اعوذ باللّه من الشيطان الرجيم بسم اللّه الرحمن الرحيم. رب اشرحلى صدرى
و يسّرلى امرى و احلل عقدة من لسانى يفقهوا قولى.
عرض كردم كه قرآن شريف به ما مىگويد اگر صفت رذيلهاى بر دل كسى حكمفرما
باشد سعادتِ اين فرد كار مشكلى است و يك مقدار از نظر قرآن در اين باره صحبت كردم.
قرآن شريف يك ترسيمى از جامعه برمىدارد. به عبارت ديگر مردم را دو قسم مىكند. يك
قسمت افرادى كه سلامت نفس دارند. افرادى كه حقجو، حقيابند. درباره اين افراد
مىفرمايد كه: و اذا سَمِعُو ما اُنزل إلى الرسول ترى اعيُنهم تفيضُ من الدّمع
ممّا عرفوا مِنَ الحق... (المائده ـ آيه 83). وقتى كه حقّى را ديدند وقتى نورانيت
قرآن را ديدند اينها گريه شوقمىكنند براى اينكه حق به اينها رسيده است. اين
حقجوها، حقيابها، براى اينكه حق را يابيدند حق را جستهاند، گريه شوق مىكنند.
يعنى علاوه بر اينكه حق را قبول مىكند پا روى حق نمىگذارد از بس خوشحال مىشود
گريه شوق مىكند.
بعدش هم با زبان حالش، با زبان قالش مىگويد چرا حقجو نباشم؟ چرا حقياب
نباشم؟ چرا حق جلو آمده قبول نكنم؟ اين يك دسته يك ترسيم ديگر هم از جامعه دارد
مىفرمايد بعضى از مردم اين جور هستند كه وقتى حق را مىبينند زير بار نمىروند.
مىفهمد حق است مىداند واقعيت همين است امّا چون سلامت نفس ندارد چون صفت
رذيلهاى بر او حكمفرماست آن صفت رذيله نمىگذارد اين را قبول بكند. بلكه مىرسد
به آنجا كه مىگويد سنگى از آسمان، آتشى بيايد مرا بسوزاند و من نبينم اين حق را.
«...اللهمّ إن كان هذا هو الحق من عندك فأمْطِرْ علينا حجارة من السماء أو ائتنا
بعذاب اليم» (انفال ـ آيه 32) مى گويد خدايا با زبان حالش البته، يعنى زبان حالش
اين است كه حاضر است آتشى بيايد او را بسوزاند امّا حق را نبيند. حاضر است سنگى
بيايد روى سر او، او را نابود كند امّا واقعيت را نپذيرد. پذيرفتن واقعيت پذيرفتن
حق يا مردن او، مردن را ترجيح مىدهد، نابود شدن را ترجيح مىدهد. كه مىدانيد بعضى
از روايات آمده كه شأن نزول اين آيه شريفه در غديرخم بوده؛ كه يك كسى پا شد ايستاد
گفت كه يا رسولاللّه اين نصب اميرالمؤمنين به خلافت از طرف خودت بود يا از طرف
خدا. اگر از طرف خودت بود قبول ندارم و اگر از طرف خدا بود نمىتوانم بپذيرم. دعا
كن آتشى بيايد، دعا كن سنگى بيايد مرا نابودم كند.
اين دو ترسيم در قرآن هست و شما اگر با اين عينك دو ترسيمى، دو تقسيمى از
جامعه؛ برويد تو قرآن خيلى آيه مىتوانيد پيدا بكنيد. اينكه آن افرادى كه يك
رذالتى دارند آن رذالت نمىگذارد اينها سعادتمند بشوند به خلاف آن افراد سليم
النفس. و قصصِ در قرآن هم همه همه براى همين است. اين قصههايى كه در قرآن آمده
قرآن نمىخواهد تاريخ بگويد. قرآن كتاب تاريخ نيست تاريخ در او هست. قرآن كتاب
قصهسرايى نيست بله قصهسرايى در او هست. قصه در او فراوان هست، حكايت در او
فراوان هست. قرآن كتاب اخلاق است و نكته مهمّش يا نكته منحصر به فردش در قصهها
همين است كه شما از زمان حضرت آدم تا به الان وقتى مطالعه فردى يا مطالعه ملّتى را
بكنيد مىبينيد كه سعادت مرهون تهذيب نفس است. شقاوت مرهون صفت رذيلهاى كه رسوخ
در دل كرده باشد. در كُمون ذات او او را سُك بزند. نگذارد آرام باشد. قابيل هابيل
را كشت. (خوب قرآن قصهاش را نقل مىكند.) چرا؟ در حالى كه خودِ قابيل مىدانست كه
هابيل هيچ تقصيرى ندارد. خوب هر دوشان قربانى كردند اگر تقصير باشد العياذباللّه
مال خداست از او قبول شد از او قبول نشد. خوب به جاى اينكه توبه كند، به جاى اينكه
خودش را اصلاح كند به برادرش گفت مىكشمت. چرا مىكشمت؟ بالاخره حسادت ديگر حالا
برادرم است، بعد چه خواهد شد. چرا من بكشم اين چرا چراها ديگر جا ندارد وقتى ظرف
دل پر شد از يك رذيله، ظرف دل پر شد از رذائل ديگر، جا ندارد براى اينكه فكر كردن
در او بيايد در سوره والنّجم همين را مىگفتم كه قرآن مىفرمايد «و لايخاف عقبها»
اصلاً نمىتواند عاقبتانديش باشد. ديگر كور است به قول قرآن. كر است به قول قرآن.
نفهم است به قول قرآن، صفت رذيله كورش مىكند، كرش مىكند، نفهمش مىكند، آنكه
مىبيند آن است كه صفت رذيله مىخواهد. آنكه منفعتدار مىبيند آنكه صفت رذيله
مىخواهد.
برادران حضرت يوسف، خوب شما همهتان مىدانيد كه اينها مىدانستند يعقوب كى
[است] يعقوب چى [است]. مىدانستند كه يوسف كى [است] و يوسف چى [است]. امّا
حسادتشان به قول خودشان كه اوّل سوره يوسف نقل مىكند...نحن عُصْبَةٌ... (سوره يوسف
ـ آيه 8) تكبرشان منيّتشان نفسيتشان موجب شد كه به قول استاد بزرگوار ما علامه
طباطبايى بيست و چهار گناه آن هم گناه بزرگ بزرگ از اينها سر زد. گناه روى گناه.
كُشتنِ يك بىگناهى آنهم برادرش. آنهم مىشناختند پيغمبر آيندهاش يا پيغمبر
فعلىاش. دروغ گفتن به حضرت يعقوب، نسبت ضلالت به حضرت يعقوب، فروختن حضرت يوسف به
يك دراهم معدوده، همچنين تا آخر.
خوب برادران حضرت يوسف پسرانِ يعقوبند. اينها از نظر نَسَب خيلى بالا
هستند. از نظر نسب نورانيت يعقوب را دارند. ژنهاى يعقوب در اينهاست. امّا همينها
كه پارهدل يعقوبند به قول امروزىها ژنهاى يعقوب اينها را بزرگ كرده در اينها
هست امّا صفت حسادت، منيّت، نفسيّت رسانده به آنجا كه حاضرند يوسف را بكشند با يك
تخيّل؛ چرا بايد بابا اين را بهتر از ما دوست بدارد؟ با اين چراها خواست آدمكشى
كند. مابقى پيامبران هم همه همه همين است. خوب حضرت ابراهيم با آن معجزه چه كسى به
حضرت ابراهيم ايمان آورد؟ ديگر بالاخره در آن آخر كار كه آتش برايش گلستان شد آنرا
تبعيدش كردند. يك نفر نگفت چرا؟ يا از ترس يا از طمع. آنهايى كه مىترسيدند مى
گفتند به ما چه. آنها كه طمع داشتند آن طمعشان علاوه بر اينكه نمىگفتند چرا،
كارگردان مىشدند. خوب اين گلستان شدن يك بيابان آتش؟
اين قصهها ـ حضرت موسى ـ خوب عصا در مقابل فرعون اژدها شد. خورد يك بيابان
آنچه آنها تهيه كرده بودند. امّا حالا فرعون و اطرافيانش ايمان آوردند؟ نه و
بالاخره در آخر كار وقتى حضرت موسى آمد آن طرف آب، اين آمد براى اينكه حضرت موسى
را بكشد، اطرافيانش را بكشد، كه غرق در آب شد.
اينها چى است؟ يعنى چه جور مىشود. فرعون يك آدم عاقلى است. عقلش ـ البته
عقل شيطنتىاش ـ به اندازهاى كه مىتواند مردم را استعمار كند. نه در رياست. در
اينكه به او بگويند خدا، راستى حكومت بر دلها پيدا كرده بود ديگر.
تا حكومت بر دل پيدا نكند كه نمىتواند بگويد «انا ربكم الاعلى» آنها هم
بگويند بله. حالا هر چه آنها احمق. خيلى زيرك است خيلى باهوش است. خيلى عاقل است
خيلى سياستمدار است. امّا همين مىبيند عصا اژدها شد، مىبيند يك بيابان خورده شد،
مىبيند متخصص، اهل فن مىگويند جادو نيست سحر نيست. عوام مردم هم مىتوانند
بگويند سحر نيست. امّا حالايى كه آنها ايمان مىآورند آقاى فرعون با يك تبختُرى من
دست مىبُرُم پا مىبُرُم به دار مىكشم. قبل از گفتنِ من چرا ايمان آوردهايد؟
قرآن چى مىخواهد بگويد به غير اين مىخواهد بگويد انسان اگر صفت رذيلهاى
بر تو حكمفرما شد بايد مبارزه كنى. بايد لااقل متوجه باشى توى جنگ درون اگر شكست
خوردى مأيوس نشوى. پا شوى بالاخره با اين صفت رذيله مبارزه كنى. حالا اگر شد خدا
عنايت كرد رفعش كنى، رفعش كنى امّا لااقل مشغولش كنى. نگذارى تو را مشغول كند.
لااقل توجّه بهش داشته باشى. نگذارى آن توجّه به تو داشته باشد.
تمام قصههاى قرآن از اين قبيل است.
تمام ـ نقل اين كه عقلاى قوم به قول قرآن «مَلأ»، عقلاى قوم هميشه مخالف با
رُسُل بودند و اين لفظ ملأ خيلى در قرآن تكرار شده، ملأ يعنى علماء، علماى سوء،
ملأ يعنى متموّلين سوء، يعنى رياستطلبها، امّا رياستطلبها يا رياستدارها،
پولدارها، علمدارها كه صفت رذيله داشته باشند. صفت رذيله تكبّر، منيّت،
پولپرستى، رياستطلبى بر اينها حكمفرما باشد. به اين مىگويد ملأ و اين ملأ را
قرآن مىفرمايد كه ـ هر پيغمبرى آمد اين ملأ با او جنگ داشت. مستضعفين با آن جنگ
نداشتند بلكه معمولاً هر پيغمبرى آمد اوّل مستضعفين اطرافش را گرفتند. سادهلوحها
سليم الصدرها، اين روايتى كه هست نمىدانم تا چه اندازه سندش درست باشد كه «اكثرُ
اهل الجنة البُله» مرحوم خواجه نصيرالدين
طوسى رضواناللّهتعالىعليه معنا مىكند اكثر اهل الجنة سلامةُ النفس.
البُله را بمعناى سليم النفس معنا مىكند. يعنى همين مستضعفين همين افرادى
كه پولطلبى، جاهطلبى و صفت رذيلههاى مَلَئى بر ايشان حكمفرما نيست.
پيغمبراكرم(ص) را همين غيرملأها رو كار آوردند. 124000 پيغمبر هم چنين بود. خوب
اين يك زنگ خطر نيست براى ما اهل علم؟ براى متموّلها؟ براى رياستدارها، كه اگر
اين ملأ بخواهد كار كند اين پُرىِ كَلّه از رياست، پُرى كلّه از علم، پُرى كلّه از
شهرت، از پول اگر اين شد اين نمىگذارد انسان سالم بماند. نمىگذارد. اگر هم تابع
كسى تابع چيزى بشود معمولاً باز هم از مَلَأَش است. از ترسش است. از اينكه رياستش
از بين نرود. امّا راستى زير بار برود در حالى كه ملأ است، مشكل است. خيلى كم پيدا
مىشود. اين آيه شريفه كه آيه موجزى است امّا خيلى پر معنا. «قل كل يعمل كلى
شاكلته (الاسراء ـ آيه 84).
خوب اين يك سرمشق است. براى همه. از كوزه برون تراود آنچه در اوست. اين
معناى آيه شريفه است. از كوزه برون تراود آنچه در اوست. اگر در كوزه شراب باشد
معنا ندارد تراوش او آب باشد. چنانچه اگر در كوزه آب باشد معنا ندارد تراوش او آب نمك
باشد، شراب باشد. ببيند دل چى است؟ اگر دل پاك باشد فكر او پاك است، گفتار او پاك
است، كردار او پاك است و امّا اگر دل ناپاك شد سرچشمه خراب، فكر ناپاك، گفتار
ناپاك، كردار ناپاك و اين آيه يك زنگ خطر براى همهمان براى همه از كوزه برون
تراود آنچه در اوست. از دل تراوش مىكند ببينيد چى در دل است. اگر اين دل سلامت
نفس دارد سعادت است. ديگر خيرخواهى برايش آسان است. ديگر اگر هم بخواهد كارشكنى
بكند اگر بخواهد كسى را زير سؤال ببرد، اگر بخواهد كسى را هم العياذباللّه بكشد ديگر
يك داعى دوّم، داعى قوى مىخواهد و اِلا خود به خود افرادى كه سلامت نفس دارند رو
به خير، رو به سعادت فكرشان اين است كه خيرخواه ديگراناند. گفتارشان كردارشان
خيرخواهانه است.
اين جمله «لَعَلك باخع نفسك ألّا يكونوا مؤمنين» خوب پيغمبر را سنگش مىزدند
كارشكنى مىكردند نمىگذاشتند جلو برود. 13 سال در مكه نگذاشتند هيچ كار بكند. يك
پايهريزى كردند امّا بالاخره از نظر كمّى نگذاشتند. امّا دل پيغمبر مىسوخت براى
همينها. سنگش مىزدند پاها خون جارى مىشد. مىرفت در كوه حراء وقتى حضرت
اميرالمؤمنين و خديجه مىرفتند مىديدند زير سنگ خون جارى با يك ضعف شديد «اللهم
اهد قومى فانهم لايعلمون.» خوب اين اللهم اهد قومى فانهم لايعلمون زير بوته خار
گفته مىشود زير سنگ گفته مىشود در حالى كه آنهمه صدمهها، نمىتواند پيغمبر چنين
نباشد. نمىتواند به معناى عادى، نمىشود. يعنى به طور ناخودآگاه زبانش خير است.
به طور ناخودآگاه يك مجسمه عفو و گذشت و ايثار است. امّا بيا ابىجهل [را ببين]
خوب اين چه دشمنى با پيغمبر دارد؟ مگر پيغمبر با اين ابىجهل چكار كرده است؟ نه
پيغمبر كار نكرده است. اسلامِ پيغمبر هم با اين نمىجنگد. با رياستش هم پيغمبر كار
ندارد. امّا آنكه مىجنگد تكبّرِ اين ابىجهل است. خودخواهى، خودپر ستى، منيّت،
نفسيّت، اينها كار مىكند. ان الاعراب اشدُ كفرا و نفاقا او دارد كار مىكند «و
البلد الطيّب يخرج نباتُهُ باذن ربه و الذى خَبُثَ لايخرج إلّا نكدا.» (اعراف ـ
58) خيلى آيه رسا است. زمينى كه آباد باشد. اين تشبيه معقول به محسوسش ببينيد چقدر
عالى است. زمينى كه آباد باشد شخم زده باشد علف هرزههاى او گرفته شده باشد اين
بلد الطيب يَخرج نباتُهُ باذن ربه ديگر خواهناخواه گياهش، حاصلش فراوان بدون
اينكه اين رعيت بخواهد روى آن زحمتى بكشد امّا و الذى خَبُثَ لايخرج الا نكدا امّا
اگر شورهزار شد حالا هرچه اين را شخمزنى بكند. هرچه به اين آب بدهد بدتر مىشود.
هرچه بخواهد بكند. نه. اين گندمى كه در اين زمين مىپاشد اگر همان گندم هم به زور
بيرون بيايد خيلى خوب است. لايخرج إلا نكدا. به زور. آدمهاى بخيل به زور ـ اگر
متدين باشد ـ اينكه جهنم نرويم. با يك بخشيدن. به او مىگويد ببخش به او مىگويد
چه بكن، به او... تا اينكه از نظر ظاهر خودش را برى الذمه بكند امّا يك آدم سخى،
يك آدم كريم، مىبينيم همه چيزش را مىخواهد براى ديگران ـ ايثار ـ و يؤثرون على
انفسهم ولو كان بهم خصاصة (الحشر ـ 9) خودش احتياج دارد. امّا ديگران مقدم بر
خودش.
زن و بچّه مقدم بر خودش اين تشبيههاى معقول به محسوس در قرآن زياد است و
نگذريد از آن به سادگى. در قرآن شما صفحهاى نمىبينيد كه رنگ اخلاقى نداشته باشد.
آن اندازه كه ما مىفهميم اينكه: دو ثلث قرآن در اخلاق است. استاد بزرگوار ما
مرحوم حضرت امام(رض) مدعى بودند نداريم در قرآن آيهاى كه مربوط به اخلاق نباشد
رنگ اخلاقى نداشته باشد. مىگفتند همان ششصد آيه كه مربوط به فقه است همانها هم
وقتى با عينك اخلاق برويم مىبينيم كه در اوّل در آخر در وسط، كارِ خودش را كرده،
يك رنگ اخلاقى بهش زده ـ حالا اگر شما اينجور نفرمائيد بفرمائيد پانصد ششصد آيه در
فقه است و قريب دو هزار آيه هم در معارف است. در اصول دين است مخصوصا مبدأ و معاد.
امّا مابقى كه دو ثلث قرآن است مربوط به اخلاق است. مربوط به تهذيب نفس است. مربوط
به اين است كه اگر صفت رذيلهاى بر كسى حكمفرما باشد بيچاره مىشود. اين خودسازى
ولو اينكه شما از نظر شرعى در آن گير باشيد كه از اوجب واجبات است يا نه، امّا عقل
مىگويد از اوجب واجبات است يعنى از واجبات مستقل عقلى است. ديگر بر فرض هم آيهاى
داشته باشيم روايتى داشته باشيم مىشود ارشاد. ارشادِ به حكم عقل. يعنى عقل ما
مستقلاً مىگويد حسود بايد حسادتش را برايش فكرى بكند و الّا بدبخت مىشود. مستقلاً
عقل حاكم است. حتى خود حسود كه از آتش حسد مىسوزد مىداند كه خيلى بد آدمى است. ـ
مىداند ـ آدم متكبّر بايد براى اين تكبّرش يك فكرى بكند و الّا جاهل بار مىآيد.
مطرود جامعه بار مىآيد. العياذباللّه ديگر براى اينكه جبران آن تكبرش بكند فاسق
هم بار مىآيد. شما كم پيدا مىكنيد كه يك آدم مقدس باشد ـراستى مقدس باشد ـ امّا
صفت رذيلهاى داشته باشد. معمولاً آن صفت رذيله ضرر به تقوايش هم مىزند. حالا ضرر
به تقوايش ـ يك دفعه خيلى اين طرف و آن طرف مىزند. مثل خوارج نهروان و راستى
متّقى مىشود نماز شبخوان، نماز اوّل وقتخوان، مقيّد به مال مردم، كه حتى در
خوارج نهروان مىگويند با هم مىرفتند يك خرمايى افتاده بود يك خرماى نرسيده يك كدام
برداشت خرما را خورد جمعيت به او حمله كردند كه مال مردم را چرا مىخواهى بخورى.
امّا آنجا كه گُل كند. آنجا كه آن صفت نفسيّه مىرسد. تا آنجا كه اين خوارج نهروان
چه كردند. چه كردند! به قول اميرالمؤمنين در نهجالبلاغه مىفرمايد هيچ كس
نمىتوانست اين فتنه را كور كند. چشم اين فتنه را كور كند. اين فتنه را نابود كند
جز من. ـ خوب بالاخره آن صدمهها شد در آخر كار گل كرد. گل كرد تا آنجا كه
اميرالمؤمنين(ع) را تكفير مىكند راستى چه جور مىشود يك كسى در خدمت
اميرالمؤمنين، على را تكفير كند؟!!
شما اگر ـ البته همهتان مىدانيد ـ اين قضيه نهروان را مطالعه كنيد هيچ كس
نمىتواند باور كند. نمىشود باور كرد. امّا مىبينيم كه به نحو تواتر اين قضيه
نهروان برايمان نقل شده، سنّى، شيعه در همه تاريخها. چرا؟ راستى چه جور مىشود يك
كسى در خدمت اميرالمؤمنين در جنگ شركت كرده مالكاشتر رفته جلو؛ الآن پيروز
مىشوند. آن متقلّب حقهباز خشتها را بالا كرد يا قرآنها را بالا كرد. ناگهان
اينها ايستادند در مقابل اميرالمؤمنين: ما ديگر با قرآن جنگ نداريم اميرالمؤمنين
فرمودند اين شيطنت است برويد جلو ـ خوب نپذيرفتند ـ به امامت قبول داشتند امّا
نپذيرفتند. بالاخره مالكاشتر برگشت. بالاخره مبنا شد مصالحه؛ خودشان دو نفر را
انتخاب بكنند. برود آنجا مصالحه بد دربيايد عليه اينها. تا عليه اينها مصالحه بد
درآمد با جمله إن الحكم الا للّه. اميرالمؤمنين را تكفير كنند چه عقل سادهاى
مىتواند اينها را بپذيرد. خوب خودتان تعيين كرديد به اميرالمؤمنين چه؟
اميرالمؤمنين مىگفت نه نه نه. شما مىگفتيد آره آره آره. حالا كه زمين خورديت
تقصير اميرالمؤمنين شد!!؟ حالا تقصير على، ان الحكم إلا للّه چرا تكفير؟ امّا با
قرآن على را مىكوبند. به قول جورداق نصرانى هم بالاخره به اينجا مىرسد كه: در
خانه خدا، ولى خدا را قربةً الى اللّه مىكُشند يك دفعه انسان را مىرساند اينجا
قربةً الى اللّه غيبت مىكند. نه يك قدرى برو بالاتر قربةً الى اللّه تكفير
مىكند. قربة الى اللّه آدم مىكشد. آدم مىكُشد، ولىِّ خدا را در خانه خدا قربةً
الى اللّه كشتند اينها آدمهاى از اصحاب پيغمبرند. پيغمبر ديدند و آن معجزاتش. اميرالمؤمنين
ديدند با آن علمش. اميرالمؤمنين ديدند با آن تقوايش. اميرالمؤمنين ديدند با آن
سياستش.
پشتپا زدند به معاويه و معاويه صفتان. همه اينها از اصحاب خاص، اطرافيان
پيغمبر اطرافيان اميرالمؤمنين ناگهان با شعار إن الحكم الّا للّه اميرالمؤمنين را
تكفير كردند. اميرالمؤمنين كارى با آنها نداشت. امّا اخلالگرى شروع شد. منافقگرى
شروع شد. حتى همينها كه آن دانه خرما كه قضيهاش را گفتم در تاريخ مىخوانيم كه
يك دستهشان رسيدند به يكى از اصحاب خاص اميرالمؤمنين با خانمش مىرفت گفتند كه
كجا مىروى؟ فهميدند كه او شيعه است. فهميدند از اطرافيان على(ع) است. آن زن هم
آبستن بود. يكى از آنها از زن پرسيد بچهات چى است؟ گفت نمىدانم. خنجر را كشيد تو
شكم زن. بچّه را بيرون كشيد در مقابل صورت مادر ـ كه مادر دم مرگ بود ـ گفت ببين
بچهات پسر است!!!
چه جور مىشود آدم برسد به اينجا يك مقدّس، يك نماز شبخوان ـ شما
تاريخدانيد شما ممبر رفته هستيد شما اين چيزها را خيلى بهتر از من مىدانيد امّا
چه جور مىشود؟ اين چرايش را رويش فكر كنيد. چه جور مىشود يك كسى از اوّل شب تا
به صبح فكر كند بروم در وادى ضلالت يا نروم؟ در آخر كار بگويد بروم. عمروعاص وقتى
كه معاويه گفت دستت را بده به من، گفت براى چى؟ ـ تا بيعت كنم. گفت خوب معنايش اين
است كه دينم را بدهم به تو. تو چى مىخواهى به من بدهى؟ كه گفت استاندار بشو خراجش
هم مال خودت. خودش انتخاب كرد. معاويه گفت خيلى زياده [عمروعاص] گفت نه خيلى كم
است. دين در مقابلش دارم مىدهم. يعنى «و اضله اللّه على علم» (الجاثيه ـ 23)
دانسته دين بده چه جور مىشود؟ يعنى عمروعاص يك آدم عادى است؟ نه. عاقل است راستى
عاقل است. امّا عقل شيطنت است. شيطنت است يعنى چه؟ يعنى يك صفت رذيلهاى بر دل
حكمفرماست آن صفت رذيله مىبرد عقلش را به آنجا كه خاطرخواه اوست. مىبرد خودش را
به آنجا كه خاطرخواه اوست. واى بر كسى كه يك صفت رذيله او را به هر كجا بخواهد ببرد
و همه صفات رذيله هم چنيناند. تفاوتى هم خيلى با هم ندارند.
حسد بدتر از تكبّر، تكبّر بدتر از جاهطلبى، جاهطلبى بدتر از پولپرستى،
پولپرستى بدتر از نفسيّت و منيّت و خوديّت و بالاخره همهشان مثل هم بايد با آنها
مبارزه كنيم. من تقاضا دارم از شما در 24 ساعت اقلاً يك ساعت تفكر كنيد. اين
«تفكرُ ساعة خيرٌ من عبادة سنة» يا من عبادة سبعين سنه يا من عبادة ستّين سنه. كه
در روايات مختلف است. من خيال مىكنم كه بالاترين تفكر همين قانون مراقبهاى است
كه بزرگان مىگويند انسان نيم ساعت يك ساعت بنشيند ـ يك قدرى كنجكاوى كند جدا
كنجكاوى كند ـ ببيند صفت رذيله دارد يا نه؟ اگر نه خوب شكر كند. اگر آره بداند كه
در مخاطره عجيب است. در آن جنگ درون هميشه بجنگد. غفلت از جنگ انسان را نابود
مىكند و در درون ما جنگى است بين صفات رذيله و بين بُعد معنوى ما و ما منكم من
أحد أبدا. (النّور ـ آيه 21) مقدماتش دست ماست امّا بايد خدا يارى كند. خدا بايد
اعانت كند كه در اين جنگى كه جهاد اكبر است پيروز بشويم. انشاءاللّه
و صلى اللّه على محمّد و آل محمّد