اعوذ باللّه من
الشيطان الرجيم بسم اللّه الرحمن الرحيم رب اشرح لى صدرى و يسر لى امرى واحلل
عقدة من لسانى يفقهوا قولى.
مقدمه چهارمى كه
بايد در باب استصحاب متعرض شويم اين فرمايش شيخ بزرگوار «رضوان اللّه تعالى عليه»
است كه ايشان استصحاب را اگر شك در رافع باشد حجت مىداند، اما اگر شك در مقتضى
باشد حجت نمىداند و بعد مرحوم شيخ
اختلاف عجيبى در ميان شاگردان مرحوم شيخ افتاده است؛ مثل مرحوم ميرزاى بزرگ با يك
طمطراق علمى شك در مقتضى را حجت مىداند، يعنى مخالف است با شيخ انصارى و مثل محقق
همدانى ايشان در فقه و اصول هر دو، آن هم با يك طمطراق علمى شك در مقتضى را حجت
نمىداند. بعدش هم در شاگردان شاگردان شيخ ايضا اختلاف واقع شده، مثل مرحوم نائينى
ايشان استصحاب در شك در مقتضى را حجت نمىداند، مثل مرحوم محقق عراقى شك در مقتضى
را حجت مىداند و من جمله مرحوم آخوند در كفايه شك در مقتضى را حجت مىداند. كه
مسئله از نظر اصولى نفيا و اثباتا يك مسئله مختلف فيها است و قائل خيلى دارد، قائل
اثباتى نظير صاحب كفايه، نفى مثل مرحوم شيخ در رسائل. اما چيزى كه مورد تعجب است
اين است كه همينها، نظير مرحوم شيخ انصارى ازنظر فقهى استصحاب در شك در مقتضى را
جارى مىدانند و اگر يك كسى بخواهد نقضى براى مرحوم شيخ درست كند، مىتواند صد جا
از طهارت تا ديات پيدا كند كه ايشان شك در مقتضى را حجت مىداند. لذا مثل استاد
بزرگوار ما حضرت امام«رضوان اللّه تعالى عليه» مىخواستند حرف مرحوم شيخ را در يك
چهار چوب خاصى پياده كنند و بگويند مرحوم شيخ شك در مقتضى را حجت مىدانند الا در
موارد شاذى، نظير همان بناى بناى امارتى لب دره سيل زده و آن وقت به ايشان
مىگفتيم اين خوشبينى، خوشكارى براى مرحوم شيخ بزرگوار است و كلمات در اصول ايشان،
همچنين مرحوم نائينى تاب اين كلمات را ندارد. اين جدا مورد تعجب است حتى مرحوم حاج
آقا رضاى همدانى در حالى در صلوتشان به مسئله اصولى كه مىرسند مىفرمايند شك در
مقتضى حجت نيست، اما در جاهاى ديگر مثل نماز يا طهارت بسيارى جاها شك در مقتضى را
جارى مىدانند، بدون اينكه اسم او را بگذارند كه آيا چه استصحابى است، آيا شك در
مقتضى است يا نه.
مرحوم شيخ يك دليل
دارند كه اين يك دليل هم استحسانى و ادبى است و با يك دليل ادبى و لغوى استحسانى
مىخواهند يك مطلب فوق العاده مهمى را اثبات بكنند و مثل مرحوم نائينى مقدماتى را
تشكيل دادهاند تا بتوانند اين حرف مرحوم شيخ را به كرسى بنشانند، اما متأسفانه جز
عبارتپردازى چيزى ندارند و همان كه شيخ فرموده است، لب كلام مرحوم نائينى هم همان
است، لب كلام حاج آقارضا همدانى هم همان است. لذا ديگر چونكه چيزى در مسئله نيست
جز حرف مرحوم شيخ، حرف مرحوم شيخ را نقل مىكنيم. ايشان مىفرمايند: از
نظر لغت در كلمه لاتنقض اين نقض بايد بخورد به يك اتصالى حسّى، يعنى مثلاً طنابى
داشته باشيم شما بين اين طناب را ببريد، آن وقت مىگويم نقضتَ. مىگويند نقض اينجا
استعمال مىشود، اما يك چيز معنوى ولو ابرام و استحكام هم داشته باشد اگر بخواهيم
نقض را نسبت به او بدهيم مجاز است بگويم لاتنقض اليقين؟ مىگويند اين مجاز نيست.
چرا؟ براى اينكه بايد آن امر مستحكم حسى باشد نه معنوى. اين يك ادعاى ايشان است كه
يك بحث لغوى كردهاند.
حرف ديگر مرحوم
شيخ اين است كه مىفرمايند يقين اصلاً قابل نقض نيست، امر قهرى است يا هست يا
نيست، اما اينكه يقين را مثل طناب پاره كنم، اين اصلاً معنا ندارد، بايد مراد از
يقين در لا تنقض اليقين متيقن باشد؛ لا تنقض المتيقن بالمشكوك. كه اين حرف را
مرحوم آخوند هم در جاى ديگر پسنديدهاند و روايت را معنا مىكنند لا تنقض المتيقن
بالمشكوك. مرحوم شيخ مىفرمايند يقين يك امر قهرى است و اين نقض يقين معنا ندارد،
پس نقض يقين كى معنا دارد؟ وقتى كه يقين را به معناى متيقن معنا كنيم. لذا آن معنا
پيدا مىكند كه بگوييم طهارت را باقى بگذار طهارت را بايد روى حرف او بزنيم، يعنى
متيقن را نه يقين. يقين داشت به طهارت عبا، حالا مىخواهد بگويد اين طهارت باقى
است، مىگويد اين را نقض نكن، مىگويد نسبت نقض را به طهارت بخواهيم بدهيم خوب است
ـ طهارت العباـ اما به يقين نمىشود داد. مىگويد مراد از لا تنقض اليقين بالشك
يعنى لا تنقض آن طهارت عبا را به آن طهارت در عبا، يكى مىشود متيقن و يكى مىشود
مشكوك. آن وقتى كه يقين داشتى به طهارت عبا، مىشود متيقن آن وقتى كه شك داشتى در
طهارت عبا، مىشود مشكوك. همين طهارت عبا هم متيقن است و هم مشكوك؛ وقتى يقين داشته
باشى متيقن است، وقتى شك داشته باشى مشكوك است، يعنى همين طهارت عبا در يك زمان
متيقن است و در زمان ديگر مشكوك است و مرحوم شيخ مىفرمايند مراد اين است آن وقتى كه
يقين داشتى به طهارت عبا، آن طهارت عبا متيقن بود، حالا كه شك دارى در طهارت عبا،
اين مشكوك است. مىگويد اين طهارت عبا به حال خود باقى باشد و او را نقض نكن.
طهارت عبا را نقض نكن يعنى چه؟ يعنى او را باقى بگذار. اين هم حرف دوم مرحوم شيخ
كه حرف اصولى و عقلى است. عقلى به اين معنا كه يقين قابل نقض نيست، پس از يقين
بايد متيقن اراده كنم.
حرف سوم مرحوم شيخ
اين است كه اين كه طهارت باقى باشد، معنا ندارد بايد مجاز باشد، براى اين كه طهارت
عبا فرض بشود مثل يك طناب مبرم و مستحكمى، بايد مجازا باشد، اما خود طهارت را
بخواهيم بگوييم نقض نكن، اين حقيقت نيست، اين مجاز است، به تشابه است. شارع مقدس
فرض كرده متيقن را مثل عبا، را يك امر محكمى مبرمى كه اين را نبايد باشك از بين ببريم،
لذا گفته است لا تنقض اليقين بالشك. نسبت نقض به طهارت عبا اين نسبت مجازى است.
اين هم امر سوم كه در اينجا لا تنقض اليقين بالشك مجاز است نه حقيقت.
حرف چهارم:
گفتهاند قاعده اقرب المجازات اولى. ما بايد از اين طهارت عبا يك قدر متيقنگيرى
كنيم. فرمودهاند كه اين طهارت عبا باعتبار يقين گاهى شك در مقتضى است، گاهى شك در
مانع است، شك در مانع را فرمودهاند مثل اينجا كه عباراآب كشيد بعد ترشحى به او
شد، نمىداند نجس است يا نه. شك در رافع است، يعنى طهارت هست تا اين كه نجاست عارض
او بشود. اگر طهارت از بين برود، براى خاطر يك رافع و مانع است، يعنى اين كه يك ترشحى
به عبا شود و طهارت را از بين ببرد. مصداق ديگر براى متيقن مثل اين كه وضو گرفت يك
مذى، وذى از او خارج شد، حالا شك مىكند اين وضو چقدر قدرت دارد، آيا وضو اين قدرت
را دارد تا بعد وذى باقى باشد، يا اين قدرت را ندارد، وقتى وذى بيايد، مثل آنجا
است كه بول بيايد، همين طور كه بول از بين مىبرد، اين مذى هم او را از بين مىبرد.
در اينجا يك امر مستحكم مثل طهارت عبا نداريم، يك امر شلى است، يعنى نمىدانم اين
طهارت چه اندازه است، آيا بعد مذى اين طهارت هست يا نيست. مثال ديگر: امارتى ساخته
لب دريا، يك دفعه محكم و قوى و مىداند هيچى او را خراب نمىكند، مگر اين كه
طوفانى يا سيلى بيايد و او را از بين ببرد، اين شك در رافع است، يعنى مىداند اين
باقى است، تا مانع بيايد. اما يك دفعه كوخى است لب دره كه اگر آب در او بيايد خراب
مىشود. اين شك در مقتضى است. يك دفعه شك مىكند كه آب توى او آمد يا نه، معنايش
اين است كه آيا اين اقتضا براى بقا داشت يا نداشت. مثل همان وضو كه مثال زدم، بعد
از مذى نمىداند اين وضو آيا باقى است يا باقى نيست؟ شك او درباره اين است كه آيا
اين عرضه بعد مذى را دارد يا ندارد.
مرحوم شيخ
مىفرمايد اين شك در مقتضى به يقين مىخورد، اما خيلى بعيد، چون امر محكم و مستحكم
نيست. آن اولى كه شك در رافع باشد امر محكم و مبرمى است تخيلاً يعنى به يقين خوب
مىخورد، به ابرام و استحكام خوب مىخورد، به آن طناب محكم خوب مىخورد، اما آنكه
شك در مقتضى باشد شُل است، مثل نخ است و به امر مبرم و مستحكم نمىخورد. وقتى چنين
باشد اگر نسبت نقض را به آن شك در رافع بدهيم، اقرب المجازات است، اگر نسبت نقض را
به آن شك در مقتضى بدهيم، ابعد المجازات است و اذا دار الامر بين اقرب المجازات و
ابعد المجازات، اقرب المجازات اولى است. پس استصحاب حجت است، آنجا كه شك در رافع
باشد، نه آنجا كه شك در مقتضى باشد. اين خلاصه حرف مرحوم شيخ است كه اين هم يك بحث
ادبى استحسانى است كه گرفته شده از قوانين مرحوم ميرزا است. همين جمله ما طلبهها
كه مىگوييم «الاقرب يمنع الابعد»، «اقرب المجازات اولى من ابعد المجازات»، «اذا
دار الامر بين الابعد و الاقرب و الاقرب اولى»، اولى يعنى متعين. بعد از مرحوم شيخ
انصارى هم مىبينيم در الفاط خوبى، مثل مرحوم نائينى كه انصافا طرز گفتارشان و
اصطلاح تراشى او خيلى عالى بوده در اصول، ايشان اين جورها فرمودهاند، مخصوصا
مقررهايشان قلم خوبى داشتهاند.
خلاصه حرف مرحوم
شيخ را يك بار ديگر تكرار كنم. مرحوم شيخ مىفرمايند نسبت نقض را بايد ما بدهيم به
يك امر حسى، اما نسبت او رابخواهيم بدهيم به يك امر معنوى، اين مجاز است. اين امر
اول.
امر دوم: اينكه
نسبت نقض را به يقين نمىشود داد، براى اين كه يك امر قهرى است و بايد نسبت به
متيقن داد. آن است كه شارع مىتواند بگويد باشد يا نباشد، پس لا تنقض اليقين بالشك
يعنى لاتنقض المتيقن بالمشكوك. اين هم امر دوم.
امر سوم: اينكه در
لا تنقض المتيقن بالمشكوك اگر بخواهيم نسبت نقض را به يقين بدهيم، قاعده اقرب
المجازات را بايد جلو بكشيم و ببينيم كجا اقرب به حقيقت است، نسبت نقض را آنجا به
شارع بدهيم، براى اين كه گفتيم نسبت نقض را بايد بدهيم به يك امر مبرم و مستحكمى.
آن وقت نتيجه مىگيرند. مىگويند چون شك در مقتضى ابعد المجازات است، چون امر شلى
است، اما نسبت شك در رافع چون متيقن او يك امر مبرم و محكمى است، پس اقرب المجازات
به ما مىگويد نسبت نقض رابده به شك در رافع، نه شك در مقتضى. پس شك مىكنيم كه
آيا شك در مقتضى حجت است يا نه، اين قواعد ادبى به ما مىگويد حجت نيست. بعد هم در
آخر كار مرحوم شيخ انصارى مىفرمايند: شك او هم براى ما كفايت مىكند، براى اين كه
اگر شك هم داشته باشيم كه آيا شك در مقتضى را مىگيرد يا نه، بايد بگوييم نمىگيرد
و دليل براى حجيت استصحاب در شك در مقتضى نداريم.
حرف ما به شيخ
بزرگوار اول اين است: اين كه شما مىفرماييد كه نسبت نقض بايد به يك امر حسى داده
شود، از كجا و به چه دليل؟ يك حرفى در لغت اينجا گفتهاند و مثل اين كه حرف اينجا
را مرحوم شيخ از لغت گرفتهاند، كه مىگويند در لغت الفاظ وضع شده براى امر حسى.
ولى اين دليل مىخواهد كه بگوييم الفاظ وضع شده براى امورات حسى و اگر نسبت به
امرات معنوى داديم مجاز است و استعمال شى در غير ما وضع له است. مثلاً قرآن شريف
را ببينيد، همين نسبت نقض را گاهى مىدهد به امور حسى: «و لا تكونوا كالتى نقضت
غزلها من بعد قوةٍ انكاسا»، يك پيره زن
جلهاى را بريسد و يك ريسمان بزرگى كند، بعد واتابد و دو دفعه پنبه كند. نسبت نقض
را داه به آن ريسمانى كه پاره بكند. در آيات ديگر هم «و لا تنقضوا الايمان بعد
توكيدها»، «يا ينقضون
العهدهم». باز در قرآن
درباره منافقين آمده است كه يكى از صفاتشان اين است كه نقض عهد مىكنند. يا لا
تنقض الايمان كه نسبت نقض داده شده به عهد و ميثاق، نسبت نقض داده شده به قسم، همه
اينها يك امور معنوى است، يعنى عهد را فرض كرده يك امر مبرم و مستحكمى است و نسبت نقض
رابه او داده است. حالا ما اينجور بگوييم كه قرآن شريف آنجاكه فرموده است: «و لا
تكونوا كالتى نقضت غزلها» اين حقيقت است
آنجا كه فرموده «و لا تنقض الايمان بعد توكيدها» اين مجاز است.
آيا مىشود اين را گفت؟
حق مطلب اين است
كه نقض مىخورد به يك امر مبرم و مستحكم، مىخواهد حسى باشد يا معنوى باشد و حسى
بودن را كه مرحوم شيخ مىگويند على الظاهر هيچ وجه ندارد. بله گفتم بعضىها مدعى
هستند لغت و الفاظ وضع شده براى حسيات و اگر استعمال كنيم در معنويات اين مجاز است
و يك ظلمى به لغت است كه ما بگوييم واضع متوجه نبوده كه براى معنويات لغت وضع كند،
مخصوصا اگر واضع را خدا بدانيم كه نسبت به وضع را همهاش را به مردم ندهيم. بلكه
اصلاً اين آيه شريفه «و علّم آدم الاسماء كلها» كه ما معنا مىكنيم
يعنى اسماء و صفات حق، ولى مفسرين اين جور معنا نمىكنند، بلكه معنا مىكنند «و
علّم آدم الاسماء كلها» يعنى علم لغت، يعنى همه لغات. كه بعضى از مفسرين مىگويند
بالاترين علوم است. پروردگار عالم همه لغات رابه حضرت آدم تعليم كرد، مىشود واضع
خدا. حالا ما بگوييم پروردگار متعال پيش او حسيات بهتر از معنويات بوده است و ما
كه استعمال مىكنيم در معنويات مجازى است و انصاف قضيه اين است كه نمىشود اين حرف
را زد و اين حرف به شيخ بزرگوار نمىخورد و معمولاً حرف اول شيخ كه باطل شد، بقيه هم
باطل است. اما بالاخره مرحوم شيخ مىفرمايد و لا تنقض كه به يقين خورده، مجاز است
نه حقيقت.
يك حرف ديگر هم به
مرحوم شيخ داريم كه به مرحوم آخوند هم داريم و آن اينكه چرا نسبت نقض را به يقين
نشود داد؟ اينكه مرحوم شيخ مىفرمايند لا تنقض اليقين بالشك يعنى لا تنقض المتيقن
بالمشكوك معنايش اين است كه تو طهارت دارى تعبدا. به مرحوم شيخ مىگوييم ما نسبت
به يقين مىدهيم و مىگوييم تو يقين دارى تعبدا چرا اين نشود؟ لا تنقض اليقين
بالشك يعنى آقا انت ذو يقين؛ تو يقين دارى، نه اينكه تو وجدانا يقين به طهارت
دارى، يا در متيقن او اينكه تو طهارت دارى وجدانا، اين را نمىخواهد بگويد، بايد
بگويد تعبدا، بايد بگويد انت ذو يقين تعبدا. چرا مجاز قائل شوم؟ مىگويم انت ذو
يقين تعبدا و اين خيلى زيباتر است كه نسبت نقض را به يقين بدهم تعبدا تا اينكه
يقين را به متيقن معنا كنم و مجاز معنا كنم، بگويم تعبدا. از اول نسبت نقض را به
يقين بده. مرحوم شيخ سبك در مجاز كردهاند، يعنى مجاز در مجاز، اول گفتهاند مراد از
يقين متيقن است و مراد از متيقن هم يعنى آثارش ولى ما يك مجاز قائليم، مىگوييم تو
يقين دارى، اما نمىتواند يقين داشته باشد وجدانا، پس يقين دارى تعبدا.
و صلى اللّه على
محمد و آل محمد.
- شيخ مرتضى
انصارى، فرائد الاصول، 2 جلد (چاپ اول، انتشارات دارالاعتصام للطباعة والنشر، قم،
1416 هـ.ق) ج2، ص 197.
- ان حقيقة النقض هو الرفع الميئة
الاتصالية، كما فى نقض الحبل، و الاقرب اليه على تقدير مجازية هو رفع الامر
الثابت، و قد يطلق على مطلق رفع اليد عن الشىء و لو لعدم المقتضى له بعد ان كان
اخذا به» شيخ مرتضى انصارى، همان كتاب، ج 2، صص 215 و 216.
- «ثم لا
يتوهّم حينئذ الى تصرف فى اليقين بارادة المتقين...» شيخ مرتضى انصارى، همان.