اعوذ باللّه من
الشيطان الرجيم بسم اللّه الرحمن الرحيم رب اشرح لى صدرى و يسر لى امرى واحلل
عقدة من لسانى يفقهوا قولى.
الحمدللّه بحث
استصحاب تمام شد.
مرحوم شيخ رضوان
اللّه تعالى عليه يك قواعدى بعد از بحث استصحاب ذكر فرمودهاند، نظير قاعده يد،
قاعده فراغ، قاعده اصالة الصحه، قاعده قرعه و قبل از آن هم قاعده تعادل و تراجيح.
مرحوم آخوند هم اجتهاد و تقليد را ضميمه كردهاند. بالاخره بعضى از قواعد بعد از
شيخ انصارى در اصول ما آمده است، ولى مسلم همه قواعد نيامده است، چون قواعد فقهى
بيش از صد قاعده است. باندازهاى كه مرحوم شيخ فرمودهاند، مرحوم آخوند هم از
ايشان متابعت كردهاند و ما هم بطور مفصل در اين قواعد بحث مىكنيم. آنكه رسم شده
و مفصل هم دربارهاش صحبت مىكنند، مرحوم شيخ و مرحوم آخوند مفصل صحبت كردهاند،
قاعده تعادل و تراجيح است.
ما قبل از آنكه
وارد بحث شويم، اين قواعد آيا مسائل فقهى است يا مسائل اصولى است؟
شيخ بزرگوار
مىفرمايند همه اينها قواعد فقهى است و آمده است در اصول براى اينكه يك كلى درست
بكنيم و در فقه خيلى گير مسائل نشويم. لذا آورديم در اصول و در اصول بحث فقهى
كرديم. در همه قواعد مرحوم شيخ بزرگوار اين را مىگويند، چه قاعده تعادل و تراجيح
باشد، چه قاعده اجتهاد و تقليد باشد، چه قاعده يد باشد، چه قاعده لا ضرر باشد و
امثال اينها. چيزى كه بايد به شيخ بزرگوار عرض كنيم اين است كه به ايشان عرض مىكنيم
اصلاً فرق علم اصول و علم فقه به چيست؟ علم اصول براى چيست؟ خواه ناخواه مرحوم شيخ
تبعا به ديگران مىگويند علم اصول براى اين است كه ما يك قواعدى درست بكنيم كه
وقتى رفتيم در فقه براى استنباط و اجتهاد، آن قواعد بدرد بخورد. لذا مىبينيد همه
علماء چه قدماء و چه بعدىها همه علم اصول را تعريف مىكنند به: قواعدٌ ممهدة
لاستنباط الاحكام الشرعيه، آن علمى كه براى ما قاعده درست مىكند. قاعده براى چى؟
براى اينكه مااستنباط بكنيم در فقه مسئله شرعى را. يا مثلاً موضوع علم اصولى چيست؟
مشهور مىگويند كتاب و سنت و عقل و اجماع، كه در اطراف اين چهار تا اصل بگرديم و
يك قواعدى درست بكنيم، لذا مثل استاد بزرگوار ما مرحوم آية اللّه بروجردى
مىفرمايند موضوع: هو الحجة فى الفقه؛ موضوع علم اصول حجت در فقه است. كه همان
كتاب و عقل و سنت و اجماع است، ممكن است يكچيزهاى ديگر هم باشد، در اطراف آنها
مثلاً بحث كنيد كه قياس حجت است يا نه. اگر كسى نتواند به مسئله عقلى برگرداند باز
مىشود هو الحجة فى الفقه. مىپرسيم فائده علم اصول چيست؟ باز همان تعريف را
مىكنند، مىگويند فائده علم اصول اين است كه مايك قواعدى درست مىكنيم كه در فقه
بدردمان بخورد؛ مىگويند فائدهاش: تمهيد القواعد لاستنباط. بر مىگردد به اينكه
فائده و تعريف و موضوع يك چيز است. تعريف علم اصول چيست؟ تمهيد القواعد استنباط
الاحكام الشرعيه. فائدهاش چيست؟ تمهيد القواعد لاستنباط الاحكام الشرعيه. موضوع
او چيست؟ هو الحجة فى الفقه كه هو الحجة فى الفقه، يعنى يك قاعده درست مىكنيم،
مىرويم در فقه، آن قاعده براى ماحجت مىشود.
حالا همين جا از
مرحوم شيخ سؤال مىكنيم، مىگوييم: قاعده يد، يا الآن قاعده تعادل وتراجيح كه اين
همه بحث در او مىكنيم، اين همه بحث كه در او مىشود، بالاخره براى چيست؟ يك قاعده
درست مىكنيم، مىگوييم وقتى دو تا روايت با هم تعارض كرد، اگر ترجيح است، ترجيح و
الا تخيير. مىرويم در فقه، دو تا روايت متعارض پيدا مىكنيم راجع به تسبيحات
اربعه، اگر ترجيح در كار است، ترجيح را مىگيريم و اگر ترجيح در كار نيست، تخيير
را مىگيريم و روى او فتوا مىدهيم. چرا مرحوم شيخ مىگويند اين مسئله فقهى است؟
يك قاعده كلى در تعادل وتراجيح از اول تا آخر است. لازم هم نيست صغرى وكبرى هم
بشود. بعضىها راجع به تعريف علم اصول يك شعر درست كردهاند مىگويند:
صغريات اذا ضُمّت
الى كبرباتها انتجت نتيجةً
فقهية
يك كبرياتى است كه
صغربات او در فقه است و ما ضميمه مىكنيم و نتيجه فقهى مىگيريم. اين هم لازم
نيست. يك كلى درست مىكنيم، حالا اين كلى گاهى كبرى واقع مىشود و گاهى نه يك كلى
است كه مصاديق در فقه دارد.
به مرحوم شيخ عرض
مىكنيم كه اگرمسائل فقهى مربوط به جزئيات است، يعنى مثلاً تسبيحات اربعه يك مرتبه
واجب است يا سه مرتبه؟ ما ازروايات اثبات مىكنيم يك مرتبه. به اين مىگوييم مسئله
فقهى. اقامه در نماز واجب است يا نه؟ اثبات مىكنيد كه مستحب است يا احتياط
مىكنيد وجوب او را، مىشود مسئله فقهى. در ركوع چه بايد گفت؟ آيا حتما بايد ذكر صغير
يا كبير گفته شود يا اگر يك صلوات هم بفرستيد كفايت مىكند؟ اين را مىگوييد مسئله
فقهى. تمام فقه ما مسائل او جزئى است، مسائل كلى اصلاً در فقه نداريم. مثلاً قاعده
يد مىگويد اگر رفتى در بازار چيزى خريدى، مالك مىشوى. اين مسئله جزئى است، دليلش
قاعده يد است. قاعده را خيلى جاها بايد در فقه صحبت كنيم، لذا آورديم او رادر
اصول، يك قاعده كلى صحبت كرديم و برديم او را در فقه، از باب طهارت تا باب ديات از
او استفاده كرديم.
لذا من خيال
مىكنم كه اگر شما بفرماييد مسائل فقه جزئيات است نه كليات و ازاول باب طهارت تا
آخر ديات روى جزئيات صحبت مىكنيم، البته روى جزئيات كه مصاديق دارد و اما كلى
گويى، به قول تعريف علم اصول «قواعد ممهدة لاستنباط الاحكام» در جاى ديگر است، اين
بايد در علم اصول باشد. لذا سابقا وقتى مىخواستهاند فقه بنويسند، اول اصول
مىنوشتند. هر كجا ما قاعده درست بكنيم، به او مىگوييم علم اصول، هر كجا ما جزئى
صحبت كنيم به او مىگوييم علم فقه، مىخواهد در اصول باشد يا در فقه. بله طبع قضيه
اينجور اقتضاء مىكند كه مرحوم شيخ انصارى يك دائرة المعارف بنويسند به نام دائرة
المعارف اصولى، يك دائرة المعارف فقهى بنويسند بنام مكاسب، اصول را در آن فرائد
صحبت كنند، فروع را در مكاسب صحبت بكنند و همين كار را كردهاند.
اگر بپسنديد عرض
من را، خواه ناخواه همه اين قواعد اصولى است نه فقهى، حالا لا ضرر باشد يا اجتهاد
و تقليد، تعادل وتراجيح باشد يا قاعده يد، قاعده تجاوزو فراغ باشد يا قاعده اصالة
الصحه يا قرعه، همه اين قواعد مىشود اصولى و اينها كه مرحوم شيخ در فرائد
آوردهاند، بجا است و اينها يك چكشى بشود در فقه و در آنجا از اينها استفاده كنيم.
چنانچه خود همين خبر واحد را، يك بحث هايى مرحوم شيخ كردهاند تا آن را يك بحث
اصولى كردهاند، در حالى كه خبر واحد حجت است يا نه؟ ما اگر خبر واحد نداشته باشيم
فقه نداريم؛ فقه ما كه روى قياس نمىگردد و ما كه نمىتوانيم در فقه استدلال به قرآن
بكنيم، اين متخص به اهل بيت
عليهمالسلاماست، اجماع هم كه خيلى كم پيدا مىشود. وقتى اينجور باشد، يك
قاعده درست كنيم كه خبر واحد حجت است، تا بياييم در فقه، از اول باب طهارت بگوييم
مثلاً دست با آب كر يك مرتبه پاك مىشود. به چه دليل؟ لقوله عليهالسلام. اينكه به
چه دليل، حجت است، در فقه بحث او نيست، در اصول بايد بگوييم خبر واحد حجت است، با
آن بحثهاى كذائى كه در خبرواحد شد. اجماع او همين است، عقل او همين است و اين ادله
اربعه كه شما موضوع علم اصول قرار داديد و گفتيد هر علمى كه يبحث عن عوارضه
الذاتيه، بعد هم مرحوم آخوند گفتند مسائل جزئى با آن مسائل كلى، يعنى موضوع يك چيز
است، برمى گردد به اينكه اگر شما در اطراف اجماع صحبت كرديد، مسئله اصولى است، در
اطراف عقل صحبت كرديد، مسئله اصولى است، در اطراف كتاب صحبت كرديد، مسئله اصولى
است، در اطراف خبر واحد صحبت كرديد، مسئله اصولى است، براى اينكه اينها امهات فقه
ما است و اينها را اگر نداشته باشيم كه اصلاً فقه نمىتوانيم داشته باشيم، مخصوصا
خبر واحد. ما بقى را هم بياوريد در اصول عمليه، ما اگر اصول عمليه نداشته باشيم
فقه ما لنگ است، بحث برائت و بحث تخيير و اشتغال مىكنيم، بحث استصحاب را مىكنيم،
همه اينها براى اين است كه برويم در فقه و از او استفاده كنيم. چه فرقى مىكند بين
قاعده يد و استصحاب كه استصحاب را بگوييم مسئله اصولى است و قاعده يد را بگوييم
مسئله فقهى است؟ اگرمسئله فقهى است، هر دو فقهى است، اگرهم مسئله اصولى است، هردو
اصولى است. ظاهرا بايد اينجور قائل بشويم كه اين بحث از قواعد همه اينها بحثهاى
اصولى است، براى اينكه در اصول از اول فقه تا آخر فقه بصورت يك قاعده به درد ما
مىخورد.اين مطلب اول. اولين قاعدهاى كه مرحوم شيخ فرمودهاند، بحث تعادل و تراجيح
است. اين بحث تعادل و تراجيح مختص به روايات است؛ اين بحث در عقل نمىآيد. آيا در
اجماع مىآيد يا نه؟ اگر اجماع را كاشف از نص معتبر بدانيم، ممكن است كسى بگويد
مىآيد و الا آن هم نمىآيد. در قرآن نمىآيد و مختص مىشود به روايات اهل بيت
عليهمالسلام. درتعارض دو تا استصحاب آيا مى آيد يا نه؟چه رسد به تعارض دو تا دليل
آيا مىآيد يا نه؟ معمولاً مىگويند نه. بحث تعادل و تراجيح مختص به روايات اهل
بيت عليهمالسلام است. به چه دليل؟ مىگويند براى اينكه قاعده تعارض تساقط است،
وقتى دو تا روايت با هم تعارض كردند آن تعارض نمىگذارد هيچ كدام حجت باشند و حجيت
خبر واحد آنها را نمىگيرد. خواه ناخواه در دلالت خبر واحد گير مىكنيم، وقتى در
دلالت گير كرديم بحث سند به درد ما نمىخورد. لذا دو روايت يكى مىگويد تو حجت
نيستى، يكى مىگويد تو حجت نيستى، يكى مىگويد واجب است، يكى مىگويد حرام است.
قاعده مىگويد تساقط است، ائمه عليهمالسلام مىفرمايند تساقط نه، اگرترجيح در كار
است، ترجيح و اگر ترجيح در كار نباشد، آن وقت يا تساقط يا تخيير، كه مشهور مىگويند
تخيير، كه باز هم مخالف با عقل است. لذا بحث تعادل و تراجيح يك بحث تعبدى است، بحث
عقلى نيست، يعنى عقل ما مىگويد تعارض و تساقط، هيچ كدام حجت نيست، لذا مىگويند
المتعارضان متساقطان رد الى الاصل، هرتعارض، يعنى الحجتان متعارضتان متساقطان رُدّ
الى الاصل. عقل اين را مىگويد. ائمه طاهرين
عليهمالسلام تخطئه عقل كردهاند در خصوص روايات اهل بيت عليهمالسلام ومى فرمايند روايات ما اينجور
نيست، اگربا هم تعارض كردند، ترجيح است و اگر ترجيحى در كار نباشد، تخيير است؛ يك
كدام را بگير؛ اذن فتخير. اين تعبد است.
بله اگرگفتيد
ترجيح نباشد، بگوييد تساقط، آن آخر كار مىشود عقلى، اگرهم قائل به تخيير شديد كه
مشهور مىگويند، سر تا پا مىشود تخطئه عقلى. بنابراين باب تعادل و تراجيح مربوط
به روايات اهل بيت عليهمالسلام است، مربوط به ظاهر قرآن، كه دو تا آيه با هم
تعارض كند نيست، مربوط به اجماع نيست، مربوط به عقل نيست، بلكه مربوط به روايات
اهل بيت عليهمالسلام است. اين هم مطلب دوم.
مطلب سوم: تعريف
اين تعادل و تراجيح چيست؟ تعارض يعنى چه؟ مىگويند تعارض معنايش اين است: اصطكاك
دو تا روايت بحيث عُلِم اجمالاً بكذب احدهما. لذا تعريف او را اينجور مىكنند
تعارض الروايتين بحسب الدلالة، بحيث يُعلم بكذب احدهما. دو تا روايت داريم، يكى
مىگويد واجب است، يكى مىگويد حرام است. ما يقين داريم يك كدام بيخود است، حالا
يا اصلاً صادر نشده، يا اگر صادر شده تقيةً صادر شده و امثال اينها كه يُعلم به كذب
احدهما. اين تعريف تعارض است. حالا اين تعريف تعارض را بايد از كجا گرفت؟ آيا بايد
از عقل گرفت؟ آيا از عرف بايد گرفت يا از لسان دليل بايد گرفت يا امثال اينها؟ معمولاً
در استصحاب بحث كرديم و آن اين است كه متفاهمهاى عرفى را فهم او را بايد از عرف
گرفت، يعنى عرف است كه بايد بگويد تعارض هست يا تعارض نيست، كارى به عقل نداشته
باشيم. اين را هم سابقا بحث كردهايم، براى اينكه متفاهمهاى فقه ما - يعنى محاوات
فقه- چون عرفى بوده نه فلسفى، چون عرفى است، بايد ببينيم عرف از تعارض چه مىفهمد.
وقتى چنين باشد آيا عرف بين عام و خاص تعارض مىبيند يا نه؟تعارض بدوى بله. بين
اكرم العلماء و لا تكرم الفساق منهم، تعارض است، براى اينكه اكرم العلماء مىگويد
عالم فاسق را اكرام كن، ولى لا تكرم الفساق منهم مىگويد او را اكرام نكن. از همين
جهت اگر در كتابى يك عام و خاص ببينيم، مىگوييم تعارض است، اگر در سخن يك عام و
خاص ببينيم، مىگوييم تعارض است، اگر سخنگو در اول سخنش يك كلى بگويد، در آخر كار
يك خاصى بگويد، شما حمل عام بر خاص نمىكنيد، مىگوييد اين آقا تعارض گفت. لذا در
محاورات عرفيه اين تعارض هست، الا اينكه بناى عرف اين است كه در قانون گذارى اول
يك كلى بگويد، بعد يك تبصره بزند. اين هميشه بوده است، كه مرحوم آخوند درعام وخاص
مىگويند ضربا للقانون. الآن در مجلس شوراى اسلامى مىگويند كليات او تصويب شد، تبصرها
بعد مىآيد. قانون گذار اول كلى مىگويد بعد تبصره مىزند. به اين تبصرهها
مىگوييم خاص، به آن كلى مىگوييم عام.
وقتى چنين باشد در
تقنين بين عام و خاص تعارض نيست عرفا، چون بناى عرف بر اين است كه اول كلى بگويد،
بعد جزئى بگويد، اول كلى بگويد بعد خاصش را بگويد، اول مطلق بگويد بعد قيدش را
بگويد. پس عام و خاص ولو تعارض بدوى دارد، مطلق و مقيد ولو تعارض بدوى دارد، اين
از بحث ما بيرون است. بايد بحث را ببريم در عامين من وجه، كه بعد مفصل صحبت مىكنيم،
يا ببريم در نقيضين، يا در ضدين؛ يكى بگويد واجب است، يكى بگويد حرام است، يكى
بگويد واجب است، يكى بگويد مستحب است. اينجاها تعارض پيدا مىشود والا چنانچه اگر
دو تا دليل يك كدام ناظر بر ديگرى باشد، مفَسر ديگرى باشد، معلوم است عرف بين
مفسِّر و مفسَّر تعارض نمىبيند، كه اسم او را مىگذاريم حكومت، يعنى يك كلى
مىگويد، بعد آن عام را كه مىخواهد تخصيص بدهد با تفسير تخصيص مىدهد. بالاخره يك
مُبيِّن و مُبيَّن، يك مُفسِّر و مُفسَّرى كه دليل دوم ناظر بر دليل اول باشد
بيايد، حكم را يا توسعه بدهد يا تضييق بكند. فرقى نمىكند؛ گاهى مىگويد نماز وضوء
مىخواهد. نماز چيست؟ اوله التكبير، آخر، التلسيم. يك دليل ديگر مىگويد الطواف فى
البيت صلاة اين دو تا با هم متعارض است، به اين معنا كه نماز را گفت اوله التكبير،
آخره التلسيم، اينجا مىگويد طواف نماز است. اين را وقتى بدهند دست عرف، نمىگويد
يكى مفسِر است و يكى مفسَر. اين دليل دوم آمده توسعه بدهد در آن صلاتى كه اوله
التكبير آخره التسليم. اسم او را مىگذاريم حكومت. نظارت دليلى بر دليل ديگر، حالا
با توسعه يا تضييق و اين تعارض بدوى است، عرف يك مقدار كه فكر بكند مىبيند تعارض
در كار نيست.
همچنين اگر ورود
باشد؛ يك دليل بيايد چيزى بگويد و دليل ديگر بيايد موضوع آن دليل را بطور كلى از
بين ببرد. مثلاً مثل اصول عمليه و استصحاب، مثل اماره و استصحاب يك تعارض بدوى با
هم پيدا مىكنند، اما وقتى انسان يك مقدار فكر كرد، مىبيند لا تنقض اليقين بالشك
آنجا است كه ما يك شكى داشته باشيم و اماره مىآيد شك ما را از بين مىبرد، يا
اصول عمليه آنجا است كه ما شك داشته باشيم و لا تنقض اليقين بالشك مىآيد مىگويد
تو شك ندارى، لذا ورود پيدا مىكند. يا حرف مرحوم آخوند، كه فرمودند توفيق عرفى، در
اظهر و ظاهر، وقتى اظهر و ظاهر را بدهند دست عرف، ظاهر را رها مىكند و اظهر را
مىگيرد، حمل ظاهر بر اظهر مىكند. اين عام و خاص هم نيست، مطلق و مقيد نيست،
حكومت نيست، ورود نيست، اما به قول مرحوم آخوند توفيق عرفى است؛ العرف وفق جمع بين
دو تا دليل بكند و تعارض دليلين نيست. مثلاً وقتى اذا قمتم الى الصلوة را با لا
ضرر و لا ضرار پهلوى هم بگذاريم، با هم متعارض است؛ آنكه الان وضوء براى او ضرر
دارد، اذا قمتم الى الصلوة مىگويد وضوء بگير، لا ضرر و لا ضرار مىگويد وضوء
نگير. عرف مىبيند اگربخواهد بگويد وضوء بگير، لغويت در جعل لازم مىآيد و لا ضرر
بايد از كار بيفتد همه جا، عكس مىكنيم لا ضرر را مىآوريم مقدم مىاندازيم بر اذا
قمتم الى الصلوة فاغسلوا، براى اينكه لغويت در جعل لازم نيايد. العرف وفق اينكه جمع
بين دو تا دليل بكند. اينجا ديگر تعارض نيست و تعارض آنجاست كه قدرت نداشته باشد
جمع بين دليلين بكند. اين بحث را مرحوم آخوند خيلى مفصل صحبت كردهاند، بحث هم
مرحوم حاج شيخ بحث كردهاند. مال فردا.
وصلى اللّه على
محمد و آل محمد.