اعوذ باللّه من
الشيطان الرجيم بسم اللّه الرحمن الرحيم رب اشرح لى صدرى و يسر لى امرى واحلل عقدة
من لسانى يفقهوا قولى.
بحث اين بود كه
اگر دو تا روايت با هم متعارض بود و يكى از آنها قياس بود، آيا مىشود قياس مرجح
باشد يا نه؟ ديروز عرض كردم كه قياس دو قسم است: يك قسم در احكام، كه ديروز مثال
زدم به همان قضيه ابان بن تغلب، قسم دوم قياس در موضوعات است كه منقسم مىشود به
سه قسم: يك قسمت گرفتن علتى از احكام است كه به او مىگويند علت مستبطله؛ گرفتن
علتى را و از او برويم به حكم ديگر. يك وقت گفته است اكرم زيدا لانه عالم. اين علت
مذكوره است نه مستبطله. مراد ما اين است كه علت ذكر نشده، ما علت درست مىكنيم؛
گفته اكرم عالما شما مىگوييد تعليق حكم بر وصف مشعر به مبدء اشتقاق است. اين
تعليق حكم بر وصف مشعر به عليت مبدء اشتقاق است معنايش اين است كه آن مىگويد اكرم
عالما، تو مىگويى اكرم زيدا لانه عالم. آن وقت از اين لانه عالم مىگويند اكرم
بكرا اكرم خالدا تا آخر. علت را استنباط مىكنى از حكم، كه بهترين مثالهايش اينكه
در ادبيت آمده كه تعليق حكم بر وصف، يعنى به جاى اينكه بگويد اكرم زيدا گفته اكرم
عالما، تعليق حكم كرده بر وصف و اين مشعر است بر اينكه اين مبدء اشتقاق يعنى علم،
علت براى حكم است. تعليق حكم بر وصف مشعر به عليت مبدء اشتقاق است، يعنى اگر بخواهيم
معمولى حرف بزنيم، اكرم عالما يعنى اكرم زيدا لانه عالم، پس لانه عالم را
مىگيريم، مىگوييم اكرم بكرا، اكرم عمروا، اكرم خالداتا آخر. اين را مىگويند
قياس مستنبطه يا علت مستنبطه. اين يك قسم است كه آيا حجت است يانه؟
مشهور مىگويند
نه، الا اينكه كسى يقين پيدا كند كه زيد خصوصيت ندارد و آن كه خصوصيت دارد علم است
و گفتم پيدا شدن اينجور يقينها را خيلى بايد مواظب باشيم كه در چاه قياس نيافتيم،
چون ارتكاز عرف قياس است و بياييم در فقه و بخواهيم با اين قياسها و مشعرها اسراء
حكمٍ من موضوع الى موضوع آخركنيم، نمىشود و خيلى جاها انسان بواسطه قياس در چاه
مىافتد، يعنى بطور نا خودآگاه قياس مىكند. بله اگر قطعى پيدا شد و شما گفتيد
القطع حجة لا تناله يد الجعل اثباتا و لا نفيا - كه اين را ما اشكال داشتيم - آن
وقت قطع براى شما و حجت براى شما است و الا تا قطع پيدا نشود بصرف اينكه تعليق حكم
بر وصف مشعر به عليت مبدأ اشتقاق باشد نمىتوانيم حكم را از موضوع سرايت بدهيم به
موضوع آخر. اين علت مستنبطه است.
قسم دوم الغاء
خصوصيت است كه اين زياد است. گفته است: الرجل اذا شككت بين الثلاث و الاربع فابن
على الاربع. مىگويد المرأة ايضا كذلك. چرا؟ مىگويد مرد خصوصيت ندارد. كه اسم
الغاء خصوصيت را تنقيح مناط هم مىگذارند، كه تنقيح مناط يك معناى عامى دارد كه
مناطگيرى مىكنيم و مىگوييم فرقى بين مرد و زن نيست.
اين الغاء خصوصيت
بيشتر در كلمات و روايات ما هست. اين هم همين طور است كه بعضى از اوقات انسان با
الغاء خصوصيت در چاه مىافتد و خيال مىكند كه فرقى نيست، در حالى كه واقعا فرق
هست. اينجا هم دائر مدار قطع است، اما نه قطع دقى فلسفى، اگرما با قطع دقى فلسفى
برويم در فقه خيلى جاها منجر به قياس مىشود. بايد با قطع عرفى و فقهى برويم در
فقه و الا اگر همين الغاء خصوصيت ظنى باشد، مىگوييم قياس حجت نيست و ابو حنيفه
همين كارها را مىكرده است و فرقش اين است كه ما الغاء خصوصيت داريم، كه اسم او را
مىگذاريم الغاء خصوصيت قطعيه و آن الغاء خصوصيت ظنى مىكرده است و اصلاً معناى
قياس يعنى همين كه الغاء خصوصيت از موضوع ظنا؛ بواسطه استحسانى گفته اين آقا را
نهار بده، مىگويد فرقى بين اين آقا و آن آقا نيست، آن را مىبرم و اكرام مىكنم.
يعنى يك الغاء خصوصيت مىكند و حكم را مىبرد روى آن موضوع، در حالى كه يك استحسان
هم بيشتر نيست، در حالى كه يك مظنه فقهى بيشتر نيست. بالاخره علت مستنبطه در فقه
ما حجت است اما بشرط اينكه قطعى باشد. در حقيقت علت مستنبطه حجت نيست، بلكه قطع
شما حجت است. الغاء خصوصيت و تقيح مناط در فقه ماحجت است، اما آنكه قطع آور باشد،
ذا قطع شما حجت است. در حقيقت قطع شما مىشود حجت، نه الغاء خصوصيت، نه تنقيح
مناط، نه علت مستنبطه، اينها هيچ كدام حجت نيست.
نمىدانم چه شده
كه مرحوم آخوند در كفايه مىفرمايند قياس در موضوعات و ان كان حجةً. چى مراد ايشان
است؟ اين جمله حضرت كه مىفرمايند: «مهلاً مهلاً يا ابان السنة اذا قيست محق
الدين» اينها موضوعات
را، احكام را نمىگويد؟ معمولاً اصلاً صدى نود قياسها راجع به موضوعات است نه
احكام. كار ابو حنيفه همين بوده كه موضوع را درست مىكرده، حكم را بار بر او
مىكرده است و كم است كه حكم فقط باشد. حتى انسان مىتواند در آن قضيه چهار انگشت
بگويد موضوع است. حالا اگر آنجا را انسان بگويد در حكم است نه در موضوع و حكم را
سرايت داد به حكم ديگر، اما صدى نود قياسهاى ابو حنيفه، استحسانهاى ابو حنيفه
راجع به موضوعات است، البته ظنى، استحسانها و قياسهاى عقلى و اينكه مرحوم آخوند مىفرمايند
«القياس فى الموضوعات و ان كان حجةً» نمىدانم مرادشان چيست.
حالا اين قياس اگر
مطابق با يك روايت شد آيا مىشود بگوييم اين قياس مرجح است يا نه؟ معلوم است كه
نه، براى اينكه قياس اگر در يك حكم جزئى حجت نباشد، شما مىخواهيد با مرجح يك
روايت درست بكنيد و برويد در فقه و از اين روايت هزار حكم درست بكنيد و اگر از تو
بپرسند اين روايت را از كجا آوردى، بگويى مرجح او قياس بود. لذا گرفتن اين روايت
معلوم است كه «السنت اذا قيست محق الدين» اينجاها را هم
مىگيرد و اصلاً قياس منهى عنه است و چيزى كه منهى عنه است چه جور مىتواند مرجح
شرعى باشد؟ معلوم است كه مطرود است و فقه شيعه افتخار او اين است كه قياس ندارد، استحسان
ندارد؛ تمام فقه ما تعبد است، از روايات اهل بيت عليهمالسلام و از خداست و تمام
فقه سنىها قياس و استحسان است، يا از رواياتى است كه هيچ كدام از معصومين
نمىرسد. صحيح بخارى مثلاً صدى هشتاد روايات او مربوط به صحابه است. لذا از شما
تقاضا دارم كه مظنه قياسى هم در فقه شما نيايد.
پس قياس سه نوع
است: يكى علت مستنبطه، يكى هم الغاء خصوصيت قطعيه، يكى هم الغاءخصوصيت ظنيه كه كار
ابو حنيفه بوده است. دو تا از اينها در فقه ما آمده، كه مىگوييم حجت است. يكى هم
كه حجت نيست، آنكه موضوع مماثل درست بكنيم و حكم را بار بر موضوع مماثل بكنيم اما
ظنا. كه گفتم قياس كار ابو حنيفه است، كه ما دو تا كار ديگر مىكنيم، الا اينكه ما
مىگوييم الغاء خصوصيت قطعيه، يا مىگوييم علت مستنبطه قطعيه؛ لفظ قطع را مىآوريم
تا كسى را به ما ايراد نكند.
راجع به اصول
عمليه، مرحوم شيخ مىفرمايند استصحاب ممكن است مرجح باشد، كه اگر دو تا روايت
داشته باشيم، يكى موافق با استصحاب و ديگرى نه، مىفرمايند اين مرجح را بگير. چرا؟ چراى او را
خيلى ايشان ندارد.
مرحوم آخوند در
كفايه مىفرمايند اگر ما استصحاب را اماره بدانيم، بگوييد مرجح است، اما اگر اصل
بدانيم،اصل يعنى تعيين وظيفه در ظرف شك، وقتى تعيين وظيفه در ظرف شك باشد چه جور
مىتواند مرجح باشد براى روايتى؟ و چون يك امر
مسلمى بوده، همانطور كه مرحوم شيخ از او بطور سربسته گذشته است، مرحوم آخوند هم با
يك اشارهاى از قضيه گذشتهاند.
اگر اماره باشد،
مثل اين مىماند كه دو روايت يك طرف و يك روايت طرف ديگر باشد. حالا به مرحوم
آخوند مىگوييم اگر دو روايت يك طرف و يك روايت طرف ديگر باشد اين مرجح است؟ معلوم
نيست كه مرحوم شيخ هم تا اين اندازه بگويد؛ ايشان هم كه سرايت مىدهند از مرجحات
منصوصه به غير منصوصه آيا مىگويند كه اگر دو تا روايت يك طرف و يك روايت طرف ديگر،
اين مرجح دار است؟ اگر بگويند اين را، مىشود استصحاب هم كرد. مثل اينكه دو روايت
يك طرف و يك روايت يك طرف و خيال نمىكنم كه شيخ بزرگوار اينجور گفته باشد. اگر
كسى بگويد، اينجورى مرجح مىشود و اين ديگر مربوط به اصل نيست، برمى گردد به اينكه
اگر حجتى با مرجح يك روايت باشد، اين مرجح است يانه.
يك حرف ما در
مسئله داريم ببينيد چه جور است و آن اين است كه اصلاً مسئله سالبه به انتفاء موضوع
است، براى اينكه بحث ما اين است كه اگر دو تا روايت داشته باشيم، يكى را بايد
گرفت؛ اگر ترجيح است ترجيح و الا تخيير. پس بنابراين بحث ما آنجاست كه روايت داريم
على سبيل الاجمال، حجت داريم على سبيل الاجمال. اصول كجاست؟ اصول آنجاست كه روايت
نداشته باشيم، نه تفصيلاً و نه اجمالاً و الا شما در اطراف علم اجمالى اصل جارى
نمىكنيد، مىگوييد در اطراف علم اجمالى چون حجت است - حجت فى البين هست - زير آب
اصل را مىزند و اصلاً او را سالبه به انتفاء موضوع مىكند. وقتى اينجور باشد شما
يك جا پيدا نمىكنيد كه اصل باشد و بگوييد مرجح است يا نه و چرا مرحوم شيخ و مرحوم
آخوند اين را نفرمودهاند، نمىدانم. اصلاً بحث سالبه به انتفاء موضوع است.
بله يك دفعه شما
مىگوييد تعارض روايتين است، تساقط و رد الى الاصل، يعنى روايت نه روايت. آن حرف
ديگرى است كه تساقط و رد الى الاصل. اما يك دفعه باب تعادل و تراجيح است، كه
فرمودند تساقط نه، بلكه گرفتن يكى از روايتها، اگر ترجيح است ترجيح و اگر ترجيح
نيست، تخيير. مثل علم اجمالى مىشود، وقتى مثل علم اجمالى شد، ديگر جاى اصل نيست
تا اينكه ما بگوييم مرجح است يا مرجح نيست. اصل آنجا است كه تعيين وظيفه در ظرف شك
باشد. اگر من علم داشته باشم به حجتى، آيا باز اصل جارى است؟ مثل انائين مشتبهين
كه مىدانم يكى از اين دو ظرف نجس است، مىگوييد اصل جارى نيست! چرا جارى نيست؟
چون علم اجمالى داريد. مثل آنجاست كه علم تفصيلى داشته باشيم به نجاست، اصل جارى نيست.
همانطور كه علم تفصيلى جارى شدن اصل را سالبه به انتفاء موضوع مىكند، علم اجمالى
هم اصل را سالبه به انتفاءموضوع مىكند. وقتى كه ما دو روايت داشته باشيم كه با هم
تعارض كند، مثل انائين مشتبهين مىشود، همانطور كه آنجا در علم اجمالى اصل جارى
نيست، براى اينكه آن تعيين وظيفه در ظرف شك است، نه تعيين وظيفه در ظرف علم.
و در روايتين
متعارضين تعيين وظيفه در ظرف علم است، يعنى علم دارى به ترجيح يكى از روايتها چه
بايد بكنى؟ يا ترجيح است يا تخيير.
يك ايراد ديگر هم
دارم و آن اينكه اگر اصول عمليه را بياوريم جلو، اطلاقات تخيير و اطلاقات توقف را
بايد زمين بزنيم، براى اينكه هيچ جا نداريم كه اصل عملى جارى نباشد. همين استصحاب
تاييد مىكند. يك دليل مىگويد نماز جمعه واجب است، يك دليل مىگويد نماز جمعه
واجب نيست؛ استصحاب وجوب مىگويد نماز جمعه واجب است.
نمىدانم اصلاً
واجب است يا نه، اصل عدم وجوب مىگويد واجب نيست و هر كجا دو تا روايت متعارض
داشته باشيم بر طبق هر دو يا بر طبق يكى اصل عملى داريم. جايى پيدا نمىشود كه اصل
جارى نباشد. پس اگر بخواهى اصل را مرجح قرارش بدهى، اطلاقات اذن فتخير از كار
مىافتد و هيچ جا پيدا نمىكنيم كه بگويد اذن فتخير، بلكه همه جا جاى ترجيح
مىشود، چون بالاخره يك مرجح مايى پيدا مىشود.
وصلى اللّه على محمد و آل محمد.
- محمد بن
يعقوب كلينى، الكافى، 8 جلد، چاپ سوم، دار الكتب الاسلامية، تهران، 1376 هـ ق ج 7،
ص 300، باب الرجل يقتل ابنه و ابن يقتل اباه و امّه، ح 6.
- «و اما القسم الثانى: و هو ما لا
يكون معاضدا لاحد الخبرين، فهى عدّة امور: منها: الاصل، بناءً على كون مضمونه حكم
اللّه الظاهرى...». شيخ مرتضى انصارى، فرائد الاصول، 2 جلد دار الاعتصام للطباعة
و النشر، قم، چاپ اول، 1416 هـ ق ج 2، ص 520.
- «و اما الترجيح بمثل الاستصحاب، كما
وقع فى كلام غير واحد من الاصحاب، فالظاهر انّه لاجل اعتباره من باب الظن و
الطريقية عندهم... و اما بناء على اعتباره تعبدا من باب الاخبار وظيفة للشاك - كما
هو المختار -... فلا وجه للترجيح به اصلاً». ملا محمد كاظم خراسانى، كفاية الاصول،
مؤسسه نشر اسلامى، قم، چاپ چهارم، 1418هـ ق ص 525.