اعوذ باللّه من
الشيطان الرجيم بسم اللّه الرحمن الرحيم رب اشرح لى صدرى و يسر لى امرى واحلل
عقدة من لسانى يفقهوا قولى.
بحث ما در باب
اجتهاد و تقليد است .در باب اجتهاد دو تا مسئله باقى مانده است و هر دو هم مهم
است. مسئله اول اين است كه شيعه قائل به تخطئه است، بخلاف سنى كه قائل به تصويب
است. شيعه مىگويد حكم اللّه يك چيز است، پروردگار عالم براى هر چيزى حكمى دارد و
آن حكم در اسلام گفته شده است و پيغمبر اكرم صلىاللهعليهوآلهوسلم بارها
فرمودهاند آنچه بود گفتم. در روايت داريم: «ما من شىء يقربكم الى الجنه و
يباعدكم من النار الا و قد امرتكم به و ما من شىء يقربكم الى النار و يباعدكم من
الجنه الا و قد نهيتكم عنه». يا در حجة الوداع
فرمود: همه چيز را گفتم حتى حكم نخ وسط هسته خرما را. خود قرآن شريف هم بارها
مىفرمايد: «تبيانا لكل الشىء»، «و لا رطب و لا
يابس الا فى كتاب مبين». لذا بايد بعد از
پيغمبر اكرم صلىاللهعليهوآلهوسلم احكام را گفته باشد و نگذاشتند كه ولايت بعد
از پيغمبر اكرم احكام را بگويد و الا همه احكام گفته شده است الى يوم القيامه. پس
شيعه مىگويد هر چيزى حكمى دارد و حكم او گفته شده، انشاء شده و اينطور نيست كه ما
يك چيزى داشته باشيم كه در اسلام لا حكم باشد از نظرواقع، انشاء همه چيز گفته شده،
حالا تنجز و فعليت پيدا نكرده باشد، حرف ديگرى است. لذا لكل الشىءٍ حكمٌ و اگر ما
كه اجتهاد مىكنيم، فتواى ما مطابقت پيدا كرد با آن واقع، آن حكم مىشود منجز، از
مقام انشاء مىآيد به فعل و از فعل مىآيد به مقام تنجز، اما اگر ما نرسيديم به
واقع، اجتهاد ما مخالف با واقع در آمده است. به اين مىگوييم تخطئه، يعنى نسبت
خطاء مىدهيم به مجتهد، مگر مجتهدى كه قول او مطابق با واقع در آمده باشد. اين قول
عدليه است.
در مقابل قول
مصوبه است، يعنى نسبت تصويب مىدهند به همه مجتهدين. اين حرف فوق العاده مجمل است،
كه اينها چه مىخواهند بگويند. از نظر ثبوتى اينها چى مىخواهند بگويند؟
مشهور در ميان
بزرگان اين است كه مصوبه اين را مىخواهند بگويند كه پروردگار عالم به عدد آراء
مجتهدين حكم دارد انشاءً، حكم دارد در واقع و نفس الامر. وقتى يكى از مجتهدين
استنباطى كرد، ضمير مرجع خودش را پيدا مىكند، اين آقا حكمش مطابق با آن واقع و
نفس الامر مىشود. كه گفتم مشهور در ميان مصوبه همين را مىگويند، يعنى بعدد آراء
مجتهدين، پروردگار عالم حكم واقعى و نفس الامرى دارد. در حقيقت برمى گردد به اينكه
آن آقاى مجتهد اين احكام انشائى را، احكام بالفعل و متنجز مىكند؛ وقتى فتواى
مىدهد به اينكه نماز جمعه واجب است، نماز جمعه واجب مىشود. انشاء، وجوب بوده، فتواى
اين مطابق با آن وجوب مىشود، چيزى كه در حال انشاء بوده، مىآيد در حال فعليت و
در حال تنجز. اين يك احتمال است كه مشهور هم مىباشد.
ايراد بزرگى كه
اين احتمال دارد اين است كه لازمهاش جمع بين اضداد است، در واقع و نفس الامر. يك
مجتهد استنباط كرده كه نماز جمعه واجب است، يكى استنباط كرده كه نماز جمعه حرام
است، يك مجتهد هم استنباط كرده كه نماز جمعه مستحب است، يك مجتهد هم استنباط كرده
كه در زمان غيبت نماز جمعه مكروه است. چهار قول ضد در واقع و نفس الامر بايد موجود
باشد. از نظر ظاهر جمع بين اضداد نيست، براى اينكه شما در تناقض هشت وحدت شرط
مىدانيد، كه يكى از وحدتهاى او اين است كه اضافه يكى باشد و در اينجا چهار تا
اضافه است؛ وجوب منسوب به آن است، حرمت منسوب به آن است، مكروه منسوب به آن است،
استحباب هم منسوب به آن است. تناقض در كار نيست، ضدى در كار نيست بحسب تنجز و بحسب
فعليت، اما در واقع و نفس الامر اگر مثلاً واجب باشد، ديگر نمىتواند حرام باشد
ولو اينكه ما احكام را تابع مصالح و مفاسد نفس الامرى هم ندانيم - كه سنىها
نمىدانند - باز هم نمىتوانيم قائل شويم به اينكه در نفس الامر و الواقع هم واجب
است و هم حرام. برمى گردد به اينكه پروردگار عالم جعل وجوب كرده، جعل حرام هم كرده
است و اراده پروردگار عالم هم به وجوب تعلق گرفته است و هم به حرام. لذا لازم
مىآيد جمع بين اضداد و تناقض و امثال اينها. پس وقتى واقع و نفس الامر جمع بين
اضداد باشد، ثبوتا اين قول اشكال پيدا مىكند.
حرف دوم كه باز
نسبت مىدهند به سنىها اين است كه گفتهاند اصلاً خدا حكم ندارد، منتظر اين است
كه آقاى مجتهدى حكم پيدا كند، وقتى اين آقاى مجتهد گفت واجب است، واقع و نفس الامر
وجوب درست مىشود، يعنى پروردگار عالم جعل وجوب مىكند و وقتى كه اين گفت حرام
است، حرمت جعل مىشود، يعنى اراده خدا تابع اراده مجتهد است. يك آيهاى در قرآن
داريم: «انما يخشى اللّه من عباده العلماء»، اينجور است كه
فخر رازى مىگويد «انما يخشى اللّه من عباده العلماء» يعنى پروردگار عالم
ارادهاش تابع اراده علماست، اگر گفت واجب است، پروردگار هم مىگويد واجب است، اگر
گفت حرام است، پروردگار هم مىگويد حرام است، اگر گفت مكروه است، خدا هم مىگويد مكروه
است؛ بعدد آراء مجتهدين پروردگار عالم حكم جعل مىكند.
اين حرف بدتر از
حرف اول است، بدتر از تصور اول است، براى اينكه لازم مىآيد بعد از جعل هم جمع بين
اضداد بشود، يعنى اراداه پروردگار هم تعلق بگيرد به وجوب و هم تعلق بگيرد به حرام
و فى نفس الامر و الواقع هم وجوب باشد و هم حرام. فرقش با قول اول اين است كه در
قول اول، اول خدا جعل كرده است، بعد مجتهد، قول دوم مىگويد اول مجتهد جعل كرده
بعد خدا. اشكال مهمتر اينكه اين آقاى مجتهد مىشود تابع مجهول مطلق. اگر اصلاً حكم
در واقع و نفس الامر نباشد، اين دنبال چيست؟ محال است دنبال مجهول مطلق باشد، پس
اين قول را هم بايد بگوييم محال است. اين هم قول دوم.
قول سوم كه شيعه
دارد و شايد سنىهاى متحقق مثل حاجبىها همين را بخواهند بگويند، اين است كه قائل
به احكام ظاهرى بشويم. همين كه مرحوم آخوند بسيارى از وقتها روى فرض حكم ظاهرى
فتوا مىدهند؛ روى حكم ظاهرى مىگويند مسئله اين مقتضاى اوست. حكم ظاهرى اين است
كه يك حكم واقعى و نفس الامرى بيشتر نداريم و آن حكم واقعى مثلاً راجع به نماز جمعه
يا واجب است و حرام نيست، يا حرام است و ديگر واجب نيست، يا مستحب است و ديگر حرام
و واجب نيست، يا مكروه است و ديگر حرام و واجب ومستحب نيست. واقع و نفس الامر يك
حكم است، يعنى فى كل مسئلةٍ حكم للّه تبارك و تعالى در حال انشاء. اما به عدد به
آراى مجتهدين پروردگار عالم حكم ظاهرى دارد، يعنى حكم وظيفهاى، حكم ظاهرى به اين
معنا كه براى اين مجتهد چون مىگويد واجب، براى اين وجوب هست و براى مقلدين او هم وجوب
هست و پروردگار عالم جعل حكم ظاهرى كرده براى اين. چنانچه آن مجتهد كه مىگويد
حرام است، جعل حكم ظاهرى مىشود براى اين. برمىگردد به اينكه بعدد آراء مجتهدين
پروردگار عالم حكم دارد، اما حكم وظيفهاى و ظاهرى.
تصويب به اين معنا
از نظر ثبوت اشكال ندارد. جمع اضداد نمىشود، جمع نقيضين نمىشود، جمع بين مصالح و
مفاسد هم نمىشود. براى اينكه وظيفه اين آقا اين است و حكم او هم اين است و براى
مقلدين او هم واجب است و براى مقلدين آن مجتهد ديگر هم حرام است، بايد نروند. هم
آنكه نماز جمعه را بجا مىآورد، وظيفه را آورده و هم آنكه بجا نمىآورد، وظيفه
داشته است. لذا چون نسسبت به مجتهد داده مىشود، اين مىشود نظير عناوين ديگر در
فقه ما. اين آقا وظيفهاش اين است كه خمس بدهد، آن وظيفهاش اين است كه خمس را بگيرد،
چون طلبه است. آن آقا وظيفهاش اين است كه نماز را نشسته بخواند، آن آقا وظيفهاش
اين است كه نمازش را ايستاده بخواند. اينها هيچ كدام جمع بين اضداد نمىشود، در
حالى كه وجوب و حرمت ضدين است، اما چون در دو فرد است، در دو مكان است، جمع بين
اضداد مانعى ندارد.
ظاهرا ما قائل به
تصويب بشويم مانعى ندارد و بعضىها هم گفتهاند مرحوم علامه كه گفتهاند: ظنية
الطريق لاينافى قطيعة الحكم، مرادشان همين است، يعنى اين آقاى مجتهد مىتواند
اينجور بگويد: هذا ما ادى اليه ظنى وكل ماادّى اليه فهو حكم اللّه. امااگر از
همين علامه بپرسند كه هذا حكم اللّه واقعا؟ مىگويد نمىدانم. اما حكم وظيفه است،
ممكن است يك مجتهد بگويد واجب است، يكى بگويد حرام است، يك مجتهد بگويد مستحب است،
يكى بگويد مكروه است. چهار تا حكم اللّه باشد، در چهار رساله، همه را هم بگويم
حكم اللّه است. وظيفه مقلد هم عمل كردن به حكم اللّه است، در حاليكه جمع بين
اضداد هم است، اما چون در چهار تا رساله براى چهار تا مقلد نسبت به خدا اينطور داده
مىشود كه خدا مىگويد وظيفه تو اين است و اينجورى ديگر حمع بين اضداد نيست و طالب
مجهول مطلق هم نيست، جمع بين اراده و كراهت هم نيست. از اين جهت بزرگان گفتهاند
اگركسى قائل به حكم ظاهرى باشد، در حاليكه قائل به حكم واقعى است، نمىشود بگوييم
جمع بين اضداد است و نمىتوانيم بگوييم اشكال دارد.
و من خيال مىكنم
سنىها كه قائل به تصويبند، همين را مىخواهند بگويند، يعنى آنها گفتهاند تصويب،
شيعه گفته است حكم ظاهرى. و اين حكم ظاهرى تا زمان شيخ انصارى هم بوده است و الان
ياد ندارم يك كسى از بزرگان ما از قدماء، ازمتاخرين، حتى مثل محققين، مثل علامه و
شهيدين، اينها همه قائل به حكم ظاهرى هستند، مىگويند ما يك حكم واقعى و نفس
الامرى داريم، بعدد آراء مجتهدين هم ما حكم داريم، اما نه حكم واقعى بلكه حكم وظيفهاى،
حكم ظاهرى، يعنى وظيفه اين و مقلدين او است كه طبق فتواى خودش عمل كنند و من خيال
مىكنم نزاع بين سنى و شيعه لفظى است. آنها اسم او را مىگذارند تصويب و شيعهها
اسم او را مىگذارند حكم ظاهرى.
از زمان شيخ
انصارى به بعد گفتهاند اصلاً ما حكم ظاهرى كه راستى جعل باشد - جعل وجوب براى
مقلدين - گفتهاند ما اين را نداريم. پس چى داريم؟ اينكه ما يك حكم واقعى و نفس
الامرى داريم و اين آقاى مجتهد اگر به آن واقع و نفس الامر رسيد، براى او منجز
مىشود و اگر به آن واقع نرسيد، به هيچ چيز نرسيده است، لذا معذور است. به قول
مرحوم آخوند مىفرمايند ان طابق الواقع فتنجز و الا فمعذورٌ و اينكه حالا معذور
است، يك حكم براى او جعل نشده است. لذا مىگويند آنكه به واقع رسيده است دو ثواب
دارد؛ «للمصيب اجران و للمخطى اجر واحدٌ. اجر واحد براى تفحص او است، اما پاداش
حكم به او نمىدهند، چون حكمى در كار نيست.
اين حرف از زمان
شيخ انصارى به اين طرف پيدا شده و معلوم است كه بسيار حرف خوبى است. و اينكه ما
اصلاً احكام ظاهرى نداريم. و آنكه داريم حكم واقعى و نفس الامرى است و اينكه مجتهد
يا به او مىرسد، كه اگر به او رسيد، حكم واقعى براى او منجز مىشود و اگر به او
نرسيد، حكم واقعى به حال خود باقى است و اين آقا معذور است كه اسم او را مىگذارند
طريقيت، يعنى اين فتاوا طريق الى الواقع است، چنانچه روايات ما طريق الى الواقع
است و امارات همه طريق الى الواقع است. در اين طريق گاهى انسان به مطلوب مىرسد،
گاهى به مطلوب نمىرسد؛ اگر به مطلوب رسيد، كه رسيد و الا معذور است. مثل اينكه
تسبيحات اربعه را يك مرتبه آورده، در حالى كه تسبيحات اربعه سه مرتبه واجب بوده.
نه اينكه اين نماز را درست آورده باشد، بلكه نماز را ناقص آورده است، امادر اين
نماز ناقص معذور است. كه باب اجزاء همين است كه انشاءاللّه فردا صحبت مىكنيم،
آيا مجزى است يا نه؟ در حالى كه ناقص آورده، آيا ناقص كافى از تام است؟ مىگوييم
نه، اما همين نقصان مطلوب است، يعنى به او نمىگويند چرا نماز با سه مرتبه تسبيح
نياوردى. اين هم حرف آخر راجع به تخطئه بود.
بينى و بين اللّه
بايد بگوييم ما مخطئه هستيم و معناى تخطئه هم اين است كه يك حكم واقعى و نفس
الامرى بيشتر نداريم؛ اگر مجتهد به او رسيد، منجز مىشود و اگر مجتهد به او نرسيد،
مجتهد و مقلدين معذورند و پاداش هم دارد و پاداشش انقيادى است، نه مطابق باواقع.
آنها كه قائل به حكم ظاهرى هستند، مىگويند انقيادى نيست، بلكه واقع و نفس الامرى
است.
مرحوم شيخ «رضوان
اللّه تعالى عليه» در جمع بين حكم واقعى و ظاهرى يك چيزى در كلماتشان دارند، كه
اين را هم مرحوم آخوند دركفايه دارندو آن مصلحت سلوكيه است، كه مرحوم آخوند
اسم او را مىگذارند تطرق طريق. مصلحت سلوكيه و
تطرق طريق معنايش اين است كه آقاى مجتهد علاوه بر اينكه دنبال واقع است، به او
مىگويند اين راه را برو، خود اين پيمودن راه، مصلحت تامه ملزمه دارد. اسم اين را
بگذاريم حكم ظاهرى، طورى نيست، يعنى مصلحت تامه ملزمه روى اجتهاد، روى عمل كردن به
روايات و اصول است، كارى نداريم كه به واقع برسد، يا نرسد، اين مصلحت دارد، مىشود
حكم اللّه واقعى و نفس الامرى. برمى گردد به اينكه ما دو تاواقعى و نفس الامرى راجع
به نماز جمعه مثلاً داريم: يكى مصحلت تامه روى بجا آوردن نماز يا بجا نياوردن نماز
است، كه اگر مصلحت تامه داشته باشد، واجب مىشود و اگر مصلحت تامه نداشته باشد،
مستحب مىشود. اگر مفسده داشته باشد، حرام مىشود. اين يك حكم. يك حكم واقعى هم
داريم به اينكه وظيفه ما اين است كه راه اجتهاد را برويم و اين راه مصلحت تامه
ملزمه دارد، چنانچه عمل كردن مقلد مصلحت تامه ملزمه دارد.
اگر كسى قائل به
حكم ظاهرى بشود به اين معناكه شيخ بزرگوار گفتهاند، اين هم خوب است. ظاهرا اينجا
چيزى نداريم. مباحثه بعد ببينيم چه بايد بگوييم.
وصلى اللّه على محمد و آل محمد.
- محمد بن حسن
حر عاملى، وسائل الشيعة الى تحصيل مسائل الشريعة، 20 جلد، اسلاميه، تهران، چاپ
ششم، 1403 هـ ق ج 12، ص 27، باب 12 از ابواب مقدمات تجارت، ح 2.
- «الثانى: ان
يكون ذلك لمدخلية سلوك الامارة فى مصلحة العمل و ان خالف الواقع، فالغرض ادرك مصلحة
سلوك هذا الطريق الّتى هى مساوية لمصلحة الواقع او ارجح منها». شيخ مرتضى انصارى،
فرائد الاصول، 2 جلد دار الاعتصام للطباعة و النشر، قم، چاپ اول، 1416 هـ ق،
ج1،ص74.
- «نعم بناءً
على اعتبارها من باب الطريقية كما هو ذلك... و انّ قضية حجيتها ليس الا تنجز مؤدياتها
عند اصابتها و العذر عند خطئها». آخوند، ملّا محمد كاظم خراسانى، كفاية
الاصول،مؤسسه نشر اسلامى، قم، چاپ چهارم، 1418 هـ ق ص 536.