اعوذ باللّه من
الشيطان الرجيم بسم اللّه الرحمن الرحيم رب اشرح لى صدرى و يسر لى امرى واحلل
عقدة من لسانى يفقهوا قولى.
مسئله آخر در باب اجتهاد
اين است كه اگر اجتهاد اول از بين رفت، براى مجتهد تغيير فتوا پيدا شد، آيا اجتهاد
اول حجت است يا اجتهاد دوم حجت است يا هر دو حجت است؟ اگر گفتيد فتواى اول حجت
نيست، اعمال گذشته را بايد چه كند؟ آيا مجزى است يا نه؟
مثل اينكه مسلم است،
پيش اصحاب كه فتواى اول ديگر حجت نيست. مثل اينكه فتواى او اين بوده كه تسبيحات
اربعه يك مرتبه واجب است، حال تغيير فتوا داده و يقين پيدا كرده كه سه مرتبه واجب
است. الآن ديگر حجت نيست تا ما بگوييم معارض با حجت دوم است، يعنى حجت دوم آمد و
آن حجت اول را سالبه به انتفاء موضوع كرد. لذا مثل اينكه پيش اصحاب مسلم شده كه روى
آن فتواى اول نبايد حساب كنيم. گر چه از نظر دقت عقلى مثل اين است كه دو نفر، دو
فتوا داشته باشند، اين فتواى آن را حجت نمىداند و آن فتواى اين را حجت نمىداند و
اما بالاخره دو تا حجت است، با هم تعارض دارد. اينجا ممكن است اين را بگويد كه دو
تا حجت طولى است و نمىجنگد با هم و هر چه شما راجع به فردين گفتيد، راجع به فرد
واحد هم در طول زمان بگوييد. اما بالاخره اين يك دقت عقلى است كه عرفيت ندارد.
يعنى عرف وقتى كه حجت دوم آمد، حجت اول را كالعدم حساب مىكند. پيش خود اين هم،
كالعدم است گر چه احتمال مىدهد كه اولى درست باشد. وقتى كالعدم شد خواه ناخواه
اين يك حجت دارد نه دو حجت؛ اگر مطابق با واقع شد اين منجز است و اگر مخالف با
واقع هم باشد اين عذر است و اما روى قبلى بخواهيم معارضه بيندازيم بااين حجت
بالفعل، على الظاهر عرفيت ندارد. همچنين الق احتمال الخلاف، يعنى حجت آن است، كه
عرف مىگويد احتمال الخلاف را اهميت نده. عرف صدق العادل را حجت مىداند، مثل
اينكه خبر واحد را حجت مىداند و احتمال خلاف او را الغاء مىداند، الق احتمال
الخلاف يعنى انّه يقين، تو يقين دارى. كه سابقا مىگفتيم نگو تو يقين دارى، بلكه
تو حجت دارى. وقتى چنين باشد مىدهيم دست عرف و عرف وقتى كه فتواى اول از بين برود
نمىگويد تو حجت دارى، اما راجع به دومى مىگويد تو حجت دارى.
حرفى كه هست راجع به
اعمال سابق است، مثل اينكه با عقد معاطاتى عقدى خوانده است. حالا فتواى او اين شده
كه صيغه عربى مىخواهد. آيا زنى كه گرفته است آيا در جعاله او است يا نه؟ يا
گوسفندى كه كشته است، يكى از شرائط را با فتواى قبلى نداشته است، مثلاً قبلاً
مىگفته است كه ذبح با آهن لازم نيست باشد، اماالآن مىگويد بايد با آهن باشد؛
گوسفندى هم كه روى شرائط قبلى ذبح كرده، يك مقدارش باقى است. آيا مىتواند آن را
بخورد يا نه؟ آن اعمال سابق را چه بايد كرد؟ آيا آن اعمال سابق به حال خود باقى
است يا نه؟
مشهور در ميان فقهاء
كه مرحوم شيخ انصارى در باب اجتهاد و تقليد ادعاى اجماع كردهاند از محقق كركى هم
ادعاى اجماع را نقل كردهاند و ظاهرا هم اجماع هست به اينكه گفتهاند اجزاء؛
گفتهاند اعمال سابق همه ممضى است. كه اسم او را مىگذارند احكام ظاهرى مجزى از
احكام واقعى است. كه اگر اجزاء را در باب امارات و اصول نگوييم، اما در باب اجتهاد
و تقليد بايد اجزاء را بگوييم. در باب اجتهاد و تقليد حتما بايد اجزاء را بگوييم و
اين زياد اتفاق مىافتد و گفتهاند اين از يك مجتهد تقليد مىكرده است كه عقد
معاطاتى را جايز مىدانسته است، حالا آن مرده است. بعد از مجتهدى تقليد مىكند كه
عقد معاطاتى را جايز نمىداند، بلكه مىگويد بايد صيغه خوانده شود. گفتهاند آن عقد
قبلى صحيح است، يعنى سابق را روى او حساب نكن، از حالا به بعد معاطاة نه بلكه بيع
بالصيغه، از حالا به بعد سه تا تسبيحه. كه گفتهاند اگر هم ما اجزاء را در باب
احكام ظاهريه و در باب امارات در باب اصول نگوييم - كه خود شيخ انصارى قائل به
اجزاء نيستند در باب احكام ظاهريه - اما در باب اجتهاد و تقليد ادعاى اجماع
مىكنند و روى او فتواى هم مىدهند، مىگويند اجزاء احكام گذشته. حالا آن احكام
گذشته تبدل راى باشد، يا تبدل مقلَد باشد، فرقى نمىكند. گذشتهها همه حكم ظاهرى
مكفى از حكم واقعى است و ازحالا به بعد بايد حجت دوم متّبع باشد.
ما در باب اجزاء كه
انشاءاللّه مىرسيم، قائليم كه مطلقا اجزاء است؛ ما در احكام ظاهريه، چه امارات
و چه اصول قائل به اجزاء هستيم، ما در وسعه هستيم و شيخ انصارى است كه در وسعه
نيست، چون قائل به اجزاء نيست. لذا اگر كسى مطلقا قائل به اجزاء باشد، اينجا را هم
مىگويد اجزاء و اگر هم قائل به اجزاء نباشد - مثل شيخ انصارى - خواه ناخواه اينجا
را بايد تمسك كند به اجماع و دليل ديگرى نداريم. يعنى قاعده اقتضا مىكند كه اعمال
سابق باطل باشد و چون اعمال سابق باطل است يا اعاده يا قضاء. پس اجماع اين است كه مىگويد
اعمال سابق اعاده ندارد، قضاء هم ندارد.
بعضىها تمسك
كردهاند به قاعده حرج، كه مرحوم آخوند در كفايه اين را نقل مىفرمايند كه قاعده
حرج به ما مىگويد اعمال سابق بايد مجزى باشد و سه چهار تا مثال مىزنند، مثل
اينكه زن گرفته است، الآن سه چهار تا بچه دارد. حالا مجتهد او مرده است، بخواهد
بگويد عقد زنم باطل و زندگىام نارسا است، اين عسر و حرج مىشود براى اين، لذا
عُسر و حرج به ما مىگويد بگو اجزاء. در باب اصول و امارات گفتهاند براى مجتهد
عسر و حرجى لازم نمىآيد، اما در باب تقليد اگر بخواهيم بگوييم مجزى نيست، لازم
مىآيد عسر و حرج، كه در دين نيست، پس بنابراين بگو اجزاء است.
اين حرف از نظر صغرى
وكبرى هر دو ناتمام است؛ ازنظر صغرى اينكه بگوييم عسر و حرج است، ظاهرا عسر و حرجى
نيست، براى اينكه خيلى كم پيدا مىشود كه مقلّد اول يك فتوايى داشته باشد و مقلّد
دوم ضد او باشد و اين را به حرج بيندازد.
حالا اگر هم عسر و
حرج باشد، مىشود رافع تكليف شخص، چرا نوعى باشد؟ شما مىخواهيد نوعى درست كنيد و
بگوييد چون عسرو حرج است، در باب اجتهاد و تقليد اجزاء است. قانون حرج، قانون شخصى
است، «ما جعل عليكم فى الدين من حرج»،
يعنى اگر شما نمىتوانيد ايستاده نماز بخوانيد، نشسته نماز بخوانيد، اگر نمىتوانى
وضوء بگيرى تيمم بكن، اما اينكه تو چون نمىتوانى ايستاده نماز بخوانى، پس همه
خانواده نشسته نماز بخوانند، اين را كه قاعده حرج به ما نمىگويد. لذا مىگويند
قاعده حرج، قاعده ضرر، اين عناوين ثانويه همه شخصى است، نه نوعى. بلكه گاهى قاعده
حرج حكمت و علت مىشود براى اينكه شارع مقدس حكم كلى بكند و اين غير از بحث ما است.
مثلاً دماء و جروح اينجورى است. الآن فتوا در رساله اين است كه اگر كسى زخمى دارد
و روى زخم بسته است و دواى نجس روى اين زخم است، مىگويند اگر سخت است كه اين را
بشويد، لازم نيست كه او را بشويد و با همين دواء مىتواند نماز بخواند تا خوب
بشود. آن وقت اين را براى كسى كه حرج باشد گفتهاند، براى كسى هم كه حرج نباشد
گفتهاند. پس در اينجا حرج نوعى رافع تكليف نوعى است. آنجا دليل داريم، يعنى روايت
فرموده است كه اگر يك زخمى باشد كه براى اغلب مردم حرجى باشد، براى آن كسى هم كه حرجى
نيست، معفو است؛ اين را روايت داريم، لذااسم او اين است كه علت حكم، حرج نوعى شده
است، چون براى اغلب مردم حرج است كه مرتب خودشان را تطهير كنند، براين آقا هم كه حرج
نيست، گفتهاند براى تو هم رافع تكليف است. لذا خيلى به درد ما نمىخورد. آنجا
بدرد ما مىخورد كه ما بگوييم كه قاعده حرج نوعى، رافع تكليف نوعى است ولو دليل
خاصى نداشته باشيم و اينجور نيست. از اين جهت در ميان فقهاء مشهور شده كه عناوين
ثانويه همه مربوط به شخص است، نه مربوط به نوع. ازاين جهت ما بخواهيم ما نحن فيه
را از باب حرج بياييم جلو، صغراى او ناتمام است، كبراى او هم ناتمام است. صغراى او
ناتمام است، براى اينكه ما نمىتوانيم بگوييم اگر اجتهاد اول از بين رفت اجتهاد
دوم جلو آمد و اختلاف هست حرجى در كار است بلكه حرجى در كار نيست. يك عمر بزرگان
با احتياط رفتند جلو وهيچ حرجى هم در كار نبود كبراى قضيه هم ناتمام است يعنى ولو
حرج باشد، كبراى قضيه ناتمام است براى اينكه قاعده حرج مربوط به شخص است، نه مربوط
به نوع و ما داريم مسئله نوعى مىكنيم.
فتلخص مما ذكرنا به
اينكه اگر اجتهاد اول از بين رفت، اجتهاد دوم جلو آمد، اجتهاد اول حجت نيست. اين
مسلم است، يا بخاطر اينكه اصلاً حجت بر او صادق نيست و سالبه به انتفاء موضوع است
و چيزى نيست تا بگوييم حجت، يا بخاطر اين است كه عرف تعارض نمىبيند، يا بخاطر
اينكه عرف آنجاها صدق العادل را جارى نمىتواند. على كل حال اجتهاد اول هيچ.
مطلب دوم اينكه اعمال
را و آثارى كه بار بر اجتهاد اول است، اگر شما قائل به اجزاء باشيد، قاعده اقتضا
مىكند اجزاء را، قاعده اقتضا مىكند كه اعمال سابق درست باشد و اعمال بعد را طبق
حجت دوم انجام دهد - كه ما قائل به اجزاء هستيم - اگر قائل به اجزاء نباشيد -
چنانچه مشهور قائل نيستند - دليل عمده، همان اجماع شيخ انصارى است در باب اجتهاد و
تقليد، كه اجماع داريم در باب اجتهاد و تقليد براى اجزاء.
اگر حرف ما نباشد، ما
خيال مىكنيم اجماع گرفته شده از همين اجزاء است، چون استاد بزرگوار ما مرحوم آية
اللّه بروجردى قائل بودند كه قدماء در باب اجزاء مجزى مىدانستند، خلافا لمتاخرين
كه مىگويند اجزاء نه و حكم ظاهرى مجزى از حكم واقعى نيست، آقاى بروجردى مىگفتند
قدماء قائل به اجزاء بودهاند، هم در باب امارات، هم در باب اصول، هم در باب
اجتهاد و تقليد. اگر
حرف آقاى بروجردى درست باشد كه درست است، لا اقل احتمال هست، ديگر اجماع شيخ
انصارى هم خيلى بدرد نمىخورد، چون اجماع مىشود محتمل المدركيه، يا مقطوع
المدركيه و آن اجزاء بايد بيايد جلو على كل حال آن احكام سابق بار است بر آن
اجتهادى كه مضمحل شده و بايد بر طبق اجتهاد دوم عمل شود.
يك حرف ديگر هم هست
كه آقايان نفرمودهاند و آن اين است كه بگوييم عرف قائل به اجزاء است، نه اجماع.
دليل براى اين اجماع بياوريم بگوييم بناى عقلاء. خبر واحد را شما از سيره و از راه
بناى عقلاء درست مىكنيد، مىگوييد سيره هست برعمل به خبر واحد، ردعى نشده و عدم
ردع دليل بر امضاء است. اينجا هم اينجور بگوييم كه سيره هست در باب اجتهاد و تقليد
بر اجزا و ردعى نشده و اين عدم ردع دليل بر امضاء است؛ بناى عقلاء اين است كه اگر
با تبدّل راى بخواهند احكام را هم زير ورو كنند، آن احكامى كه بار بر تقليد اول
است مجزى است، آن احكامى هم كه بار بر تقليد دوم است، آن هم مجزى است.
لذا اين اشتباهى كه
شده، كه بعضىها تفصيل دادهاند كه اگر آن حجت اول يك چيزهايى باقى مانده دارد
بايد بر طبق حجت دوم عمل بشود، اما اگر چيز باقى مانده ندارد، حجت اول آثار بار بر
آن است، اين على الظاهر قياسش مع الفارق است؛ قياس تكوين به تشريع است و اين قياس
جايز نيست. اما بالاخره بحث ما را خرابش نمىكند. حالا ممكن است كسى اينجور بگويد
كه اجزاء مطلقا، الااينكه مثل گوسفند باقى باشد، آن باقى را بر طبق حجت دوم بايد
عمل بكنيم. من خيال مىكنم اگر شما بفرماييد اجتهاد اول از بين رفته است، اما آثارش
بار است و دليلمان عرف است، بناى عقلاء است و بناى عقلاء اينجور نيست كه آثار اول
را بار نكند و قائل به اعاده و قضاء بشود، پس اجماع شيخ انصارى و محقق كركى هم از
آن اجزاء پيدا شده كه ولو ما قائل به اجزاء نباشيم در باب ظواهر، در اصول، اما
قائل به اجزاء هستيم و دليلمان هم حرف در باب اجتهاد و تقليد است. بحث فردا درباره
تقليد است انشاءاللّه فردا.
وصلى اللّه على محمد و آل محمد.
- «و لزوم العسر و الحرج و الهرج و
المرج المخل بالنظام و الموجب للمخاصة بين الانام...». كفايةالاصول، ص 538.
- «والظاهر تسالم الفقهاء الى زمن
الشيخ على ثبوت الاجزاء و انما وقع الخلاف فيه من زمنه...». نهاية الاصول (تقريرات
درس حضرت آيت اللّه بروجردى) ص 141.