اعوذ باللّه من الشيطان الرجيم بسم اللّه
الرحمن الرحيم رب اشرح لى صدرى و يسر لى امرى واحلل عقدة من لسانى يفقهوا قولى.
گفتم: براى تقليد اعلم تمسك شده است به هفت
دليل.
دليل ششم رواياتى است كه درمسئله داريم.
مرحوم آخوند فقط به مقبوله عمرو بن حنظلهاش اشاره مىكنند، كه بعد مىخوانيم. آن
اندازه كه ما يك بررسى كامل در اين مسئله كرديم، دوازده تا روايت پيدا كرديم براى
وجوب تقليد اعلم و چون اين مسئله معتنابه است و مربوط به رهبرى و هركار اجتماعى مىشود،
ازاين جهت رواياتى كه ما پيدا كرديم مىخوانيم. اين روايتها از نظر سند اشكال فقهى
دارد، ولى بالاخره دوازده روايت است كه بعد دربارهاش صحبت مىكنيم. ممكن است يك
كسى بگويد كه تواتر اجمالى دارد ولى در ميان اينها ورايت صحيح السند هم پيدا
مىشود. اما معمولاً اين دوازده روايت يا از نهج البلاغه است يا ازكتابهاى عامه
است يا ازكتابهاى خاصه است، اما مرسل است. اينها را مىگوييم، شايد شما يك قدرى
بررسى بكنيد و يك روايت مرسل آن هم از شيعه، به اين مضمون پيدا كنيد. آيا دلالت
اين روايتها چه جور است و بر روى هم چه بايد گفت؟ اين بحث ديگرى است. اين دوازده روايت
را مىخوانيم، بعد هم بحث دلالى وروائى او را مىكنيم.
روايت اول: از نهج البلاغه خطبه 173: قال
اميرالمؤمنين عليهالسلام: «ايها الناس انّ احق الناس بهذا الامر اقويهم عليه و
اعلمهم بامر اللّه فيه». فرمود اى مردم محقترين افراد به اين امر ولايت آن كسى
است كه خوب بتواند او را اداره كند و قوى باشد در ادراه كردن او. يكى هم اعلم
باشدبه امراللّه فيه؛ بداند كه خدا راجع به حكومت چه فرموده است، يعنى راجع به
اينكه مىخواهد تصرف كند در امور مسلمين، بايد اعلم به امر اللّه، اعلم به فقه
باشد، اعلم به احكام باشد. اين دليل يكى اينكه مىفرمايد اقويهم عليه و يكى هم
مىفرمايد اعلمهم بامر اللّه فيه. اين يك روايت.
روايت دوم: در تحف العقول صفحه 208 از امام
صادق عليهالسلام است. روايت مرسله است، مثل روايت نهج البلاغه. نهج البلاغه يك
كتابى است بعد از قرآن براى شيعه، اما اين اشكال دراو هست كه مرسل است و تقطيع هم
شده و اى كاش آن مردى كه انصافا معجزه كرده است در نهج البلاغه - يعنى مرحوم رضى -
تقطيع نمىكرد و روايات را هم مسند ذكر مىكرد. روايت دوم هم بازمرسل است. تحف
العقول، كه اصحاب اعتماد به او دارند به اين معنا كه كتاب خوبى است تحف العقول، و
مصنف او هم يكى از علماء بزرگ از قدماء هم بوده و همه فقهاء و همه علماء روى او
حساب مىكنند. ولى بالاخره اشكالى كه در تحف هست، همان اشكال در نهج است و اى كاش
صاحب تحف، مسندا نقل مىكردند، چقدر براى ما مفيد بود. حالا روايت از امام صادق
عليهالسلام است كه مىفرمايد: «من دعا الناس الى نفسه و فيهم من هو اعلم منه فهو
مبتدع ضال»؛ هركسى مردم را به سوى خود بخواند - يعنى
اينكه به رياست خود بخواند - در حالى كه اعلم از او در ميان مردم باشد، اين هم
بدعت گذارده است
و هم آدم گمراهى است؛ هم گمراه شده است و گمراه كرده است، هم مبتدء است، يعنى
گمراه كننده، هم ضال است، يعنى گمراه شده. اين روايت هم در بحث ما مىگويد اعلميت
مىخواهيم. اگر يك كسى رساله بنويسد و اعلم از او باشد، اين فهو مبتدع ضال است.
اين هم روايت دوم.
حالا خوب است ازنظر دلالت فى الجمله درباره
اينها صحبت بكنيم تا بعدا مفصل صحبت بكنيم. روايت اول كه مىفرمايد: «ايها الناس
انّ احق الناس بهذا الامر»، يعنى امامت. اگر كسى بخواهد از اين تجاوز بكند بايد
الغاء خصوصيت بكند، بايد بگويد فرقى نيست بين امامت و مرجعيت. اگر كسى بخواهد راجع
به رهبرى هم بگويد، بگويد فرقى نيست بين امامت و ولى فقيه و الغاء خصوصيت به ما
مىگويد كه بايد اگر اعلم هست اعلم را بگيريم و عالم را رها بكنيم. آيا اين مىشود؟
اين يك حرف است. با انّ احق الناس بهذا الامر، آقا اميرالمؤمنين عليهالسلام دارند ابوبكر را رد مىكنند و ما
بخواهيم بگوييم كه آن مجتهد جامع الشرائطى كه اعلم هم دارد، آن را هم اين روايت رد
مىكند،خيلى مشكل است ؛ خيلى مشكل است كه انسان ولايت، يعنى امامت اهل بيت
عليهمالسلام آن دوازده نفر كه امامت آنها از طرف خدا است كه ديگران آمدهاند غضب
كردهاند اين ولايت را و اميرالمؤمنين عليهالسلام مىخواهند غاصبها را رد كنند،
ما بگوييم يك قاعده كلى است، چه راجع به رهبرى و چه راجع به مرجعيت، چه راجع به هر
امر اجتماعى. اين يك حرف است.
حرف ديگر اين است كه اين احق و اعلم، اينها
افعل التفضيل است يا صفت مشبهه؟ درباره ولايت صفت مشبهه است، احق الناس بهذا
الامر، اين نه، بلكه حق اميرالمؤمنين عليهالسلام بهذا الامر. اعلم هم باز صفت
مشبهه است، ابوبكر و عمر و عثمان و معاويه جاهل بودهاند؛ «هل يستوى الذين يعلمون
و الذين لا يعلمون». اينها اينجورى بودهاند: «افمن يهدى الى
الحق احق ان يتبع امّن لا يهدى الا ان يهدى فما لكم كيف تحكمون»؛ يكى هدايت كن بود و يكى محتاج به هدايت.
اميرالمؤمنين در نهج البلاغه مىفرمايد، آيا مثل من كه هادى در قرآن هستم با آن
كسى كه بايد هدايت بشود - يك آدم جاهلى است – كدام يك از اينها احق است؟ احق صفت
مشبهه است، يعنى حق من است. شأن نزول اين روايت اميرالمؤمنين عليهالسلامو عمر است و آنجا كه اعلم و عالم
نيست بلكه عالم و جاهل است، آنجا كه احق و محق نبود، بلكه احق و بلا حق بود. لذا
شأن نزول را نمىشود بيرون كرد. وقتى شأن نزول را نشود بيرون بكنيم، اگر شما بخواهيد
عام اراده بكنيد، بايد از اعلم هم صفت مشبهه را اراده كنيد و هم افعل التفضيل تا
بشود، يعنى بگوييم هم ابوحنيفه و امام صادق عليهالسلام را مىگيرد، چون ابوحنيفه
عالم بود. حالا من كه مىگويم درمقابل ائمه طاهرين عليهمالسلام اينها همه اشان
به قول امام صادق عليهالسلام به قتاده مىگفتند: قتاده! انت من القرآن لا تعلم شيئا.
حالا اين جواب را بدهيد. انّ احق الناس بهذا
الامر، قدرمتيقن شأن نزول او اميرالمؤمنين است و عمر، حالا بخواهيم عام اراده
كنيم، يك جا را مثل بحث ما فرض كنيم كه عالم باشد و اعلم؛ يك مجتهد جامع الشرائط
كه اعلم است، اين را بگوييم احق الناس بهذالامر يعنى امر مرجعيت اعلمهم، پس اعلمهم
اين افعل التفضيل است. خواه ناخواه اينجور مىشود كه اعلم به وحدته استعمال شده هم
افعل التفضيل و هم صفت مشبهه. آيا مىشود اين را گفت؟ لذا اگر ما اين احق بهذا
الامر را ولايت نگيريم، بلكه بگوييم احق بحكومت دراسلام، حالا اين آقا على
عليهالسلامباشد يا مرجع تقليد باشد، رهبرى باشد يا امر اجتماعى باشد واينكه نيست
و ظاهرا اميرالمؤمنين عليهالسلامقدر
متيقنگيرى كردهاند راجع به امامت، احق به امامت اعلم مردم است. حالا آقا
اميرالمؤمنين اعلم مردم است يا عالم مردم؟ لذا مىگويند اين جمله اللّه اعلم، اين
غلط است، بلكه بگوييد اللّه عالم.
واللّه اعلم يك شرك است كه مردم را در مقابل
خدا عالم بداند و خدا را اعلم بداند. در مقابل اميرالمؤمنين هم اين است، عمر را
عالم بدانيم و على عليهالسلام را اعلم
بدانيم، اين شرك در امامت است. من خيال مىكنم اين احق، افعل التفضيل نيست، آن
اعلم هم افعل التفضيل نيست. و اين جمله نهج البلاغه اشاره به همان آيه شريفه است.
آن آيه شريفه يك امر عقلى است، اين هم يك امر عقلى است. پس احق او صفت مشبهه است،
اعلم او هم صفت مشبهه است. بايد اين دو تا «جواب را بدهيد تا ما بتوانيم به او
تمسك كنيم براى مرجعيت: يكى اينكه اعلم آيا صفت مشبهه است يا نه؟ و استعمال شىء
در اكثر از معنى جايز است يا نه؟ روايت
دوم هم كه «من دعا الشاذ الناس الى نفسه و فيهم من هو اعلم منه فهو مبتدع ضال»
بود، ظاهرا اين راجع به آن افرادى است كه در زمان امام صادق عليهالسلامقيام
مىكردهاند؛ اين من دعا الناس الى نفسه است و اين افراد دردسر شده بودند براى
امام صادق عليهالسلام و امام باقر عليهالسلام و دردسر آنها هم اين بود كه اين
جوانهاى داغ اما امام نشناس، مىآمدند مىگفتند بنى العباس غصب خلافت كردهاند و
شما هم مىتوانيد قيام كنيد، چرا قيام نمىكنيد؟ زيد قيام كرد و كشته شد، شما هم
قيام كنيد. بيست انقلاب بعد از انقلاب امام حسين شد و همه درد دين داشتند، اما
امام شناس نبودند، يعنى به آن معنا كه ما امام شناس هستيم. نه اينكه ائمه طاهرين
را قبول نداشته باشند، بلكه قبول داشتند. حضرت زيد امام سجاد عليهالسلام را قبول
داشت به امامت، امام باقر را و همچنين امام صادق عليهمالسلام را، اما اين داغ
بودن اينكه مىديدند ظلم مىشود و مىخواستند اين ظلم نشود اين انقلابها يكى پس
از ديگرى مىشد، لذا امام صادق عليهالسلاممختلف جواب مىدادند. مثلاً راجع به ابو
مسلم خراسانى كه اصرار مىكرد شما بياييد امامت را قبول كنيد، جوانها اين افراد
داغ در اطراف امام صادق عليهالسلام هم مىگفتند بله، امام صادق عليهالسلامهم در
او مانده بودند كه چكار بكنند، لذا مىديدند توطئه است و خلافت را به اهل بيت
نمىدهند و كار مىرسيد به اينجا كه حتى نامه رامى سوزاندند و مىگفتند برو به او
بگو جوابش اين است، يا امام صادق به بعضىها مىفرمودند اگر به اندازه اين
گوسفندها مريد داشتم قيام مىكردم. راوى مىگويد شمردم، ديدم هفده گوسفند است. به بعضىها
مىگفتند نمىشود، نمىگذارند، به بعضىها هم مىگفتند بايد صبر بكنيد تا پسر ششم
بيايد و او درست كند و اينها داغ بودند و حضرت هر كس را جورى جواب مىدادند. من
خيال مىكنم اين عبارت از آن عبارتها باشد. من دعا الناس الى نفسه و فيهم من هو
اعلم منه و هو مبتدع ضال، اين هم بدعت گذار است و هم گمراه است، اين را اگر مختص
امامت حساب بكنيد، خيلى خوب مىشود، يعنى آنجا كه امام صادق عليهالسلام باشد و يك
كسى ديگرى كه دعا الناس الى نفسه، اين متبدع ضال است. اما اينكه بخواهيم او را
بياوريم درمرجع تقليد و بگوييم اگر دو تا مجتهد جامع الشرائط باشد، يك كسى رساله بنويسد
درحالى كه مىداند اعلم از اوهم هست، اين هم بدعت گذر باشد و هم گمراه، آيا مىشود
اينجور معنا كرد؟ اصلاً كسى كه رساله مىنويسد دعا الناس الى نفسه نيست. اين روايت
را اگر بخواهيد درست كنيد كه من دعا الناس الى نفسه، بايد بگوييم امامت اهل بيت را
مىگيرد، رهبرى را مىگيرد، مرجع تقليد را مىگيرد و همه اينها دعا الناس الى نفسه
هستند، در حالى كه هيچ كدام دعا الناس الى نفسه نيست، مگر آنجا كه قيامى باشد، امر
به جهاد بكند، بگويد كشته در راه اسلام.
روايت سوم به همين مضمون از رسول گرامى
صلىاللهعليهوآلهوسلم است، كه مرحوم مفيد در صفحه 251 اختصاص نقل مىكند. و
سند از مفيد است. نظير كتاب مقنعه است، الا اينكه مرسل است و سند ندارد؛ همين جورى
گفته است: «قال رسول اللّه: ان الرئاسة لا تصلح الا لاهلها»؛ رياست مال همه نيست،
بلكه اهل بيت عليهمالسلام مىخواهد فمن دعا الناس الى نفسه و فيهم من هو اعلم منه
لن ينظر اللّه اليه يوم القيامة»؛ اگر كسى لياقت رياست نداشته باشد و مردم را
بخواند باينكه رئيس بشود در حاليكه اعلمتر از او هست، خدا نظرى به اين در روز قيامت
ندارد.
مراد از اين رياست چيست؟ بگوييم رياست دينى،
كه رياست دينى لا تصلح الا لاهلها. بگوييم براى امامت، براى مرجعيت، براى رهبريت،
كه هر سه را مىگيرد. حالا من دعا الناس الى نفسه و فيهم من هو اعلم منه لن ينظر
اللّه اليه يوم القيامة. بگوييم اگر كسى رساله بنويسد در حالى كه مىداند اعلم از
او هست، لن ينظر اللّه اليه يوم القيامة. آيا مىشود اين را گفت در حالى كه تقليد
كردن اين از غير خودش - كه اعلم باشد - حرام است؟ در حالى كه اعلم اگر رساله
نداشته باشد، مسلم قول اين حجت است؟ اصلاً رساله نوشتن آيا من دعا الناس الى نفسه
است يا اينها همه برمى گردد به همان جنگها و جهادها، همان انقلابها كه در زمان
ائمه طاهرين عليهمالسلام مىشد و لياقت نداشتند؟ اين هم روايت سوم كه دلالت او
مثل روايت دوم است؛ اگر بخواهيد بگوييد، بايد رياست را معناى عامى براى او بگيريد
و اين حرفها كه گفتم ملتزم به او بشويد. روايت بعد انشاءاللّه فردا.
وصلى اللّه على محمد و آل محمد.
- ابن شعبه حرانى، تحف العقول عن آل
الرسول صلىاللهعليهوآلهوسلم
مؤسسه نشر اسلامى، قم، چاپ دوم، 1363 هـ ش 1404 هـ ق ص 375.
- «...و يحك يا
قتاده انما يعرف القرآن من خوطب به». محمد بن حسن حر عاملى، وسائل الشيعة الى
تحصيل مسائل الشريعة، 20 جلد، اسلامية، تهران، چاپ ششم، 1403 هـ ق ج 18، ص 136،
باب 13 از ابواب صفات قاضى، ح 25.
- ابى
عبداللّه محمد بن نعمان شيخ مفيد الاختصاص (انتشارات جامعه مدرسين حوزه علميه قم)
ص 251.