جستجو :
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَن صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً
امروز: ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر


 
  • درس اخلاق؛ انسان در قرآن، جلسۀ دوازدهم: انسان، حامل امانت الهی
  • پيام تسلیت در پى شهادت حجت‌الاسلام والمسلمين سيدحسن نصرالله
  • پیام در پی جنایات اخیر رژیم صهیونیستی در لبنان
  • پيام تسلیت در پی حادثۀ اندوهبار معدن طبس
  • پيام تسلیت به مناسبت ارتحال حضرت آيت‌الله محفوظى«رضوان‌الله‌عليه»
  • پیام خطاب به حضرت آیت‌الله العظمى شبيرى زنجانى«دامت‌بركاته‌الشّريف»
  • پیام به نشست نکوداشت علّامۀ مجلسی«قدّس‌سرّه‌الشّریف»
  • درس اخلاق؛ انسان در قرآن، جلسۀ یازدهم: هدف از خلقت انسان(5)
  • پیام در پی شهادت جناب آقای اسماعيل هنيّه«رحمة‌الله‌علیه»

  • -->

    عنوان درس: یک تنبیه درباره مفهوم وصف/مفهوم غایت
    موضوع درس:
    شماره درس: 177
    تاريخ درس: ۱۳۸۲/۱۲/۲۶

    متن درس:

    اعوذ بالله من الشیطان الرجیم . بسم الله الرحمن الرحیم .رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقده من لسانی یفقهوا قولی .

    یک تنبیهی درآخر مفهوم وصف هست که خیلی اهمیت ندارد ،اما چون که در کفایه آمده است[1] ، باید متعرض بشویم وآن این است که بحث ما در این که وصف مفهوم دارد یا نه ، آنجاست که وصف برود ، موصوف باقی بماند ، مثل این که گفته است " اکرم زیداً المتقی ". حالا تقوایش رفته زید باقی مانده است حرف این جاست که آیا این حکم هست یا نیست ؟ آیا حکم آمده است روی زید متقی ، به  این عنوان که اگر تقوا رفت ،دیگر قطعاً به قاعده " اذا انتفی القید انتفی المقید " حکم نیست .

    پس باید فرض کنیم این که بشود یک جزء موضوع ، یعنی موصوف باقی باشد اما وصف نباشد ، حالا یا از بین رفته ، یا اصلاً از اول نبوده است ، مثل همین زید متقی ، رجل متقی ، عالم متقی و ما اگر بین صفت وموصوف تساوی بود،یا وصف ما اخص بود ؛ به این معنا که وقتی وصف نباشد ،موصوف هم نباشد،یا برای اینکه مساوی هستند ، دیگر معقول نیست که وصف نباشد و موصوف باشد یا این که موصوف عام است ، وصف خاص است ، خب معلوم است وقتی عام نباشد خاص هم نیست ، این جا ها که موضوع نباشد ، دیگر بحث نیست و قطعی است که موضوع نیست ، حکم هم نیست . به عبارت دیگر – اگر نخواهیم در قالب اصطلاح بریزیم – بحث ماآن جاست که موضوع مرکب باشد ، یک جزء دیگر باقی مانده باشد ، یک جزء از مرکب رفته باشد ، جزء دیگر باقی مانده باشد مثلاً گفته است اکرم زیداً العالم ،علمش رفته ییا اصلاً علمش نیست ، حالا بحث بکنیم که آیا حالا که علمش نیست ، حکم هست یا نه ؟ خب آن کسانی که می گویند مفهوم ، می گویند حکم دیگر نیست ، اذا انتفی القید انتفی المقید وآن کسانی که می گویند وصف مفهوم ندارد ، می گویند ممکن است مثلاً علم به جای تقوا ، یا تقوا به جای علم بنشیند ، خب این جا فرض شده یک جزء رفته ، یک جزء دیگر باقی مانده است ، یعنی موصوف هست ، وصفش نیست و اما اگر فرض کنیم نه موصوف هست ، نه صفت ، معلوم است که دیگر بحث ندارد که بگوئیم موضوع نیست ، حکم هست یا نه ؟ خب معلوم است موضوع نیست ، حکم نیست چرا؟ ثبوت شیء لشیء فرع ثبوت مثبت له است ؛ اول باید موضوع باشد ، ثم حکم بر او بار شود الا اگر موضوع نباشد ، معلوم است که حکم بلا موضوع نیست . مرحوم آخوند بحث را برده اند از در اصطلاحات و مشکلش کرده اند و فرمودند بحث ما آن جاست که وصف ما اعم باشد و لو عامین من وجه باشد . اما اگر مساوی باشند ، یا صفت ما اخص باشد ، دیگر بحث نیست ، برای خاطر این که وقتی اخص شد ، عام که رفت مسلم خاص رفته است ، چنان چه اگر مساوی هم باشند ، خب معلوم است دیگر وقتی لازم نباشد ، ملزوم هم نیست . اگر بخواهیم بحث را بریزیم در یک قالب عرف فهم ، نه در اصطلاحات ، این است که مفهوم وصف آن جاست که وصف نباشد ، موصوف باشد ، آن وقت بحث می کنیم که آیا صفت دیگر می تواند به جای این وصف بنشیند یا نه و اما اگر جائی را فرض کنیم که موصوف نیست ، معلوم است دیگر  حکم هم نیست ، چرا حکم نیست ؟ برای خاطر این که ثبوت شیء لشیء فرع ثبوت مثبت له است ، به عبارت دیگر حکم متوقف بر موضوع است ، وقتی موضوع نباشد ، حکم هم نیست . خب این بحث تا این جا این شد که باید زیدی باشد ، وصفش نباشد تا ما بحث بکنیم که آیا حالا که ید هست ، وصفش نیست ، وصف دیگری می تواند به جای او بنشیند یا نه ؟ و اما اگر زید هم نباشد معلوم است دیگر بحث ندارد ، حکم آمده روی زید عالم ، حالا زید نیست ، خب معلوم است ، دیگر حکم نیست چرا حکم نیست ؟ برای خاطر این که موضوع ندارد . حرف این است که زید هست ، علمش نیست حالا این در وجوب اکرام علت منحصره است یا نه ؟ خب این بحث خوب است و اما زید نیست ، بحث بکنیم آیا اگر این وصف روی عمرو باشد ، آیا حکم هست یا نه ؟ این که دیگر قضیه ی مفهوم نیست ، این یک قضیه ی دیگری می شود برای خودش ،قضیه بر می گردد به این که اگر ما علت درست بکنیم ، علت معمم است ، مخصص است ؛ روی زید باشد ، یا روی غیر زید باشد . این ها که بحث ما نمی شود ؛ می گوید اکرم زیداً لا نه عالم. حالا زید نیست ، عمر و عالم هست ، بگوییم حکم هست ، چرا حکم هست ؟ برمی گردد به این که حکم روی زید نیامده ، حکم روی علم آمده است . معمم است و مخصص معنایش این است که اگر گفت اکرم زیداً لانه عالم، زید خصوصیت ندارد، اصلاً زید موضوع نیست ، علم موضوع است . در حقیقت گفته است اکرم عالماً یا اکرم العلماء؛ در زید باشد وجوب اکرام هست ، در عمرو هم باشد ، وجوب اکرام هست ، هر کجا که این علم باشد وجوب اکرام هست ، می خواهد زید باشد ، یا عمرو و اگر زید را گفته است ، این از باب نمونه و از باب مصداق است . اگر ما بگوئیم اکرم زیداًالعالم ، می فهمیم که این علم علت منحصره برای وجوب اکرام است ، یعنی تقوا نمی تواند به جای این علم بنشیند ، اما زیدی هست ،علمش رفته ، تقوا به جای او آمده است ، آیا وجوب اکرام دارد یا نه ؟ آن کسانی که می گویند وصف مفهوم دارد ، می گویند نه، خود این جمله ی اکرم زیدالعالم که زید را متصف به علم کرده است ، معنایش این است که فقط علم وجوب اکرام دارد ، نه غیر علم ، این یک بحث است . یک بحث دیگر هست این که اگر گفت اکرم زیداً لانه عالم ، یک علت از آن درست می کنیم و می گوئیم اکرم زیداً لانه عالم ، این هم باز علت منحصره است ، تقوا نمی تواند به جایش بنشیند ، اما می تواند زید نباشد و عمرو به جای او باشد ، این که عمربه جای او باشد ، چه جور درستش می کنیم ؟ می گوئیم برای این که زید خصوصیت ندارد ، برای این که علت معمم است ، مخصص است و معمم است معنایش این است که اگر زید نباشد و عمرو به جای اوباشد ، کفایت می کند ، چون که موضوع حکم ما علم است ، نه زید . باز آیا این علم ، علت منحصره است یا نه ؟ این مربوط به مفهوم است و اما این علم سریان پیدا کرد روی عمرو ، زید نبود ، عمرو بود ، اما عالم بود ، وجوب اکرام بود ، این مربوط به مفهوم نیست ، این مربوط به این است که علت معمم است یا نه ؟ علت مخصص است یا نه ؟ اصلاً این که علت معمم است و مخصص ، هیچ ربطی به قضیه مفهوم و قضیه علت منحصره ندارد ، چنان چه آن علت منحصره هم هیچ ربطی به این ندارد که علت ما معمم است و مخصص . اگر ما انحصار درست کردیم ، این علت معمم است و مخصص بجای خود باقی است و اگر ما علت منحصره درست نکردیم ، باز هم آن علت معمم است و مخصص به جای خود باقی است . چنان چه اگاست و مخصص را درست کردیم ، این طرف و آن طرف سریان پیدا می کند ، اما مربوط به این نیست که آیا این علت منحصره است، یا منحصر نیست ؟ چیزی می تواند بجای این علت بنشیند ، یا نمی تواند ؟ خب مطلب مهم امروزمان که ناقص می ماند این است که آیا غایت – غایت حکم ، یاغایت موضوع ، مفهوم دارد یا نه ؟

    سه قول در مسأله هست : یک قول که مشهور هم است این است که گفته اند اگر در قضیه ای غایت آمد مفهوم دارد . یک قول هم گفته اند این وصف است ؛ مثل مفهوم وصف است و مطلقاً – چه غایت حکم باشد ، چه غایت موضوع – مفهومی در کار نیست ، مگر این که قرینه ای در کار باشد.

    قول سوم در میان متأخرین مشهور شده است این است که گفته اند اگر این غایت حکم باشد ، مفهوم دارد ، ولی اگر غایت موضوع باشد ، مفهوم ندارد . غایت موضوع ، یعنی موضوع ما یک حدی دارد ، مثل این که می گوید سر من البصره الی الکوفه ، یا اگر یادتان باشد در ادبیات مثال می زدند به این که اکلت السمکه حتی رأسِها ، یا حتی رأسَها – حتی عاطفی ، یا حتی جارو مجروری – این غایت موضوع می گویند ، یعنی یک موضوعی به حدی محدود شده است . حالا آیا این سرت منالکوفه الی البصره ، دلالت دارد که حتماً از بصره تجاوز نکرده است ؟ اگر این را بگوئیم ، می شود غایت مفهوم دارد اما اگر گفتید این دلالت را ندارد ، فقط دلالت دارد بر این که مبدأ و منتهای سیر معلوم شده است ، اما این که از این منتها هم گذشته ، یه نه ، دیگر دلالت ندارد ، می شود مفهومی برای غایت نیست که قید برای موضوع است . گاهی هم غایت برای حکم است ، برای موضوع نیست ، مثل اقم الصیام الی اللیل ، که حکم ما به قیدی مقید شده است ، نه موضوع ما ؛ حکم محدود به حدی است ، آیا مفهوم دارد ؟ به این معنا که دیگر بعدش حکم نیست یا مفهوم ندارد ؟ که ممکن است بعدش حکم باشد و ممکن است حکم نباشد . بسیاری از متأخرین گفته اند این مفهوم دارد و من جمله اساتید ما مثل آقای بروجردی ، حضرت امام ، آقای داماد و بزرگانی نظیر مرحوم نائینی ، مرحوم آقا ضیاء ، مرحوم کمپانی و امثال این ها گفته اند اگر غایت ، غایت حکم شد ،مفهوم هست و اما اگر غایت حکم نشد ، غایت موضوع شد ، مفهوم نیست ؛ ممکن است تجاوز کرده باشد ، ممکن است تجاوز نکرده باشد . خب تفصیلها برای یک وقت دیگر باشد ، گفتم ان شاءالله اگر عمری باشد ، اگر تقدیری باشد برای شنبه 15 فروردین ، حالا ما یک مقدار درباره ی اصل قضیه صحبت کنیم و آن این است که این مفهوم غایت ، مثل مفهوم وصف است ، هر چه در مفهوم وصف گفتیم ، در مفهوم غایت هم می گوئیم . در " سرت من البصره الی الکوفه " ،یا " سر من البصره الی الکوفه " در این که کوفه باید منتها باشد ، شکی نیست ؛ علیت تامه برای حکم ، است ، مثل "اکرم زیداًالعالم " چه در اکرم زیداً العالم حتماً باید علم باشد و اگر علم بود ، اکرام بلااشکال می آید ، یعنی علاوه بر این که قید است ، علت تامه هم برای ثبوت حکم ، یا برای اثبات حکم است . اما این علت منحصر است یا نه ؟ به این معنا که اگر یک دلیل دیگر آمده ، اول گفت سرت من البصره الی الکوفه ، بعد دو دفعه گفت سرت من الکوفه الی بغداد ، این ها با هم معارضند یا نه ؟ خب آن کسانی که می گویند مفهوم نیست ،می گویند این ها با هم معارض نیستند ، دوتا حکم مثبت ، یکی می گوید من تا کوفه رفتم ، یک دلیل دیگر هم می گوید منتا بغداد رفتم ، این ها با هم منافات ندارد . و اما اگر گفتید مفهوم هست ، این غایت ، باید علت منحصره باشد ، یعنی حتماً باید از کوفه جایی نرفته باشد و الا حکم دروغ می شود به این می گوئیم علت منحصره و علت منحصره ، یعنی دارد و این باید درباب مفاهیم فراموش نشود ، ولی این همه جا فراموش شده است ، روز اول می گفتم این که استاد بزرگوارما آقای بروجردی از قدماء نقل می کنند ، که " اذا انتفی القید انتفی المقید " ؛ اگر این قید دخالت نداشته باشد ، لغویت در جعل است ، لغیت در گفتار است ، می گفتیم همه این ها حرف های خوبی است ؛ مسلم است ، برای این که این عالم علت تامه برای حکم است ، اما این علاوه برای این که علت تامه است ، علت منحصره هم هست یا نه ؟ به این معنا که اگر یک دلیل دیگر آمد و گفت این سیر تو از کوفه به بغداد هم باشد ، این ها با هم منافات دارد ؟ اگر گفتید منافات دارد ، مثل " اذا خفی الاذان فقصر " و" اذا خفی الجدران " با هم منافات دارد ، می گوئید مفهوم در کار است و اگر گفتید منافات ندارد ، هر کدامشان بطور مثبت چیزی را درست می کنند ، نه این آن را می زند ، نه آن این را می زند . هر دویشان علت تامه می شوند ، منافاتی هم با هم ندارند و مفهوم وصف ومفهوم غایت مثل هم است ، برای این که غایت اصلاً یک وصف است و وقتی یک وصف شد ، هر چه در باب اوصاف گفتید ، در باب غایت هم باید بگوئید ، قید برای موضوع باشد ، یا برای حکم باشد ،تفاوتی هم ندارد و این که ما باید علاوه بر این که علت تامه برای حکم درست می کنیم ، علت منحصره هم درست بکنیم . باز تکرار کنم این اشتباه شده بین علت تامه و علت منحصره وآن کسانی که مفاهیم را – غیر از مفهوم لقب – حجت می دانند ، وقتی حرف هایشان را بشکافیم می بینیم می گویند علت تامه است و آن کسانی که می گویند مفهوم نیست ، وقتی حرف هایشان را بشکافیم ، می بینیم می گویند برای این که این ظهور علت منحصره نیست ، علت تامه است و علت تامه دلالت برمفهوم ندارد ،شما از اول باب مفاهیم بروید ، می بینید همه حرف ها روی همین حرف دور می زند . اگر استاد بزرگوارما مرحوم آقای برند وصف مفهوم دارد ، خودشان می فرمایند مرادم این ست که وصف علت تامه برای حکم است ؛ اذا انتفی القید ، انتفی المقید ؛ اصل در قید احترازی است . حرف خوبی هم هست ، قدماء هم مفهوم را به همین معنا ، معنا کرده اند ، چیزی مستقلی است برای خودش وآن این است که اصل در قید احترازی است ؛ اصل در قید این است که جزء موضوع است و اذا انتفی الموضوع انتفی الحکم ، اذا القید انتفی المقید . پس اگر گفت اکرم زیدا العالم ، علت تامه برای زید و علم است ،خب معلوم است ، وقتی زید نباشد ، وجوب اکرام نیست ، وقتی هم علم نباشد ، وجوب اکرام نیست . اما اگر مولا بگوید اکرم زیدا العالم ، بعد بگوید اکرم زیدا المتقی ، این ها با هم منافات دارد یا نه ؟ اگر کسی بگوید این ها مثبتین است و دو تا مثبت همدیگر را نمی زند ، هم می گوید عالم رااکرام کن ، هم می گوید متقی را اکرام کن ، قرآن هم همین را می فرماید ؛" انَّ اکرمکم عندالله اتقاکم "[2] راجع به علم هم آن همه ش کرده است و این ها با هم منافات ندارد ، هر دو هم علت تامه است علت تامه به چه معنا ؟به این معنا که علم وجوب اکرام  می آورد ، تقوا هم وجوب اکرام می آورد ، منافاتی با هم ندارد .اما اگر کسی از یک راهی بگوید این اکرم زیداً العالم ، علت منحصره است ، وجوب اکرام روی علم فقط آمده است ، یک فقط در عبارت هست بنام مفهوم ؛ " اکرم زیداً العالم ولا غیر "، انتفاء ضد الانتفاء . آن وقت اگر گفت اکرم زیداً المتقی ، باهم می جنگند ؛ اکرم زیداً العالم و اکرم زیداً المتقی با هم جنگ دارند ، آن می گوید من آری ، تو نه ، این می گوید من آری ، تو نه ف این می شود مفهوم . لذا همه ی مفاهیم من جمله این مفهوم غایت از همین باب است و علت تامه درست کردن ، دردی را دوا نمی کند مسلم است که غایت چه علت برای حکم باشد ، چه برای موضوع ، علت تامه برای این است که حکم محدود به این جاست ، اما آیا علاوه برعلت تامه ، علت منحصره هم هست یا نه ؟ دلیلی برای علیت منحصره ندارد و چون دلیل ندارد ، فقط علت تامه است ، نه علت منحصره پس همین طور که برای وصف مفهومی نیست ، برای غایت هم – چه غایت حکم ، چه غایت موضوع – مفهومی در کار نیست و این در خیلی از جاها می آید ، مثلاً در تسبیحات حضرت زهرا علیها السلام فرموده اند 34 مرتبه الله اکبر ، 33 مرتبه الحمدلله ، 33 مرتبه سبحان الله ، این مفهوم دارد ؟ به این معنا که اگر 35 تا الله گفتیم ، دیگر این تسبیحات حضرت زهرا نیست ؟ یا این که می خواهد بگوید 34 علت تامه است ، نه علت منحصره ، پس اگر 35 تا گفت ؛ اگر 40 تا گفت ، این هم طوری نیست ؟ یا 100 مرتبه لعن و سلام در زیارت عاشورا مفهوم دارد یا نه ؟ اگر علت منحصره درست کنیم ، مفهوم دارد ، اگر علت منحصره درست نکردیم ، خب یک مرتبه بگوئیم ، درست است 100 مرتبه هم بگوئیم ، درست است . بقيه مباحثه براي بعد . ان شاء الله

    وصلی الله علی محمد وآل محمد .

     



    .[1]کفایه الاصول ، ص245؛" تذهیب لایخفی انه لا سبهه فی جریان النزاع فیما اذا کان الوصف اخص من موصوفه ....واما فی غیره ففی جریانه اشکالٌ...".

    [2] . سوره حجرات ، آیه 13

    چاپ دانلود فايل صوتي
    احکام
    اخلاق
    اعتقادات
    اسرار حج
    مناسک حج
    صوت
    فيلم
    عکس

    هر گونه استفاده از مطالب این سایت با ذکر منبع بلامانع می باشد.
    دفتر مرجع عاليقدر حضرت آية الله العظمى مظاهری «مدّظلّه‌العالی»
    آدرس دفتر اصفهان: خيابان عبد الرزاق – کوی شهيد بنی لوحی - کد پستی : 99581 - 81486
    تلفن : 34494691 -031          نمابر: 34494695 -031
    آدرس دفتر قم :خیابان شهدا(صفائیه)- کوی ممتاز- کوچۀ شماره 1(لسانی)- انتهای بن‌بست- پلاک 41
    تلفن 37743595-025 کدپستی 3715617365