درس قواعد فقهيه حضرت آية اللّه العظمى مظاهرى «مدّظله العالى»
موضوع:
تاريخ
4/2/1386
اعوذ باللّه من
الشيطان الرجيم. بسم اللّه الرحمن الرحيم. رب اشرح لى صدرى و يسر لى امرى واحلل
عقدة من لسانى يفقهوا قولى.
راجع به قاعده كل مبيع تلف فى زمن الخيار فهو
ممن لاخيار له دو تا مسأله باقى مانده است، كه يك مسألهاش آسان است و يك مسألهاش
خيلى
مشكل است.
آن مسألهاى كه
آسان است اين است كه گفتهاند: اين قاعده در شخصيات است، نه در كليّات. خب معلوم
است، مثل اين است كه بگوييم: آنچه در جوى مىرود آب است. معناى كل مبيع تلف فى زمن
الخيار فهو ممن لاخيار له معنايش اين است كه اين اتومبيل راخريد، پولش را هم داد
آن هم اتومبيل را قبض داد. حالا آن مشترى گفته بود: من تا 10 روز ديگر خيار فسخ
دارم، مشهدى با اتومبيل بروم و بيايم. حالا رفت مشهد و وسط راه تصادف كرد. حالا اين
ضررى كه به اتومبيل خورده، يا از بين رفته، از كيسه كى رفته است؟ كل مبيع تلف فى
زمن الخيار فهو ممن لاخيار له، از كيسه آقاى بايع بيچاره رفته است. اين مسأله
ماست، كه ما قبول نداريم، مگر اينكه راستى شهر در كار باشد و ما مىگوييم: از كيسه
آقاى مشترى رفته است، ملكش بوده و چون ملكش بوده، از بين رفته است و اينكه حالا ما
بخواهيم گردن مالك بگذاريم، هيچ وجهى ندارد. لذا اگر اين قاعده كل مبيع تلف فى زمن
الخيار فهو ممن لاخيار پيش شما درست باشد، حالا دليلش هرچه باشد، بالاخره معنايش
اين است كه اتومبيل شخصى از ملك بايع رفته، نه از ملك مشترى. خب اين مسأله ماست.
و اما اگر قضيه كلى باشد، مثلاً در مغازه
اتومبيل فروش بگويد: مثلاً پژو با اين خصوصيات داريد يانه؟ بگويد: ندارم، تهيه
مىكنم. مىگويد: خيلى خب
براى ما تهيه كن و پولش را رد مىكند. وقتى پول را رد كرد، ولو اين چند تا ماشين
را آورد در مغازه و دزد آمد ماشينها را برد، حالا اصلاً نه بيع شخصى
واقع شده، نه آن مبيع در خارج آمده است، يك كلى است و كلى اصلا قابل تلف هم نيست،
يك كلى هميشه بر ذمه اين آقا هست، تا آن
كلى عقلى را كلى طبيعى كند، يعنى بياورد در خارج و وقتى بياوريم در
خارج، اصلاً تلف به آن نمىخورد؛ كل مبيع تلف، كدام تلف؟ براى اينكه ما فى الذمه
هيچوقت قابليّت اتلاف ندارد، مگر اينكه اين آقا بميرد و الا كلى عقلى وجود خارجى
ندارد، وجود ذهنى دارد.
نمىدانم يادتان است يانه، كلى منقسم مىشود
به 3 قسم:
يكى كلى منطى است: آنكه صرف نظر از وجود
خارجى و وجود ذهنى او داريم، آنكه در منطقى سريان دارد و از آن كليات خمس درست
مىكنند. به اين مىگويند كلى منطقى، كه با قطع نظر از وجود خارجى و وجود ذهنى
است. نمىشود كه نه وجود ذهنى داشته باشد، نه وجود خارجى، اما مىشود از آن غفلت
كرد. در همه علوم همين طور است، آن ماهيت لابشرط، من حيث هى هى، كه حتى لابشرطيّت
هم ندارد، آن موضوع همه علوم، من جمله علم منطق ماست ؛ موضوع علم منطق، كلى منطقى
است، يعنى آن ماهيت لابشرط، صرف نظر از اينكه در ذهن موجود است، صرف نظر از اينكه
در خارج موجود است. به اين مىگويند كلى منطقى.
گاهى اين كلى منطقى در ذهن موجود مىشود، مثل
اينكه تصور مىكند زيد را، تصور مىكند الاغ در خارج را، تصور مىكند يك الاغ را،
كه ضمانات و
كلى فروشى هم همين طورهاست ديگر. به اين مىگويند كلى ذهنى، كه در منطق اسمش را
كلى عقلى مىگذارند. اين كلى عقلى، هيچوقت وجود خارجى ندارد، موجود است، اما در
ذهن موجود است. آن وقت اين كلى عقلى هم گاهى جزيى است، گاهى تصور جزء مىكند، گاهى
هم كل.
كلى طبيعى آن است
كه در خارج است، يعنى آن در ذهن، يا آنكه لابشرط است، بيايد در خارج، عوارض مشخصه
به خود بگيرد. به اين مىگوييم: كلى طبيعى.
لذا فرقى بين كلى عقلى و كلى منطقى و كلى
خارجى از نظر كليّت نيست، فقط فرقش اين است كه كلى منطقى عوارض مشخصهاش خارج است
و كلى عقلى عوارض مشخصهاش در ذهن است و كلى منطقى اصلاً عوارض ندارد، ماهيت
لابشرط است. لذا مرادم اينجاست كه اين كلى عقلى هيچ وقت وجود خارجى ندارد. لذا اين
كلى فروشىها هيچوقت در خارج نيست، هيچوقت وجود خارجى ندارد. حالا ما بگوييم: كل
مبيع تلف فى زمن الخيار فهو ممن لاخيار له اصلا سالبه به انتفاع موضوع است. معلوم
است كه اين كل مبيع مربوط به شخصيات است، نه مربوط به كليّات. اصلاً تلف مربوط به
شخصيّات است، نه مربوط به كليّات. تلف روى ذهن، تلف روى كل، خب معقول نيست.
بالاخره مىرود در مغازه، مىگويد: آقا چاى
مريم داريد؟ مىگويد: بله. چاى گلستان؟
مىگويد: بله. جعبه چند مىدهى؟ 1000 تومان. خب مىگويد:
1000 جعبه از تو خريدم. ديگر تمام مميّزات و امثال اينهادرست است، پولش را مىدهد.
آن آقا از چاىهاى خودش، از صندوق در نمىآورد، مىگويد: خيلى خب، من 1000 جعبه چاى به تو بدهكارم، هر وقت مىخواهى
بيا بگير. خب ما فى الذّمه چيست؟ كلى است.
دليلش هم اين است كه اين مىخواهد از چاىهاى
موجود در مغازه مىدهد، مىخواهد، مىرود در انبار از صندوق مىآورد مىدهد. اين
آقا هم
نمىتواند بگويد: چرا رفتى از انبار، از
صندوق آوردى؟ از همينها كه بود ندادى؟ مىگويد: تو كه من از چاى شخصى طلبكار
نيستى، تو از من مثلاً چاى باروتى مىخواستى، خب من هم چاى باروتى به تو دادهام.
لذا اينكه مىتواند تبديل و تبدّل بكند، دليل بر اين است كه خارجيّت ندارد. چه
چيزى خارجيّت دارد؟ كلى عقلى، يعنى كلى ذهنى، كه ذمّه آمده روى كلى. از همين جهت
وقتى مىگويد: چاى ام را بده، او در خارج كلى طبيعى اش مىكند، مىگويد: اينها چاى.
كلى طبيعى آن كلى عقلى را در خارج موجود مىكند، مىشود شخصى. لذا هر كجا ممّر بيع
آن كلى طبيعى است، شخصى است، هر كجا هم ما فى الذمه است، كه مى تواند تبديل و تبدّل
كند، اين كلى عقلى است. اولى - يعنى كلى طبيعى - ممكن است تلف بشود، اما آن ما فى
الذمه هيچوقت تلف نخواهد شد، براى اينكه تمام چاىها را هم ببرند، آن آقا چاى ما
فى الذمه مىخواهد، نه
چاى خارجى در مغازه، لذا تمام چاىها را هم ببرند، اين آقا بستانكار چاى است و
نمىتواند بگويد: كل مبيع تلف فى زمن الخيار فهو ممن لاخيار له و تو خيار نداشتى،
بنابراين حالا بده. مىگويد: چى را؟ بنابراين ما فى الذّمه است، هيچ وقت تلف نشده
و بايد ما فى الذمه را به من رد بكنى.
اينها چه ربطى به
بحث ما دارد؟ ما سلف نفروختهايم، ولى آن سلف هم اين جورى است، آن هم كلى ذهنى
است، در سلف هم اين طور است. فرق بين نسيه و سلف همين است كه در باب نسيه مىگويد:
پول اين جعبه چاى را يك ماه ديگر مىدهم. مىگويد: بردار، برو. در باب سلف
مىگويد: يك من بادام در وقت بادامها به من بده و اوصافش را مىگويد، پولش راهم رد
مىكند. پول نقد است، اما آن يك من بادام نسيه است. به اين مىگوييم سلف و آن سلف
ما فى الذمه است، يعنى اگر اصلاً بادامهاى اين آقا را سرما زد و اصلاً دزد آمد
بادامها را قطع كرد، سيل آمد باغ را بطور كلى از بين برد، اين يك من بادام به ذمه
اين آقاست و بايد رد بكند. حالا ولو تلف هم سماوى است، اما يد امانى است، يد امانى
آنجاست كه خارج باشد، كلى طبيعى باشد و چون ما فى الذمه است، اين ما فى الذمه را
بايد رد بكند.
بنابراين مسأله
خيلى واضح است، كه كل مبيع تلف فى زمن الخيار فهو ممن لاخيار له، مربوط به شخصيّات
است، نه مربوط به كليّات، مربوط به
خارج است، نه مربوط به ذهن. هر كجا مبيع ما ذهنى شد، يعنى كلى است و هر وقت كلى
شد، در خارج نيست، مگر اينكه عوارض مشخصه به خود بگيرد، كه به آن كلى طبيعى
مىگوييم.
امر ششم كه در اين
مسأله آمده، راجع به اين است كه خب وقتى اين تلف شد، اين بايد چى بدهد؟ آيا بايد
ضمان المسمّى بدهد، يا ضمان واقعى؟ اين مسأله مربوط به اينجا نيست، مرحوم شيخ
انصارى هم در مكاسب خيلى مفصّل صحبت كردهاند.
حالا من بطور
مختصر عرض مىكنم و آن اين است كه اگر مال كسى را تلف كرد؛ زد، كاسه مردم را شكست.
خب حالا اين آقا دامن اين آقا را مىگيرد. مىگويد چه؟ مىگويد: كاسهام را بده.
اولين حرف اين است: عقلاء، يا آن آقا مىگويد: آقا! كاسه ات نابود شد، من هم تلف
كردم، من اتلف مال الغير فهو له ضامن، من هم ضامنم. مىگويد: خب مثلش را بده - اگر
مثلى باشد – مثل همين كاسه را الان چينى فروش دارد، برو بخر، بياور به من بده. اگر
مثلى نباشد و مىداند مثلى نيست، تا به او مىگويند: خودش كه نمىشود، مىگويد:
قيمتش را بده. مىروند قيمت را به او مىدهند. وقتى قيمت را دادند، چه مىشود؟ از
ما فى الذمه كه عين است، او برائت ذمه پيدا مىكند.
اين معناى عرفى و
معناى خيلى خودمانى است و ظاهرا غير از اين هم نمىشود گفت. مرحوم شيخ انصارى اين
قدر اين طرف و آن طرف زدهاند و
گفتهاند چه جور مىشود عين خارجى در ذمّه باشد و امثال اين چيزها، ولى اين معنايى
كه من مىكنم، يك معناى عرفى، محاورهاى و همه پسند - چه در مدرسه، چه در بازار -
است. عباى مردم را تلف كرده، يا سوزانده است، يد امانى هم بوده است. آن آقا
مىآيد، مىگويد: عبايم را بده. ديگران مىگويند: تو عبا را به اين امانت دادى، يد
امانى بوده، تلف شده، هيچى، هيچ به ذمّه اين آقا نيست. اما اگر عاريه مضمونه باشد،
مىداند عبا را دزد برده، مىداند عبا آتش گرفته و نابود شده است اما مىگويد:
عبايم را بده، يعنى آنكه در ذمّه توست، عباى من است. و عقلاء اين را مىپسندد،
يعنى عقلاء مىپسندد كه آن كلى طبيعى، كلى عقلى بشود، يعنى ما فى الخارج، آن عوارض
مشخصهاش گرفته مىشود و وقتى عوارض مشخصهاش گرفته شد، ديگر خواه ناخواه اگر ضمان
آور باشد، آن عوارض مشخصه ذهنى آن كلى را مىگيرد. كلى طبيعى
نيست، كلى عقلى است. مىگويد: عبايم را بده، خودش مىداند كه عبا در ذهن است و
عباى در ذهن را كه نمىشود داد، آنكه الان از او بستانكار است، عباى ذهنى است. يا
خيلى خب آقا، نمىشود، مثلش را بده، تا عبا از ذمّه بيرون برود. او هم مىرود يك
عبا، مثل همان عبا مىخرد، مىدهد به اين، ذمّه او برى مىشود. ذمّه از چى؟ ذمّه
از عين، يعنى كلى عقلى. اگر هم قيمى باشد، همين است. پول را مىگذارد در مقابلش،
مىگويد: آقا! عبا سوخت و تمام شد و هيچى نيست و اين پول، هرچه دلتان مىخواهد
برداريد. يا مردم مىگويند: آقا قيمتش را - هر چه قيمت دارد - بگير 10000 تومان
قيمتش است، 10000 تومان را رد مىكند، او هم راضى مىشود و ما فى الذّمه ساقط مىشود
و برائت ذمّه پيدا مىشود. خب اين باب ضمانات است.
وقتى باب ضمانات
اين جور شد، همه جا ضمان ما، ضمان واقعى مىشود، نه ضمان مسمى. من جمله در بحث ما،
در بحث اينجا كل مبيع تلف فى زمن الخيار فهو ممن لاخيار له، اين ماشين چپ شده،
نابوده شده، هم خودش مىداند، هم بايع. اين مشترى مىرود پيش بايع و مىگويد:
ماشينم را بده، ماشينم از بين رفت. خب اين «ماشينم را بده» يعنى چه؟ يعنى اين تلف
شده، كلى طبيعى تمام شده، كلى ذهنى، كلى عقلى به ذمّه توست، پس ماشينم را بده. اگر
مثلى است، بايد برود يك ماشين بخرد، بيايد به او بدهد. اگر هم قيمى است، بايد
قيمتش را بدهد تا برائت ذمه پيدا بشود. برائت ذمه از چى؟ از آن ماشين. آن ماشين
ذمّى شده است. جزئى است، كلى منطقى نيست، كلى عقلى است، يعنى ما فى الذّمه است. آن
كلى طبيعى از بين رفت، كلى عقلى بجايش آمد. يعنى كليّت هست، با عوارض مشخصه ذهن.
وقتى مىگويد: ماشينم را بده، بايد يك ماشين مثلش برايش بخرد. اگر هم قيمى است،
قيمتش را بدهد. چه صورت كل مبيع تلف فى زمن الخيار فهو ممن لاخيار له باشد، همين
است،
چه صورت اتلاف باشد، همين است و چه آنجاهايى كه عين امانت باشد، مثل باب اجاره و
باب عاريه و باب هبه و باب مضاربه و امثال اينها. آنجاهايى كه يد، يد امانى باشد،
اگر تلف شد، آن كلى طبيعى در ذهن نمىآيد، يعنى خارج، يعنى آن ماشين خارجى در ذهن
نمىآيد. چرا؟ چون يد، يد امانى بوده، خارج تمام شد، چيزى به ذمّه نمىآيد.
و اما اگر يد، يد
ضمانى باشد، ديگر تفاوت نمىكند كه در بيع باشد، در اين مسأله ما باشد، يا در
اتلاف باشد، كلى طبيعى مىآيد در ذهن و مىشود كلى عقلى. لذا آنكه مىخواهد چيست؟
ما فى الذمه است. در حقيقت خارج است و خارج رفته است در ذمه، همان است، هو هو.
براى اينكه كلى عقلى و كلى منطقى و كلى طبيعى هيچ تفاوتى با هم ندارند، همه شان
كلى هستند، مىتوانيم بگوييم: هو هو. لذا مىتوانيم بگوييم: زيدٌ انسان. در حالى
كه زيد در خارج است، اما عوارض مشخصه زيد را بگير، مىشود انسان. اين انسان اگر
برود در ذهن، همان زيدٌ انسانٌ است. مىتوانى بگويى: زيدٌ انسانٌ. اما در ذهن،
عوارض مشخصهاش ذهنى است. عوارض مشخّصه را بگير، مىشود كلى منطقى؛ ماهيت لابشرط
من حيث هى هى ليس الاهى. آن ماهيت لابشرط گاهى عوارض مشخصهاش مغفول عنه است، كه
به آن كلى منطقى مىگوييم. گاهى
عوارض شخصيهاش در ذهن است، كه به آن كلى ذهنى مىگوييم. گاهى هم عوارض مشخصهاش
در خارج است، كه به آن كلى طبيعى مىگوييم. و الا يك چيز است كه بت عيّار گاهى به
شكل او و گاهى به شكل او و گاهى به شكل او در مىآيد.
وقتى اين جور
باشد، خواه ناخواه بايد اين جور بگوييم كه همه جا – من جمله اينجا - ضمان، ضمان
واقعى است، براى اينكه در ذهن آمده است.
آن وقت يك حرف
ديگر هم جلو مىآيد، كه مسأله روزمان است و آن اين است كه يوم الأداء، يا يوم
المسمّى، يا روزى كه به ذمه آمده است (يوم التلف) يوم الذمه؟ كى؟
خب روى حرف ما
مىشود يوم الأداء، يعنى الان عين به ذمّه است، عين به ذمّه را بايد رد بكنيم. از
همين جهت هم در مهريهها، اگر مثلاً 6 تا صندلى مهريه كرده است، الان بايد 6
ميليون بدهد. چرا؟ براى اينكه آن ذمّه را بايد اداء بكند و ذمّه يوم الأداء مثلاً
الان آن 70 تومان، 6 ميليون است.
اين حرفهايى كه من
مىزنم نه كسى درش اختلاف دارد و نه منطق جديد است و نه منطق قديم است. يك
مسألههاى 2،2، 4 است و اينها هيچ ربطى به اين بحثها ندارد.
فتلخص ممّا ذكرنا
اينكه در همه جا - من جمله كل مبيع تلف فى زمن الخيار فهو ممّن لاخيار له كه از
جمله ضمانات است - وقت اتلاف، آنكه اوّلاً به
ذمّه است، عين است. اگر عين مثى است، بايد مثلش را بدهد، براى اينكه شباهت به آن
ذمه دارد و اگر قيمى است، شباهت فى الجمله دارد، اما چارهاى نيست، بايد قيمتش را
بدهد، تا آن ذمّه اداء بشود و ذمّه اين آقا هميشه هست؛ همان وقتى كه تلف شد، آمد
به ذمّه. وقتى آنكه تلف شد، آمد به ذمّه، ديگر الان كه مىخواهد بدهد، همان مافى
الذمه را بايد بدهد، يعنى عين خارجى و آن عين اين جورى است كه تفاوت قيمت و قدرت
خريد و امثال اينها هم نمىتواند رويش اثر بگذارد. بنابراين اين جور مىشود كه
مثلاً در مهريهها آنچه به ذمه آمده، 70 تومان آن موقعى است كه مثلاً 100 مثقال
طلا مىدادهاند، يا يك خانه مىدادهاند، الان هم به قاعده ضمانات بايد همان را
اداء بكند. باب غصبش همين است، باب قرضش هم همين است.
بله در قرض الحسنه
يك چيز ديگر هست و آن اين است كه اصلاً در قرض الحسنه خوابيده كه من پول مىدهم،
قدرت خريد هم مىدهم، براى اينكه ثواب بگيرم، براى اينكه اگر مثلاً 1000 تومان
داده باشد، بخواهد يك سال بعد 1000 تومان بگيرد، قدرت خريد اين 1000 تومان 8000
تومان است، اما
معناى قرض الحسنه همين است، كه يعنى 1000 تومان بده، 8000 تومان بگير، براى اينكه
مابقى اش را پروردگار عالم عنايت مىكند؛ «من ذالذى
يقرض اللّه قرضا حسنا فيضاعفه» بر آن قدرت خريد.
باب قرض را رها
كنيد، ديگر در غير باب قرض، همه، همه بايد بگوييم: در ضمانات آنچه هست، ذمّه است،
بايد ذمّه را برى بكند و برائت ذمه روز به روز
تفاوت مىكند، سال به سال تفاوت مىكند. بايد عين را بدهد، نمىتواند، مثل را بايد
بدهد. مثل را نمىتواند، قيمت مثل را بايد بدهد و قيمت مثل تفاوت مىكند.
اين هم اين مسأله،
ديگر در اينجا مسأله نداريم، ان شاءاللّه شنبه قاعده بعدى را شروع مىكنيم.
و صلى اللّه على
محمد و آل محمد.