أَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیمِ بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِي يَفْقَهُوا قَوْلِي.
بحث امسال ما دربارۀ آيات اخلاقي است. اينکه بتوانيم به جاي چهل حديث، چهل آيه هم درست کنيم. مباحثۀ چهل حديث را کرديم. يعني چهل حديث به بالا با هم مذاکره کرديم و فهميديم که خيلي ثواب دارد. از همين جهت هم خيلي از بزرگان، چهل حديث دارند. بعد از چهل حديث، يکي از بزرگان گفت اگر چهل آيه هم در جلسه مذاکره شود، خوب است. هم قرآن باشد و هم ولايت. اين انصافاً حرف خوبي است و تا الان من سراغ ندارم که نوشته شده باشد و يا گفته شده باشد؛ لذا چهل آيه را شروع کرديم و آيات مباحثۀ چند هفتۀ ما راجع به دستورالعملي بود که در اول سورۀ مزمل به پيغمبر اکرم داده شده بود و انصافاً دستورالعمل خيلي بالاست و في الجمله دربارهاش صحبت کرديم. حال برميگرديم به اول، آن آيات دستورالعمل را به تناسب تولد يا بعثت پيغمبر اکرم شروع کرده بوديم و الان به سورۀ بقره برميگرديم. آيات 30 تا 39 را مباحثه ميکنيم که آيات خيلي مهم است و البته تشابه نيز در اين آيات فراوان است. اگر ما بتوانيم از شما رفع تشابه کنيم، خيلي خوب است. نميدانم چرا مفسّرين در اين بارهها صحبت نکردند. اين 9 آيه مربوط به خلقت حضرت آدم است. (وَ إِذْ قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً)، خدا به ملائکه گفت ميخواهم خليفهام را خلق کنم. آنها هم اعتراض کردند و پروردگار عالم عملاً جواب اعتراض آنها را داد و آنگاه اقرار کردند. وقتي خدا از آنها اقرار گرفت، خطاب شد که همۀ شما به اين آدم سجده کنيد، (فَسَجَدَ المَلائِکَةُ کُلُّهُمْ اَجْمَعونَ * اِلا اِبليسَ).
راجع به اين 9 آيه بايد هفت ـ هشت جلسه صحبت شود. گفتم که تشابه و نفهميدگي در اين 9 آيه زياد است.
اول چيزي که از اين 9 آيه و آيات ديگر استفاده ميشود،اهميت انسان است. انسان خليفة الله است. انسان مسجود للملائکة، حتي جبرئيل است. انسان کسي است که هرکه با او نسازد، رانندۀ درگاه خداست. در آيات ديگر، انسان کسي است که عالم وجود براي او خلق شده است، (اَلَمْ تَرَوا اَنَّ اللَّهَ سَخَّرَ لَکُمْ مَا فِى السَّماوَاتِ و مَا فِى الاَرْضِ وَ اَسْبَغَ عَلَیْکُمْ نِعَمَهُ ظَاهِرَةً و باطِنَةً)،انسان کسي است که براي خدا خلق شده است، (وسَئَلْتُکَ لِنَفْسى)، همه براي تو و تو براي من. اين جمله انصالاً خيلي بالاست.
حال بحث امروزمان اين خليفۀ خداست. اين خليفۀ خدا، اگر به راستي خليفة الله باشد، هرچه بخواهد ميتواند انجام دهد. نمونۀ آن را قرآن نشان داده است.
عاصف بن برخيا نه پيغمبر است و نه اولوالعزم است بلکه يک بندۀ خداست. به عبارت ديگر خليفة الله است. اين خليفة الله رسيده به اينجا که تخت بلقيس را با خود بلقيس، به يک چشم به هم زدن از يمن به شام آورد. اين چه قدرت و علمي است که علم هرچه ترقي کند، نميتواند اين را بفهمد. در زمان حضرت ولي عصر که به انتها ميرسد و علم قرآن معلوم ميشود، آنگاه فهميده ميشود. اما الان انسان نميتواند بفهمد که عاصف به برخيا چگونه توانست تخت بلقيس را با خود بلقيس از يمن به شام بياورد. قرآن ميفرمايد وقتي آورد، حضرت سليمان با بلقيس حرف زد و گفت: (هذا عَرشُک؟) و اين يادش نبود که چه بگويد و گفت «کانّه هو»، يعني مثل اينکه خودش است. پس اين خليفة الله است. پيغمبر هم نيست، حال براي پيغمبر چه خبرهاست!
به حضرت سليمان خبر دادند که در يمن زني هست که ادعاي سلطنت ميکند، اما دين آنها خورشيدپرستند. اين مقدماتي دارد و هنگامي که به ذي المقدمه رسيد، حضرت سليمان گفت چه کسي اين تخت بلقيس را براي من ميآورد؟!
شخصي گفت من به نصف روز ميآورم. ايشان گفت نه، زياد است. آنگاه عاصف بن برخيا گفت: (قالَ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِّنَ الْکتابِ أَنَا آتِيکَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْکَ طَرْفُکَ)؛ شما اجازه بده و من تا اينکه چشمان خود را ببنديد و يا چشمان خود را باز کنيد، من تخت بلقيس ميآورم. آنگاه اجازه گرفت و با طرفةالعيني تخت را آورد. به اين خليفة الله ميگويند. ظاهراً زماني که حضرت آدم (وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کُلَّها) پيغمبر نبود و ظاهراً از آيات معلوم ميشود که وقتي روي کرۀ زمين آمد، خدا او را پيغمبر کرد. و قرآن ميفرمايد: (وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کُلَّها). در اين اسماء هرکسي چيزي گفته است. البته خيلي کوتاه آمدند، اما اگر بخواهيم معنا کنيم، اين ميشود که پروردگار عالم با همۀ اسماء و صفاتش در آدم تجلّي کرد و آدم، معلّم ملائکه شد.
راجع به چهارده معصوم، حرفهاي ديگري هست که مربوط به انبياء هم نيست. حضرت امام «رضواناللهتعاليعليه» ميفرمودند خدا تجلي ذاتي، با همۀ اسماء و صفاتش و حتي اسماء و صفات مستأثرهاش، و اهل بيت پيدا شد. همان تجلي که در زمان حضرت موسي به کوه کرد و کوه خاکستر شد و نابود شد و البته آن تجلّي صفت بود. بنا به گفتۀ حضرت امام خيلي دهان ميخواهد که آدم اين حرفها را بزند. دوباره خدا تجلي ذاتي کرد با همۀ اسماء و صفات و حتي اسماء و صفات مستأثره و آنگاه قرآن پيدا شد. قرآن، اهل بيت و اهل بيت،قرآن و هيچکدام مقدم بر ديگري نيست و هيچ تفاوتي با هم ندارند.
قضيۀ حضرت آدم، (وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کُلَّها)، يعني تجلي خدا با همۀ اسماء و صفاتش و ظاهراً غير از صفات مستأثره که مخفي در پيش همه به جز چهارده معصوم است. (ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلائِکَةَِ). يک فيلم مانندي به ملائکه نشان داده شد و وقتي فيلم را ديدند، فهميدند که چه اشتباهي کردند که به خدا گفتند چرا ميخواهي آدم را خلق کني. وقتي پي به اشتباه خود بردند، خطاب شد که اکنون که فهميديد آدم چيست و کيست، پس سجده کنيد. (فَسَجَدَ المَلائِکَةُ کُلُّهُمْ اَجْمَعونَ * اِلا اِبليسَ اَسْتَکبَرَ وَ کانَ مِنَ الکافرينَ)، اين (کانَ مِنَ الکافرين) را هم بعضي گفتند کافر بوده و از جن بوده است. اين کانَ از کانهاي خلقت است و مثل واستکبَر است. عناد و لجاج نگذاشت و خدا نکند که آدم عنود و لجوج باشد و خدا نکند آدم متکبّر باشد،زيرا دانسته در چاه ميافتد. مانند ابليس که اگر بگوييم خدا را نميشناخت، خدا را عالي ميشناخت و اگر بگوييم آدم را نميشناخت، (وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کُلَّها)، آدم خودش را نشان داد. حال خدا فرموده سجده کن.
مرحوم علام مجلسي يک روايتي نقل ميکند که خيلي شيواست. بنا کرد به خدا التماس کند و بگويد خدايا هرچه بخواهي عبادت ميکنم. به اندازهاي که عبادتم از جن و انس و ملائکه بيشتر باشد. اما نگو که به آدم سجده کن و به جاي سجده به آدم، من دو سه برابر عبادت تو را ميکنم. خطاب شد کسي را ميشود عابد و موّحد گفت که آنچه خدا بگويد انجام دهد و نه اينکه هرچه خودش خواست، انجام دهد. لذا به قول خودت اگر عبادتهاي دنيا را هم بکني، چون تمرّد قول من ميکني، پس ذرّهاي ارزش ندارد.
من روايتش را نديدم و از آقاي بهجت نقل ميکنم. نميدانم آقاي بهجت از کجا نقل کردند و معلوم است که آقاي بهجت ديده حرف ميزدند. ايشان ميفرمودند يک وقت حضرت عيسي تصميم گرفت بين خدا و شيطان را آشتي دهد. لذا اول پيش خدا رفت و گفت خدايا غلط کرد و از اين به بعد توبه ميکند و شما ايشان را بپذيريد. خطاب شد اگر به راستي توبۀ واقعي کند، برميگردد. زيرا اگر توبۀ واقعي باشد، گناه هرچه بزرگ باشد، مانند نمک در آب ، آب ميشود. خطاب شد اگر توبه کند، قبول ميکنيم. حضرت عيسي خيلي خوشحال شد و نزد شيطان آمد و گفت براي تو کاري کردم و به خدا گفتم که تو را قبول کند و تو اقرار کن، آنگاه خدا ميپذيرد. شيطان عصباني شد و گفت بيخود رفتي. خدا بايد از من عذرخواهي کند که مرا راندۀ درگاه خود کرده است و من کاري نکردم که از خدا عذرخواهي کنم. اين آيات و روايات به ما يک مطلب را ميگويد. اينکه اگر انسان در راه بيفتد، ميرسد به اينجا.
چقدر عالي گفته که:
گفت جبريلا بلا اندر پي ام گفت رو رو من حريف تو نيم
ميرسد به اينجا که مسجود جبرئيل ميشود.
مرحوم کليني در کافي دو روايت نقل ميکند؛ «المؤمن أعظم حرمةً من بيت الله»، «المُؤمن أعظم حرمةً من الملک المقرّب»، اگر در راه بيفتد، راه را ميپيمايد به جايي که از همه يعني از جن و ملائکه جلو ميافتد. علامه طباطبائي استاد عزيز ما ميگويد معناي اين خليفة الله اينست که مثل خدا هرکاري که بخواهد، ميتواند انجام دهد. مثل همين قضيۀ عاصف بن برخيا که هفت ـ هشت جا در قرآن است، هرکاري که بخواهد، ميتواند انجام دهد.
يک مثال ساده ميزنم تا بفهميد که ميشود.
هرکسي، هرچيزي را بخواهد در ذهن خودش ايجاد کند، ميتواند؛ حال مؤمن باشد يا شمربن ذي الجوشن باشد. تا توجه به اين موجود دارد، اين موجود است و در وقتي که منصرف شد، معدوم ميشود. اما چون وجودش ضعيف است، موجودش هم ضعيف است و به آن موجود ذهني ميگوييم. اما اگر عاصف بن برخيا شد، وجودش قويست و آثار بارّ بر آنست. مثل وجود ذهني که ما هرچه بخواهيم ميتوانيم موجود کنيم، او هم هرچه بخواهد ميتواند موجود کند.
مرحوم صدرالمتألهين در اسفار ميفرمايند اصلاً در بهشت اينطور است که اين آقاي بهشتي هرچه بخواهد، موجود ميشود. نشسته و دلش سيب ميخواهد، ناگاه سيب در اختيارش است و چون عالم حَيوان هم هست، سيب با او درد دل هم ميکند. حال اگر انسانهاي معمولي هم نتوانند، اما صدرالمتألهين ميفرمايند همۀ بهشتها در بهشت اينگونه هستند، يعني خليفة الله هستند و ميتوانند ايجاد کنند. حال در اين دنيا وجودشان ضعيف است، ترتيب اثر روي موجودشان هم نيست؛ اما در بهشت ترتيب اثر هم روي موجودشان هست. اين اگر در راه بيفتد؛ (يا اَيُّها الاِنسانُ اِنَّکَ کادِحٌ اِلي رَبِّکَ کدْحاً فَمُلاقيه) (انشقاق/ 6).
آقا ميرزا آقا جواد تبريزي که خدا رحمتشان کند، ميگويند چه داعي داريد که تصرف در ملاقيه کنيد و بگوييد ملاقيه رحمت است. بلکه ميرسد به آنجا که به جز خدا نبيند و نداند.
رسد آدمي به آنجا که به جز خدا نداند
شما بگوييد رسد آدمي به جايي که به جز خدا نبيند.
آنگاه همه چيز تجلي است جز خدا. يک معناي وحدت وجود اينست که در عالم غير از خدا چيزي نيست.
(ليس في الدار غيره ديار)
پيغمبر اکرم اين شعر را خيلي دوست داشتند و خودشان زمزمه ميکردند و ميگفتند بارک الله به حسّان که چقدر عالي گفته است.
و اما اگر در راه نيفتاد، آنگاه مانند شيطان فقط خودش را ميبيند. و آنگاه جهنمي و بدبختي و نکبت ميشود و وقتي حضرت عيسي به او ميگويد با خدا آشتي کن، ميگويد نه، خدا بايد با من آشتي کند.
آن روايت علامه مجلسي هم نظير همين است. آدم وقتي متکبر و لجوج شد و عناد سر تا پايش را گرفت، بَلعم باعور ميشود. بلعم باعور به مقام بالايي سيده بود و خيلي بالا بود. علم لدنّي داشت و مستجاب الدعوه بود. اما ناگهان خطاب رسيد که تو سگ هستي؛ (إِن تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ أَوْ تَتْرُكْهُ يَلْهَث).
اگر هفت ـ هشت جلسه در اين 9 آيه صحبت کنيم، خوب است و به شرط اينکه خودتان فکر کنيد و تفاسير را هم ببينيد و انشاء الله از شما استفاده کنيم.
و صلّي الله علي محمّد و آل محمّد