اعوذ بااللّه من الشيطان الرجيم. بسم اللّه
الرحمن الرحيم. رب اشرح لى صدرى و يسر لى امرى واحلل عقدة من لسانى
يفقهوا قولى
بنا شد امروز يك مقدار عبارات كفايه را
بخوانيم و با آن مقادماتى كه مىگفتم ببينيم آيا تطبيق مىشود يا نه.
ما در بحث قضاء و قدر و بحث جبر و تفويض 3 تا
مقدمه داشتيم: يك مقدمه مربوط به نظام اتم بود، كه آن نظام اتم
را اگر مرتبه علم ربوبى را در نظر
بگيريم، به او مىگوييم قضاء و اگر مرتبه
موجود خارج را در نظر بگيريم به او مىگوييم قدر و
تفاوتى بين قضا و قدر نيست الا به مرتبه و اين قضاء و قدر به او مىگوييم نظام
اتم، البته نظام اتم به او مىگوييم به اعتبار خارج، يعنى باعتبار قدر و بهت
از اين هم نخواهد شد.
مقدمه دوم هم:
راجع به اراده انسان بود كه قضا و قدر الهى تعلق گرفته است به اينكه
انسان با اختيار باشد، يعنى با اختيار بگويد، يا نگويد، يا با اختيار كار بكند، يا
نكند، با اختيار فكر بكند، يا نكند، نظام اتم روى اين است .اگر بخواهد انين انسان
با اراده كار نكند و مجبور باشد ضرر مىخوردبه نظام اتم. لذا در ضمن صحبت
مىگفتم انسان در ضمن اختيار مجبور است، يعنى نظام اتم روى او است قضاء و
قدر الهى روى او است كه اين انسان مختار باشد.اراده حق تعلق گرفته است
كه اين انسان با ارادهاش برود و بيايد اين هم مقدمه دومبود و گفتيم اراده انسان
مخلوق نفس انسان است. و اين انسان چون خليفة اللّه است خلاقيت دارد و
چون ضعيف است موجودش ضعيف است.
مقدمه سوم: راجع
به سعادت و شقاوت انسان بوا كه ما مدعى بوديم كه اين انسان مركب
است و نحوه تركيبش را نمىدانيم، اما مىدانيم يك بعد
ناسوتى دارد، يك بعد ملكوتى دارد.بقول منطق يك جنس دارد، يك فصل دارد، يك ماده
دارد، يك صورت دارد و اينها را با هم وقتى بسنجيم مىبينيم در
قضا انسانها از نظر نتيجه و آثار و از نظر آن بع ناسوتى شقى بالفطره است و اما از نظر روح، از
ملك هم بالاتر است. اين انسان است كه گاهى جسم را براق مىكند و اگر آن
بعد را تسخير كرد و جنبه روح مغلوب شد فكرش مىشود شيطانى.
اين خلاصه 3 مقدمه
بود، روى فرض اين 3 مقدمه ببينيم آخوند چه فرمودهاند
.مىفرمايند: «ان قلت: اذا لم يكن الفعل كذلك» ،يعنى وقتى كه فعل
منجرى به را بياورد و اينكه مىخواهد به اين تجربى كند غافل باشد كه معمولاً اينجورى است كه
انسان وقتى مىخواهد معصيت كند بعنوان على المولى نيست، «فلاوجه
لاستحقاق العقوبة على مخالقة القطع» ديگر وجهى پيدا نمىشود كسى كه
مخالفت قطع كرده است، اين عذاب بشود. «و عى كان العقاب علبها الا
عقابا على ما ليس بالاختيار؟» بر مىگردد به اينكه يك چيزى كه مغفول عنه است
و باختيار و ارادهاش نيست، روى آن عقاب بشود و اين عقاب بر مىگردد
به جبر و بر مىگردد به اينكه چيزى كه من اختيارم نبوده من عقاب شدهام.
«قلت:العقاب انما
يكومن على قصد العصيان و العزم على الطغيان لا على الغعل الصادر بهذا
العنوان». اين عبارت يك مقدار نارسا است و اگر بخواهيم
منايش بكنيم، معناى نحوى عزم و قصد كه فعل مترتب بر او باشدو الا اگر عزم و قصد فقط باشد
اين تجرى نيست.اصلاً تجرى اين است كه مثلاً كسى شيشه شربت را بعنوان
شراب بخورد، عزم و قصدى كه همراه با فعلى كه آن فعل مباح باشد اما اين فعل
را مىآورد بعنوان اينكه گناه باشد.
لذا عبارت مرحوم
آخوند كه مىگويند عقاب روى عزم است يا
روى قصد است، يعنى عزم و
قصدى كه فعل با بر او باشد. لذا بر فعل نه بكله بر فعلى كه قبلش عزم و قصد
باشد، مراد مرحوم آخوند اين است.
«لا على الفعل
الصادر بهذا العنوان9 يعنى فعل متجرى به حرام نيست، آنكه فعل حرام
است، قصد و عزمى است كه فعل بعد از آن پيدا شود، كه بعضى از آقايان اول
كفايه پا فشارى داشتند كه مرحوم آخوند عقاب را روى قصد فقط و بالجمله ما دامت
چند صفة آوردهاند ،در صورتى كه مرحوم آخوند آنجاها عملش را هم
مىآورد، اتفاقا در آنجا فرموده است: «و بالجمله مادامت فيه صغة كامنه لا يستحق
بها الا مدحا او لوما.» كه ما قبول نداشتيم و مىگفتيم اگر صفة كامنه در نفس
باشد، از قرآن استفاده مىكنيم كه بايد مبارزه با او بكند،ولى مرحوم آخوند مىگويند
فقط مدامت دارد كه چرا حسودى يا چرا متكبرى.
«وانما
يتحق الجزاء بالمثوبه او العقوبه - مضافا الى احدهما-»، يعنى مضافا الى آن صفة
كامنه، «اذا صار بصدد الجرى على طبقها و العمل على
وفقها و جزم و عزم».كه اين عبارت هم نارسا است، بايد فرموده باشند اذا صار بعد الجرى على
طبقها و جزم غزم و عل على وفقها و اين عمل را مرحوم آخوند جلو انداخته است.
على كل حال مرحوم
آخوند فرموده «و العمل على وفقها»، بايد عمل بشد تا استحقاق عقوبت
پيدا كند، صف كامنه الى كه بروز و ظهور كند در خارج اين موجب عقاب است.
از اين عبارت در
اول كفايه پى مىبريم كه مرحوم آخوند در اينجا هم كه مىفرمايند
«العقاب انما يكون على قصد العصيان و العزم على الطغيان لاعلى
الفعل و الصادر بهذا العنوان بلا اختار»، مىخواهند بگويند كه عقاب روى قصد و عزم و فعل
است، كه روى فرمايش ايشان يعنى تجرى، بى تجرى. چى
است؟ قصد و عزم و شوق و اراده و فعل. تا فعل نباشد اصلاً تجرى معنا ندارد لذا مىگويند عقاب
روى اين مركب است، نه روى فعل فقط، يا روى عزم و قصد فقط. تا اينجا
خوب است، اما از اينجا به بعد وجهى نداشت اين ان قلت بعدى. حالا از
اينجا وارد مسئله جبر و تفويض شدهاند.
«ان قلت :ان القصد
و العزم انما يكون من مبادىء الاختيار». همان كه ما مىگفتيم كه اول
تصور مىكند، بعد تصديق به فائده مىكند، بعد عزم مىكند، بعد شوق مؤكد پيدا
مىكند، بعد اراده مىكند و بعد فعل است.
«و هى ليس
باختيارية» و اين اختيار، اختيارى نيست، اين اراده، اختيارى نيست. وقتى اراده
اختيارى نشد، پس بنابراين فعل جبراست. چرا اراده اختيارى نيست؟ مىفرمايند
و الا لتسلسل اگر بگويى اراده اختيارى است،تسلسل لازم مىآيد. چرا؟ براى
اينكه اين آقا كه مىخواهد اراده بكند، بايد براى ارادهاش اراده كند.
مىرويم سر اراده دوم، براى آن هم بايد اراده كند مىرويم سر اراده سوم، آن هم بايد
براى ارادهاش اراده كند و حد يقف ندارد. كه حد يقف پيدا
مىكند؟ وقتى كه بگوييم اراده مىكند و اراده او متوقف است بر اراده حق،
بنابراين خدا است كه اراده مىكند، تا اين اراده كند. لذا مىشود جبر .
جوابى كه اول
مىدهند خيلى عالى كه ما هم همين را گفتيم كه مبادى اراده، اختيارى
است و اين بس است، براى اينكه تصور مىكند تصديق
نمىكند، يا تصديق مىكند ديگر عزم نمىكند. وقتى اينجور باشد ديگر نوبت به اراده نمىرسد، كه
بگوييم اختيارى است يا غير اختيارى. اول ايشان همين را مىگويند.
«قلت. مضافا الى
انّ الاختيار»، يعنى اراده، اصلاً اينكه در لفظ اراده خوابيده است،
اختيارش مىگويند، يعنى انسان اختيارش و ارادهاش دست خودش است.
«و
ان لم يكن بالاختيار»، يعنى مىپذيرد كه اراده اختيارى نيست «الا ان بعض مباديه غالبا
يكون و جوده بالاختيار»، تصورش، تصديق، عزمش اختيارى
است و اگر اينها پيدا نشد ديگر اصلاً اراده پيدا نمىشود، تا اينكه بگوييد اراده متوقف بر اراده حق
است يا نه. تا اينجا خيلى حرف خوبى است.
جواب دگيرى كه ما
بدهيم، مرحوم آخوند نگفته است اين است كه اراده ن متوقف بر اراده حق
مىپذيريم، اينجور مىشود كه خدا اراده كرده است كه من ارداه كنم و فعل
را انجام بدهم. بر مىگردد به اينكه اگر ارده من جبر باشد اصلاً فعل متحقق
نمىشود.
در قضاء و قدر
الهى اين است كه من اراده كنم و فعل را انجا بدهم. اراده حق اين است، نه
اينكه ارده حق روى اين باشد كه فعل را من مجبور عمل
بكنم.دست مرتعش يا جريان خون در زبان من اراده حق اين است كه من بخواهم يا نخواهم جريان
خون در زبان من باشد، اين جبر است براى اينكه در سلسله علل اختيار نيست.
اما در گفتم من اراده حق اين است كه من اراده كنم، آنوقت بگويم. در سلسله
علل اراده من خوابيده است، مىشود فعل اختيارى.
اين آقاى ان قلت
كه مىگويند تسلسل واقع مىشود، پس بنابراين بايد اراده متوقف بر
اراده حق باشد، مىپذيريم و مىگوييم اتفاقا همين مىشود، فعل ارادى مىشود، يا اينكه انسان در
اراده خود مجبور است، بخلاف جريان خون در زبان كه ديگر
در اين اختيار نخوابيده است.
فرق است بين حرف
زدن من و جريان خون در زبان من .در جريان خون اراده كرده است
حق، من بخواهيم، يا نخواهيم كه خون جارى در زبان مىشود،
اما در حرف زدن اراده كرده است حق كه من اراده
بكنم براى حرف زدن، مختار باشم در حرف زدن. فرق بين جبر و اختيار هم به همين است
كه من فعل خودم در اختيارم باشد، كه فعلم در اختيارم باشد پرودگار عالم
اين را خواسته است .
اگر شما نتيجه
بگيرى كه پس جبر است مغالطه است، براى اينكه يك جمله از سلسله علل
را انداختن و گفتن اينكه خدا نخواسته است كه تو مجبورا
حرف بزنى، بلكه خدا خواسته است كه من بااختيار حرف بزنم. لذا جواب اولى كه مرحوم آخوند
مىدهد ما هم قبلول داريم كه اراده متوقف بر عزم و جزم است. مبادى
اختيارى است پس اراده هم اختيارى است .
حرف دوم كه ما داريم و مرحوم آخوند ندارند، اين
است كه ما مىگوييم بله اراده ما متوقف بر اراده حق قبول مىكنيم و توحيد
افعالى هم به ما همين را مىگويد. حالا اراده من متوقف بر اراده حق چى از او در
مىآيد؟ خدا خواسته است كه من مختار باشم، بخلاف جريان دم، كه خدا خواسته
است كه در جريان خون من مجبور
باشم. اين درست است، آنجا كه دست من نيست، مجبورم، آنجا كه دست من است،
مختارم و خدا اين را خواسته است
«للتمكن من عدمه
بالتامل». تامل مىكند. بعد از آنكه تصديق به فائده كرد، مثلاً
مىبيند اگر اين فعل را انجام بدهد عقوبت دارد، وقتى اين تامل را كرد،
تمكن پيدا مىكند
كه ديگر اراده نكند. «فيما يترتب على ما عزم عليه من تبعة العقوبه و اللوم
والمذمة». علاوه بر اين يمكن ان يقال، كه اى كاش مرحوم آخوند گفته بودند
يمكن ان يقال اينكه اراده من متوقف بر اراده حق است و خود اين يعنى اختيار.
بجاى اين رفتهاند روى حرفهايى ديگر. «يمكن
اين يقال ان حسن المؤاخذة و العقوبة انما يكوين من تبعة بعده عن سيده بتجريه عليه،
كما كان من تبعتة بالعصيان». بُعد از مولى، يعنى عقاب و
قرب به مولى يعنى بهشت و اينها از تجرى و معصيتش پيدا مىشود و تجرى و معصيت از كجا پيدا
مىشود؟ بجاى اينكه بگويند از خودش، رفتهاند روى حرف ديگرى .
«فى صورة المصادفة
فكما انه يوجب البعد عنه كذلك لا غرو فى ان يوجب حسن العقوبة
فانه و ان لم يكن باختياره الا انه بسوة سريرته»، اين
معصيت از شقاوت باطن او سرچشمه گرفته است، چنانچه نماز از سعدت ذاتى او سرچشمه گرفته
است و اين انسان اينجورى است كه بعضى از او شقى بالفطره است و
بعضى سعيد بالفطره است «و خبث باطنه بحسب نقصانه و اقتضاء استعداده
ذاتا»، شقاوت ذاتى درد و خواه نا خواه وقتى شقاوت ذاتى باشد دگير كمبود
پيدا مىكند از نظر ترقى و آن شقوت گل مىكند و اين معصيت مىكند «و اذا
انتحى الامراليه يتض الاشكال و ينقطع السؤال»، وقتى كار رسيد به اينجا
ديگر معنا ندارد كه بگويى چرا ذاتى شى لم يكن معللا؟ لِمَ خلق الانسان انسانا؟
اينها ديگر معنا ندارد. حالا لِمَ خلق الشقى شقيا؟ ديگر اين سؤالها را ندارد.
انصافا اين حرف
خيلى نارسا است و نمىخورد به مرحوم آخوند، كه من ديروز گفتم سعادت
و شقاوت براى انسان يك امر عرضى است، يعنى اين انسان است كه به
اختيار خود، خود را شقى مىكند و به تجربه هم ثابت شده، همينها كه گناه
روى گناه كردهاند و لن يفلح ابدا بر اينه صادق است، اما ناگهان فضيل بن عياض از
كار در مىآيد، ناگهان بشر حافى از كار در
مىآيد. همين تجربه به ما
مىگويد ذاتى نيست، 124 هزار پيامبر براى همين آمده است.
بله اگر دل سخت
باشد، سخت است عوض شدن، اگر دل پاك باشد آسان است پذيرش حق براى
او، نه اينكه سعادت ذاتى باشد.
ولد الزناء در سنگلاخ
افتاده، ولى با همين سنگلاخ مىتواند خودش را برساند به سعادت،
نداريم جايى كه
سوء سريره ياحسن سريره براى انسان شقاوت ذاتى يا سعادت ذاتى درست كند.
وصلى اللّه على محمد و آل محمد.