اعوذ باللّه من
الشيطان الرجيم بسم اللّه الرحمن الرحيم رب اشرح لى صدرى و يسر لى امرى واحلل
عقدة من لسانى يفقهوا قولى.
تنبيه آخر كفايه
تنبيه چهاردهم است و آنطور كه ما
تنبيه بندى كرديم، تنبيه شانزدهم مىشود و بعدش هم مرحوم آخوند بعنوان تتمه، دو سه
تنبيه متعرض شدهاند كه من نمىدانم چرا اينها را به عنوان تتمه آورده با اينكه
اينها مهم است و هر كدام تنبيه مهمى است و ان شاء اللّه بعد بحث مىكنيم و تقريبا
از نظر ما 21 تنبيه مىشود و على كل حال
از نظر ما اين تنبيه آخر، تنبيه شانزدهم است.
مرحوم شيخ
مىفرمايند: اين شك در اينجا يعنى خلاف يقين، لا تنقض اليقين بالشك يعنى لا تنقض
اليقين بغير يقين پس اگر ظن غير معتبر بر خلاف باشد استصحاب جارى است، چنانچه اگر
ظن به وفاق باشد اما غير معتبر استصحاب جارى است. بله اگر ظن معتبر باشد، آن
بمنزله يقين است، آن بيرون است و بل انقضه بيقين آخر او را مىگيرد. كه بعد مباحثه
مىكنيم و اما اگر ظن غير معتبر باشد، ظن شخصى و ظن قياسى باشد، چه ظن به وفاق
باشد و چه ظن به خلاف باشد، صورت شك را پيدا مىكند؛ حكم شك را پيدا مىكند، پس لا
تنقض اليقين بالشك يعنى لا تنقض اليقين بغير يقين. مرحوم شيخ اينجور فرمودهاند و
بعد هفت هشت دليل مىآورند كه لا تنقض اليقين بالشك يعنى لا تنقض اليقين بغير
اليقين.
اصل قضيه مسلم است
و نديديم كسى اشكال در بكند اينكه ظن شخصى، ظن غير معتبر نمىتواند در مقابل يقين
بايستد، چون پوچ است و آن يقين كار مىكند، يعنى مظنه شخصى، مظنه غير معتبر حالت
شك را دارد يك قاعده كلى اين است كه ظن غير معتبر مثل شك مىماند. بله در باب نماز
يك اختلافى هست كه آيا ظن غير معتبر حجت است يا نه. بعضىها مىگويند نه، بعضىها
مطلقا مىگويند ظن غير معتبر حجت است، بعضىها هم مىگويند در ركعتين اخيرتين حجت
است، اما در افعال حجت نيست، پس ظن حكم شك را دارد. اين مظنه به له باشد يا بر
عليه، بر وفاق باشد ـ مثل استصحاب ـ يا بر خلاف، مظنه حكم شك را دارد. پس لا تنقض
اليقين بالشك يعنى لا تنقض اليقين. بغير اليقين، غير يقين يك دفعه شك است، يك دفعه
هم محتمل است، يك دفعه هم مظنه است. مظنه تا نرسد به اطمينان و نرسد به آنجا كه
حجت باشد، حكم شك رادارد. اين در همه جا همين جور است، الا در نماز كه اين اختلاف
هست.
اگر يادتان باشد
ما مىگفتيم در اينجا و در غير اينجا اين يقين موضوعيت ندارد و لا تنقض اليقين
يعنى لا تنقض الحجة. خواه ناخواه شك او هم موضوعيت ندارد، مىشود لا تنقض الحجة
بغير الحجة بل انقضه بيقين آخر، يعنى بل انقضه به حجةٍ آخر. ما مىگفتيم معناى لا
تنقض اليقين اين است و اگر يقين اينجا گفته شده از باب مصداق است نه اينكه يقين
موضوعيت داشته باشد.
از همين جهت هم
اگر بجاى يقين اماره بنشيند همين است. شما با اماره اثبات بكنيد حكمى را، بعد شك
كنيد كه اين حكم هست يا نه، استصحاب كنيد، در حالى كه يقين نبود، اماره بود. شما
با قواعد فقهى اثبات كنيد حكمى را، بعد شك كنيد، استصحاب مىكنيد. پس معلوم مىشود
كه يقين دخالت ندارد. خواه ناخواه شك هم در مقابل يقين از باب مصداق ذكر شده و الا
شك بما انّه شك دخالت ندارد پس چى دخالت دارد؟ غير يقين، غير حجت. لذااينكه مىفرمايد
لا تنقض اليقين بالشك، يقين و شك هر دو از باب مصداق است. وقتى از باب مصداق شد،
معنايش اين است كه لا تنقض الحجة بغير الحجة بل انقضه بحجة اخرى، يعنى اگر اماره
براى حكمى، اماره براى موضوعى درست شد، مثل اينكه ثقه به شما گفت زيد عادل است،
حالا نمىدانيد زيد فاسق شده يا نه، استحصاب كن، بگو كان عادلاً الآن يكون كذلك.
كى مىتوانى بگويى عادل نيست؟ وقتى ثقه ديگرى بيايد و بگويد از عدالت افتاد، يا
يقين وجدانى شما ببيند از عدالت افتاد. روى عرض ما همه اين حرفها مىشود سالبه به
انتفاء موضوع؛ براى اينكه ما اصلاً به يقين موضوعيت نمىدهيم و به شك هم موضوعيت
نمىدهيم و به مواردى كه از فقهاء مىگيريم و به تناسب حكم و موضوع از روايات
مىگيريم.
مرحوم شيخ انصارى
مىفرمايند اولاً: شك بر خلاف يقين است و در صحاح اللغة هست كه الشك خلاف اليقين. اين حرف اول
ايشان است.
اين حرف درست است،
اما اولاً شك يعنى تساوى الطرفين، اين معناى لغوى و معناى اصطلاحى است. اگر عرف
بگويد شك دارم، معنايش اين نيست كه يقين ندارم، بلكه معنايش اين نيست كه مظنه
ندارم يقين ندارم، محتمل ندارم، بلكه معنايش اين است كه يك چيز تساوى الطرفين
دارم. از همين جهت در رساله داريم: شكيات، ظنيات، سهويات. لذا 21 مورد شكهايى است
كه اعتبار ندارد، يعنى تساوى الطرفين است و معمولاً عرف از شك، تساوى الطرفين
مىفهمد و شك در خلاف يقين ولو استعمال شده، اماشاذ است و اينكه مرحوم شيخ
مىفرمايند در صحاح اللغة اينجور چيزى هست، بله قبول داريم در صحاح اللغة و غير
صحاح اللغة شك به معنا خلاف يقين داريم، اما لا تنقض اليقين بالشك، يعنى خلاف يقين
در حالى كه مشهور است شك از نظر معناى لغوى و عرفى تساوى الطرفين است؟
لذا اين حرف مرحوم
شيخ درست نيست كه ما بگوييم لغت گفته است شك به معناى خلاف يقين است، پس در اين
روايت هم شك به معناى خلاف يقين است، بلكه در روايت معناى عرفى است و معناى عرفى
در شك يعنى تساوى الطرفين و اينكه مىخواهيم بگوييم شك هم تساوى الطرفين را
مىگيرد و هم آنجايى كه احتمال او كم باشد، احتمال او زياد باشد، ظاهرا عرف پسند
نيست.
دليل دومى كه
ايشان مىآورند اين است كه مىفرمايند اجماع داريم كه شك خلاف يقين است. نمىدانم
مرادشان از اين اجماع چيست، يعنى در باب استصحاب يا اينكه مطلقا؟ اگر مرادشان
مطلقا باشد، مىدانيم كه در عرف فقه، شك به معناى خلاف يقين نيست، در لسان فقه شك
در مقابل مظنه است و هر دو در مقابل يقين است. يقين داريم، علم داريم، اطمينان
داريم، ظن متأخم للعلم داريم، مظنه داريم شك داريم. بله محتمل هم هست كه آن خلاف
مظنه است و اما اينكه ما اينجور بگوييم: يقين داريم، خلاف يقين داريم و خلاف يقين
يعنى شك تساوى الطرفين، يعنى مظنه، يعنى ظن متأخم للعلم، يعنى اطمينان و ما بگوييم
شك يعنى خلاف يقين در عرف فقه و ادعاى اجماع بكنيم، اينكه ظاهرا درست نيست.
بخواهيم بگوييم
اجماع در باب استصحاب؛ اين لا تنقض اليقين بالشك در عرف ما يعنى لا تنقض اليقين
بغير اليقين، شك گفته است و غير يقين استعمال شده است و استصحاب از زمان مرحوم شيخ
انصارى پيدا شده، خودش در ميان قدماء بوده كه استصحاب حال عقل به او مىگفتهاند،
كه در اين اواخر مرحوم محقق خوانسارى در استصحاب عدم ازلى، اسم او را گذاشت
استصحاب حال عقل، بالاخره تا زمان مرحوم شيخ انصارى اصلاً در باب استصحاب گفت و گو
نشده است؛ همين مقدار اينها يك استصحابى را حجت مىدانستهاند. آن وقت چه جور
مىتواند مرحوم شيخ انصارى بفرمايد اجماع داريم كه شك خلاف يقين است؟! مرحوم آخوند
هم همين جور كه مرحوم شيخ فرمودهاند، گفتهاند.
دليل سومى كه
مرحوم آخوند از مرحوم شيخ نقل مىكنند اما خود مرحوم آخوند هم رد مىكنند اين است
كه مىفرمايند اين مظنه كه پيدا مىشود اگر اين مظنه معتبره باشد كه بحث ما نيست،
چون بجاى يقين مىنشيند. لذا لا تنقض اليقين بالشك بل انقضه بيقين آخر او را
مىگيرد، ظن معتبر يعنى اماره و ظواهر اگر حجت باشد مىرود در آن بل انقضه بيقين
آخر. اگر غير حجت باشد، معنايش اين است كه وجودش مثل عدم است، معناى غير حجت يعنى
وجودش مثل عدم. پس بنابراين مثل اين است كه مظنه نباشد، حالا كه مظنه نيست پس حكم را
شك دارد. مىفرمايند اگر شك در حجيت او هم داشته باشيم باز همين است، مظنهاى كه شك
داريم حجت است يا حجت نيست مساوق با عدم حجيت است. پس بنابراين روى اين فرض
مىگوييم لا تنقض اليقين بالشك يعنى لا تنقض اليقين بغير اليقين براى اينكه هر چه
كه غير يقينى است اگر حجت باشد مىشود يقين و اگر حجت نباشد و شك در حجّيّت داشته
باشيم مىشود عدم و وقتى شد عدم، همان مصداق شك است؛ مىشود لا تنقض اليقين بالشك.
اين دليل را مرحوم
آخوند رد مىكنند، مرحوم آخوند جواب مىدهند كه آقا يك حرف در اين است كه اين مظنه
حجت است يا نه، يك حرف در اين است كه حالا كه مظنه آمد روايات او را مىگيرد يا
نه. ما درصدد اين هستيم، مسلم لا تنقض اليقين بالشك غير از لا تنقض اليقين بالظن
است. وقتى چنين شد، لا تنقض اليقين بالشك آنجا را كه مظنه داريم نمىگيرد، براى لا
تنقض اليقين بالظن نداريم. وقتى نداشتيم ادله استصحاب او را نمىگيرد و ادله استصحاب
آنجا را مىگيرد كه من يك يقين داشته باشم و يك شك لاحق، اما اگر يقين سابق و مظنه
لاحق باشد، ادله استصحاب او را نمىگيرد، وقتى نگرفت به قول مرحوم آخوند مىرويم
سراغ اصل عملى ديگر، استصحاب كه نيست، حالا اصل برائت چه اقتضا مىكند؟ يا اشتغال
است يا برائت. خود مرحوم شخ فتامل دارند،
كه ما نمىفهميم يعنى چه، يعنى اول يك چيزى مىگويند بعد هم مىگويند فتامل. اگر
درست نبود، چرا گفتيد؟ اگر درست بود فتامل يعنى چه؟ بنابراين دليل سوم مرحوم شيخ
هم درست نيست.
دليل چهارم، پنجم،
ششم و هفتم تمسك به روايات است كه مرحوم آخوند اينجا همين را دنبال مىكنند و
ديگران هم همين را دنبال مىكنند. روى عرض ما ـ كه گرفتيم از حضرت امام«رضوان
اللّه تعالى عليه» ـ كه اصلاً مسئله سالبه به انتفاء موضوع است، ولى روى فرمايش
قوم كه يقين و شك را دخالت بدهيم، در اينجا دو سه قرينه هست بر اينكه اين شك در
اينجا بمعناى خلاف يقين است: يك قرينه اينكه گفته است لا تنقض اليقين بالشك بل
انقضه بيقين اخر.مرحوم شيخ مىفرمايند اين بل انقضه بيقين آخر معنايش همين است كه يايقين،
يا غير يقين. اگر مراد از آن شك خلاف يقين نبود يك چيز باقى مىماند، بايد مىگفت
لا تنقض اليقين بالشك بل انقضه بالمظنة او بيقين آخر و اين را كه نگفته است، بلكه
گفته است نقض يقين به شك نكن، بلكه يقين مىآيد يقين را از بين مىبرد و اين قرينه
است به اينكه شك در اينجا به معناى خلاف يقين است.
يك قرينه ديگر هم
مرحوم شيخ از خود لفظ لا تنقض اليقين بالشك مىآورند. مىگويد تناسب بين حكم و
موضوع اين است كه شك در اينجا يعنى خلاف يقين. يك روايتى هم روايات بود كه در او
سؤال مىكند: من وضوء گرفتم بعد چرتى زدم، وضع او چيست؟ حضرت مىفرمايند وضوى تو
درست است مىگويد اگر پهلوى من چيزى را برداشتند و نفهميدم چطور؟ حضرت مىفرمايند
باز وضوى تودرست است. بعد هم مىفرمايند لا تنقض اليقين بالشك بل انقضه بيقين اخر.
مىفرمايند اين مظنه پيدا كرد كه وضوى او باطل شده، از همين جهت هم گفت چرت زدم،
بعد هم گفت چرتم به اندازهاى بود كه يك چيزى را در مقابل من برداشتند نفهميديم،
حالا چى؟ حضرت فرمود باز هم طورى نيست، اول صورت شك را گفتند طورى نيست، بعد هم
صورت ظن را گفتند طورى نيست بعد هم يك كبراى كلى دست دادند، فرمودند لا تنقض اليقين
بالشك بل انقضه بيقين اخر، يعنى لا تنقض اليقين بالمظنه. لا تنقض اليقين بالشك
يعنى شك شخصى ومظنه شخصى، يعنى مظنه غير معتبر وشك غير معتبر.
اين دليل خوبى است
اگر از اول اگر ما را دچار اين دردسرها نكرده بودند و با روايات اهل بيت
عليهمالسلام جلو آمده بودند، همين طور كه جلو آمدند ظرحوم آخوند هم قبول مىكنند،
بهتر بود. همين استفاده كردن از روايات است كه روايات ما به ما مىگويد لا تنقض
اليقين بغير اليقين بل انقضه بيقين آخر. پس اگر ظن غير معتبر پيدا شد، نمىتواند
آن يقين را از بين ببرد، آنكه مىتواند يقين را از بين ببرد يقين ديگر است. على
الظاهر اين تنبيه چيزى ديگر ندارد.
اما تتمه، كه ما
اين را چند تا تنبيه كرديم؛ مىشود تنبيه هفدهم كه آن تنبيه اين است كه در استصحاب
ما يك يقين سابق مىخواهيم ويك شك لاحق. به عبارت ديگر يك قضيه متيقنه مىخواهيم و
يك قضيه مشكوكه. مثلاً زيد عادل بوده است، كه اين را مىدانم. زيدٌ عادل يك موضوع
داشته و يك محمول، اسم او را مىگذاريم قضيه متيقنه عدالت زيد، يعنى يقين داشتيم
به عدالت زيد، بعد شك مىكنيم در عدالت زيد. از نظر زمان متيقن و زمان مشكوك،
معلوم است كه اول بايد قضيه متيقنه باشد بعد مشكوكه. حالا يقين كى پيدا شود، آن
مناط نيست، چه اول باشد و چه بعد، فرقى نمىكند، اما قضيه متيقنه حتما بايد قبل
باشد، يعنى عدالت زيد يقينا بايد حالا باشد، عدالت زيد مشكوكا بايد يك ساعت ديگر
باشد. پس قضيه متيقنه و قضيه مشكوكه از نظر زمان بايد در دو زمان باشد، قضيه
متيقنه هم مقدم باشد. تا اينجاهامعلوم است.
يكى هم بايد وحدت
بين قضيه متيقنه و مشكوكه از نظر موضوع و محمول داشته باشيم، يعنى قضيه متيقنه ما
موضوع او زيد است، محمول او عدالت است؛ زيد عادل. قضيه مشكوكه ما هم بايد همين
باشد؛ زيد و عدالت. اين هم معلوم است و الا اگر قضيه متيقنه ما زيدٌ عادل باشد،
قضيه مشكوكه ما عمروٌ عادل باشد، اين استصحاب نيست. همچنين محمول قضيه متيقنه با
محمول قضيه مشكوكه بايد يكى باشد. تا اينجاها هيچ اشكالى درمسئله نيست به اينكه
قضيه متيقنه و قضيه مشكوكه مىخواهيم و بايد اين دو قضيه از نظر زمان تفاوت داشته
باشد، اما از نظر موضوع و از نظر محمول بايد متحدباشد. زيدٌ عادلٌ يقينا، زيدٌ
عادلٌ شكا. حالا اين وحدت را از كجا بايد گرفت؟ آيا از عقل بايد گرفت؟ آيا از لسان
دليل بايد گرفت يا از عرف؟ اگر از عقل بخواهيم بگيريم، هيچ جا نمىتوانيم استصحاب بكنيم،
براى اينكه بالاخره در قضيه متيقنه بايد يك تغيير و تبديل پيدا بشود تا شك كنم و
الا شك نمىكنم. مثلاً زيد عادل بوده، حالا يك غيبت كرده است. حالا نمىدانم اين
غيبت تجويز داشته يا تجويزى در كار نبوده و اين غيبت كرده است. قضيه متيقنه غير از
مشكوكه است و قضيه مشكوكه غير از متيقنه است. قضيه متيقنه ما زيدٌ عادل منهاى غيبت
كردن است و قضيه مشكوكه ما زيدٌ عادلٌ توأم با غيبت است. اگر ما بخواهيم از عقل
بگيريم ما هيچ جا در احكام استحصاب نداريم. براى اينكه از نظر «عقلى حلالُ محمد
حلال الى يوم القيامة و حرامه حرام الى يوم القيامه»، مىدانيم تا روز قيامت هست.
پس بايد يك حالت و تغييرى پيدا بشود، مثل نماز جمعه درزمان غيبت و حضور، كه زمان غيبت
و زمان حضور فرق مىكند از نظر عقلى تمام حيثيات بر مىگردد به تقييد، عقل ما كارش
اين است كه تمام حيثيات را بر مىگرداند به تقييد. لذا درمنطق مشهور است كه حيثيات
تعليله برمىگردد به حيثيات تقييديه؛ اگر ظرف باشد، اگر مكان باشد، اگر صفت باشد،
اگر علت باشد، همه همه بر مىگردد به تقييد. اگر گفت اغرب زيدا يوم الجمعه امام
الامير راكبا لانه جان او خان، همه اينها از نظر ادبيت گر چه يكى را ظرف زمان
مىگيرى، يكى را ظرف مكان مىگيرى، يكى را علت مىگيرى، اما از نظر عقل ما همه
اينها قيد است، يعنى همه اينها را موضوع قرار مىدهد و اغرب را روى آنها مىآورد.
لذا ما اگر بخواهيم از عقل بگيريم، بايد بگوييم استصحاب هيچ جا جارى نيست، اگر
بخواهيم از لسان دليل بگيريم، آن مىشود، اما وجهى براى او نداريم. مثلاً العنب
اذا اغلى يحرم»، حالا زبيب شده آيا مىتوانم استحصاب كنم يا نه؟ اگر از لسان دليل
بگيريم، نمىتوانم، براى اينكه قضيه متيقنه ما عنب است، قضيه مشكوكه ما هم بايد عنب
باشد تا بتوانم از لسان دليل بگيرم و از خود روايت بگيرم و در روايت نداريم:
الذبيب اذا اغلى يحرم يا لا يحرم، آنكه داريم العنب اذا غلى يحرم است. لذا اگر كسى
بگويد از لسان دليل مىگيريم، آن اشكال اول وارد نيست و خيلى جاها مىشود استصحاب
كرد، اما عمده اين است كه دليل نداريم كه از لسان دليل بگيريم. پس از عقل نه، از
لسان دليل هم نه و از عرف بايد بگيريم. حالا معناى اينكه از عرف بايد بگيريم يعنى
چه؟ ان شاءاللّه فردا عرض مىكنيم.
وصلى اللّه على
محمد و آل محمد.
- «الرابع العشر: الظاهر ان الشك فى
الاخبار الباب الكلمات و الاصحاب هو الخلاف اليقين...». محمد كاظم خراسانى آخوند
كفاية الاصول، ص 484.
- «الامر
الثانى عشر: انه لا فرق فى احتمال خلاف الحالة السابقة بين ان يكون مساويا لاحتمال
بقائة او راجحا بامارة غير معتبرة و يدل عليه وجوه...». شيخ مرتضى انصارى، فرائد
الاصول، ج2، ص352.
- «الثانى: ان المراد بالشك فى روايات
مهناه اللغوى، و هو خلاف اليقين، كما فى الصحاح». همان.
- مرحوم آخوند به دليل اجماع اشكال
كردهاند و فرمودهاند: «و فيه انه لا وجه لدعواه و سلّم اتفاق
الاصحاب على الاعتبار، لاحتمال ان يكون ذلك من جهة ظهور دلالة الاخبار عليه». محمد
كاظم خراسانى آخوند كفاية الاصول، ص 485.