اعوذ باللّه من الشيطان الرجيم بسم اللّه
الرحمن الرحيم رب اشرح لى صدرى و يسر لى امرى واحلل عقدة من لسانى يفقهوا قولى.
يك اختلافى هست در باب تقليد كه تقليد چيست
از نظر لغت و عرف. آيا تقليد عمل است؟ به اين معنا كه بايد فتواى مجتهد را به آن
عمل كرد تا بگويند تقليد كرد يا اينكه عمل فى الجمله؟ مثلاً رساله مجتهد را بايد
گرفت و اقلاً به ده بيست تا از آن عمل كرد، تا بعد بگويند اين مقلد است مطلقا چه در
آنها كه عمل كرده است و چه در آنها كه عمل نكرده است؟ يا اخذ بفتواست، و تقليد
يعنى گرفتن مسئله؟ به عبارت ديگر ياد گرفتن مسئله ولو اينكه عمل نكرده باشد. مثلاً
حمد و سوره را دانست كه مجتهد او مىگويد در ركعت اول و دوم بايد سوره خواند، يا
در ركعت سوم و چهارم بايد سه مرتبه تسبيح گفت، اينها را دانست اما عمل نكرد به
آنها. آيا مقلد است يا نه؟ مىگويند مقلد است اينها تقليد است ولو اينكه هيچ از
اين رساله نداشته باشد و عمل هم نكرده باشد. يا اينكه تقليد يعنى التزام؟ مجتهدى
از دنيا رفته به او مىگويند از فلانى تقليد كن. اين ملتزم مىشود كه از فلانى
تقليد كند التزام به قول غير بدون اينكه اخذ رساله باشد، بدون اينكه دانستن مسئله
باشد و بدون اينكه عمل كردن فى الجمله باشد و بدون اينكه عمل مطلق باشد. حالا كدام
را بگوييم؟
آيا عمل مطلقا، كه استاد بزرگوار ما مرحوم
آقاى بروجردى مىگفتند؟ آيا عمل فى الجمله كه مشهور در ميان علماء است؟ يا دانستن مسائل كه بعضى از بزرگان
فرمودهاند؟ يا دانستن نمىخواهيم، بلكه اخذ رساله؟ يا اخذ رساله نمىخواهيم، بلكه
التزام مىخواهيم كه التزام را مرحوم سيد در عروه مىگويند و اخذ به قول غير، يعنى اخذ رساله را يا
دانستن مسئله را مرحوم آخوند در كفايه مىگويند. لذا همهاش قول دارد و قولها هم معتنابه
است، مثل مرحوم سيد، مثل مرحوم آخوند، مثل مرحوم آقاى بروجردى، مثل محشين بر عروه.
حالا چه بايد بگوييم؟
ظاهرا مسئله عقلى نيست، مسئله استظهارى است.
مرحوم آخوند در كفايه مىخواهند مسئله را عقلى كنند؛ ايشان مىگويند عمل كه نيست،
براى اينكه اگر بخواهيم بگوييم عمل است، لازم مىآيد دور يا تسلسل. چرا؟ مىگويند وقتى
مىخواهد عمل بكند بايد قبل از عمل تقليد بكند. مىخواهد تقليد بكند، متوقف بر عمل
است، مىخواهد عمل كند متوقف بر تقليد است. اگر هم رفتيد بالاتر، بگوييد مىخواهد
عمل كند، متوقف است بر تقليد، مىخواهد تقليد كند، متوقف است بر تقليد ديگر.
مىخواهد تقليد كند، متوقف است بر تقليد ديگر، پس تسلسل لازم مىآيد. پس بنابراين
بايد بگوييم تقليد عمل كردن نيست. بعد مىفرماينداخذ به قول غير است، همين قدر كه
قول غير را گرفت، به اين مىگويند تقليد. حالا نمىدانيم مراد مرحوم آخوند از اخذ به
قول غير چيست. عمل كه نه، چه عمل فى الجمله و چه عمل فى الكل. آيا اخذ به قول غير يعنى
دانستن يا گرفتن رساله؟ اين هم معلوم نيست، يعنى آيا مسئله ياد گرفته باشد ولو عمل
نكرده باشد آيا مراد مرحوم آخوند اين است يا اينكه رساله را گرفته باشد و هنوز به
او عمل نكرده باشد؟ هر دو اخذ قول به غير است قدر متيقن او اين است كه مسئله را
ياد گرفته باشد. اما على كل حال مرحوم آخوند در كفايه ندارد كه آيا مراد از اخذ به
قول غير يعنى علم يا گرفتن رساله.
ظاهرا ايراد مرحوم آخوند وارد نيست. كسانى كه
عملى شدند فى الجمله يا مطلقا، اين دور و تسلسل نيست. اولاً اين دور و تسلسل
تعاقبى است، دور و تسلسل وصفى است، نه وجودى؛ مثل لبنين متلاقين مىماند، براى
اينكه دور آن است كه عمل من از نظر وجودى متوقف باشد بر تقليد بر آن حالت من، آن تقليد
من از نظر وجودى متوقف باشد بر عمل من، درحالى كه نه عمل من متوقف بر التزام من
است و نه التزام من متوقف بر عمل من است. اگر هم دور باشد، مثل لبنين متلاقيين
است، يعنى عمل من متوقف بر تقليد من و تقليد من متوقف بر عمل است من اين طورى
نيست. در لبنين متلاقيين اينجورى است كه دو خشت از نظر وجودى متوقف بر يكديگر
نيستند، اما از نظر وصفى و قيام متوقف بر يكديگر هستند. اين طورى نيست در خارج
فراوان است. همچنين تسلسل تعاقبى طورى نيست، اين هم فراوان درخارج هست. شما فرض
كنيد يك زنجير از اينجا به غير متناهى است. اين طورى نيست. آن بطلان تسلسل كه
مىگويند لازم مىآيد معلولها بدون علت، اينجاها كه نمىآيد. خشتها را گذاشتيم
روى هم رفتيم بالا. تا كجا معلوم نيست باشد. طورى نيست. چرا باطل باشد؟ تسلسل باطل
اينجور است كه (الف) متوقف بر (ب) و (ب) متوقف بر (جيم) است و از نظر وجودى (جيم)
متوقف بر (دال) تا آخر باشد. مىشود تسلسل. اگر برگردد به اينكه (الف) متوقف بر
(ب) و (ب) متوقف بر (الف) باشد، مىشود دور و باطل است، به اين معنا كه يلزم من
وجوده العدم؛ لازم مىآيد چيزى كه علت است معلول باشد و چيزى كه معلول است علت
باشد و اين محال است. و در ما نحن فيه كه اينجور نيست، بلكه عمل من متوقف بر اعضاء
و جوارح من است، خودش هم يك سلسله علل دارد: تصور من، تصديق من، تا بشود اراده من
و بعد عمل من. التزام به قول غير هم خودش يك سلسله علل دارد. به من گفتهاند بايد
تقليد كنم و تقليد نكردن مصائبى به بار مىآورد و اعمال من را باطل مىكند. آن من
را ملتزم مىكند كه تقليد بكنم؛ آن التزام من خودش يك سلسله معاليلى دارد، خودش يك
وجودى است، عمل من هم خودش يك سلسله معاليلى دارد و خودش يك وجود مستقلى است.
بگوييد دور است و متوقف است بر يكديگر، طورى نيست و غالب اين دور و تسلسلهاى در
كفايه اينجورى است. با اينكه مرحوم آخوند خودشان هم فلسفه مىدانستهاند، اما
نمىدانم چرا با وجود اينكه ايشان بعضى از اوقات در فلسفه، درمقابل فلاسفه اصطلاح
دارند، اما بعضى از اوقات يك اشتباهات فاحشى در كفايه هست، من جمله اين دور و
تسلسلها كه صدى نود و پنج اين دورهاى مرحوم آخوند، دورهاى وصفى و تسلسلهاى تعاقبى
است. لذااين اشكال كه وارد نيست كه ما بگوييم دور است يا تسلسل است.
از آنطرف هم نمىشود اين التزام من عين عمل
من باشد، نظير گفتار من. اين التزام به قول غير كه خود ايشان مىگويند، مثلاً
دانستن، به من مىگويند عمل كن. اين عمل مىشود تقليد. طورى نيست، يعنى به عمل من
التزام من درست مىشود، شود به عمل من اخذ قول غير مىشود، شود. ظاهرا مىشود بدون
اينكه توقف وجودى باشد، بدون اينكه يك كدام متوقف برديگرى باشد. اينكه ايشان
مىفرمايند عمل متوقف بر تقليد است، به ايشان مىگوييم چراعمل متوقف بر تقليد است؟
بلكه عمل خود تقليد است. مرحوم آخوند توقف درست مىكنند و مىفرمايند: عمل متوقف
بر تقليد است و تقليد متوقف بر عمل است، پس دور است. مىگويم عمل متوقف بر تقليد
نيست، يعنى بر التزام، خود نفس عمل تقليد است، يعنى با سبحان اللّه و الحمدوللّه
و لا اله الا اللّه و اللّه اكبر تقليد مىكند، چنانچه گاهى با زبان مىگويد من
تقليد مىكنم. همانطور كه تصميمها اخذ به قول غير مىآورد، گفتنها هم تقليد
مىآورد، عملها هم تقليد مىآورد. ظاهرا مىشود و اينكه ما بخواهيم توقف درست
كنيم و التزام رامقدم بگذاريم بر تقليد، على الظاهر نيست. بحث لغوى است. بايد
برويم در ميان مردم ببينيم تقليد به چه مىگويند. در جايى كه عمل، تقليد است، بلا
اشكال است. حالا اگر عمل نشد و عمل فى الجمله شد، اين هم طورى نيست. حالا يك كسى
اصلاً عمل نكرده است، اما مسائل را مىداند، به اين آقا بگويند نماز مىخوانى
بگويد نه، بگويند تقليد مىكنى؟ مىگويد آرى. مىگويند از كى؟ مىگويد از فلانى،
آيا اين غلط است؟ ظاهرا طورى نيست و مىشود بگويد همانطور كه اخذ قول غير را
مىشود گفت.
يك قدرى بالاتر حرف مرحوم سيد در عروه است،
كه ما هم قائل به همين هستيم،كه اگر ملتزم شود از فلانى تقليد كند و هيچ مسئله او
را هم نمىداند، رساله او را هم نگرفته و عمل هم نكرده است. اگر بگوييد تقليد اخذ
قول غير است، بايد اين مجاز باشد و على الظاهر مجاز نيست. لذا تقليد از نظر لغت
يعنى قلاده به گردن انداختن و اين هم از نظر معنوى قلاده مقلَدش را به گردن
انداخته است، بدون اينكه قول او و مسائل او را بداند، بدون اينكه عمل فى الجمله باشد
و بدون اينكه عمل مطلق باشد و مىگويد مقلَد من فلانى است و هر وقت مسئلهاى داشته
باشم به او مراجعه مىكنم. يا اينكه نه، مىگويد من به فلانى مراجعه كردم و فلانى
گفت مطلقا باقى باش بر تقليد ميت. من هم مطلقا باقى هستم بر تقليد فلانى. آيااينها
تقليد نيست؟ لذا خيال مىكنم حرف مرحوم سيد در عروه حرف خوبى باشد كه بگوييم
التقليد هو التزام، بله اين التزام اگر رساله روى او باشد، بهتر است، اگر رساله را
بداند، چه بهتر اگر فى الجمله عمل كرده باشد، خوب، اگر هم همه رساله را عمل كرده
باشد، مىشود عال العال و اينكه ما بخواهيم مثل آقاى بروجردى بگوييم عمل مطلق، يا
عمل فى الجمله، يا به قول مرحوم آخوند اخذ قول غير، مثل اينكه هيچ كدام وجهى از
نظر استظهار عرفى ندارد. پس تقليد هو التزام. اين مسئله اول.
مسئله دوم اينكه تقليد مسلم است يك امر ضرورى
است، اما نه امر فطرى كه مرحوم آخوند در كفايه مىگويند.
فرق بين ضرورت و فطرت اين است كه ضرورت از
باب علم است، يعنى مثلاً شما كه مىگوييد دو، دو تا چهار تا، اين علم است، يعنى
روى او تصور و تصديق كرده و بالاخره ياد گرفته است كه عقل شما يك ضرورت دارد كه
دو، دو تا چهار تا. به اين مىگوييم ضرورت. و اينكه جمع بين ضدين يا جمع بين نقيضين
محال است، هيچ كدام فطرت نيست، اينها علم است، كه به آن مىگوييم ضروريات فطرت.
يافتنىها را مىگوييم فطرت. آن وقت يك دفعه راجع به فرائض و جسميات است، كه به آن
جبلبات مىگوييم، غرائز هم مىگوييم. مثلاً يكى از شما اگر صبحانه نخورده باشيد،
درك مىكنيد كه گرسنه هستيد. به اين مىگوييم غريزه و جبله يعنى يافتن و اين غير
از علم است. شما آب مىخوريد و سير آب مىشويد، اين علم نيست، بلكه اين يافتن
شماست، مثل اينكه بچه گرسنه مىشود، پستان مادر را مىمكد و سير مىشود. اينها همه
غريزه و جبله است. گاهى مربوط به معنويات است، كه به او مىگوييم فطرت، مثل
خدايابى و خدا جويى، مثلاً شما در بن بست مىيابيد خدا را، مثل آدم تشنه كه
مىبايد تشنگى را. به اين مىگوييم فطرت. «فاقم وجهك للدين حنيفا فطرة اللّه التى
فطر الناس عليها لا تبديل لخلق اللّه». اين مراد است، خدايابى، عدالت يابى، حقيقت
جويى، اين معنويات. حالا اسم اين را غريزه مذهب هم گذاشتهاند. طورى نيست، اما
قرآن و روايات مىگويد فطرت. اين يافتنى است نه دانستنى، صد و بيست و چهار هزار
پيامبر آمدهاند تا ما خداياب باشيم، خدا جوى باشيم، يعنى در هر حال خدا را بيابيم
و اينكه ما در محضر خدا هستيم.
لذا اين فطرتى كه بعضى از اوقات من جمله
اينجا مرحوم آخوند استعمال كردهاند، درست نيست، كه مىفرمايند ضرورىٌ، جبلىٌ،
فطرىٌ، بلكه تقليد يك امر ضرورى است. اين خوب است،
يعنى انسان مثل اينكه مىداند جمع ين نقيضين محال است، مىداند هم كه جاهل بايد به
عالم مراجعه كند، اين رجوع جاهل به عالم در چيزهايى كه نمىداند ضرورى است. آن وقت
در چيزهايى كه نمىداند گاهى مراجعه مىكند و مىداند؛ برايش علم پيدا مىشود، گاهى
نمىتواند بداند و مراجعه مىكند. به اين مىگويند تقليد كه مىشود اخذ قول غير
تعبدا. مثل اينكه مجتهد مىگويد تسبيحات اربعه سه مرتبه واجب است و اين مىداند كه
بايد تعبدا از مجتهد قبول كند و اين را هم مىفهمد و اين ضرورى است. وقتى ضرورى
شد، هر دليلى براى او بياوريم ارشاد است و اين ادلهاى كه آورده شده، درست است و
ظاهرا مرحوم آخوند نبايد اين ادله را رد كنند، اما همهاش ارشاد و تاييد است. و
ارشاد است به اين كه عقل ما درك مىكند و شارع مقدس او را تاييد مىكند.
«اطيعوااللّه و اطيعوا الرسول و اولى امر منكم» را مىگوييم اين ارشاد است؛ اگر اين را هم
نداشتيم، ما مىشناختيم خدا را و عقل ما مىگفت اطعهم.
ادلهاى كه آورده شده همه تمام است، اما
همهاش تاييد است. اجماع فقها در مسئله هست، اما تاييدى بيشتر نيست. اجماع منقول
مسلم در كلمات است، اما تاييد است. اجماع سيره متدينين كه اسم او را اجماع عملى
مىگذاريم، مسلم هست، اما تاييد است. اجماع عقلاء كه اسم او را مىگذاريم سيره
عقلاء، مسلم هست، اما باز تاييد است. براى اينكه تقليد بالاتر از خبر واحد است،
خبر واحد اينجور نيست كه بگوييم ضرورى است و اختلافى است، چون سيره عقلاء روى اوست،
مىگوييم حجت است. اما اينجا رجوع جاهل به عالم هست و ضرورت است. حالا كه هست،
سيره تاييد مىكند همان ضرورت را، تابع ما يرشد اليه است.
همچنين آيات؛ آيه نفر دلالت دارد و دلالت او خيلى خوب است، دال بر
رجوع جاهل به عالم است. «فلولا نفر كل فرقه»، يعنى فقيه بايد طلبه باشد، طلبه فقيه
بشود برود در ميان مردم «لعلهم يحذرون». آنجا كه علم است، به او مراجعه مىكنم تا
بدانم، آنجا هم كه تقليد است به او مراجعه مىكنم تا جزو مقلدين باشم. آيه نفر هم
دلالت او خوب است. اينكه مرحوم آخوند مىگويند «فلولا نفر من كل فرقة منهم طائفة
ليتفقهوا فى الدين و لينذروا قومهم حتى علموا»، اينكه زور است انسان اينجور بگويد،
كه يك حتى علموا در تقدير بگيرد، بلكه حتى علموا به اين معنا در تقدير دارد كه
منبرى روى منبر حرف مىزند. اين از اول رساله مىگويد، اينها بايد تعبدا قبول
كنند، اخلاق در وسط منبر مىگويد، مىفهمند كه اين را بايد بدانند. و اين «لينذروا
قومهم حتى يعلموا» كه مرحوم آخوند مىگويند، على الظاهر معنا ندارد. فقيه بايد
بگويد. آنجا كه تقليد است، تقليد مىشود، آنجا كه علم است، علم مىشود، آنجا كه اخلاق
است، اخلاق مىشود. دلالت اين آيه خوب است، اما تاييد است.
همچنين «فاسئلوا اهل الذكر ان كنتم لا
تعلمون». مرحوم آخوند مىگويند «فاسألوا اهل الذكر»،
معنايش اين است كه فاسئلوا اهل الذكر ان لم تعلموا حتى تعلموا. خيلى زور است كه
آيه شريفه را اينجور معنا كنيم، بلكه معنايش اين است كه ان كنتم لا تعلمون عقايد،
فاسئلوا حتى تعلموا. اگر تقليد باشد، فاسألوا حتى يتقلدون. ان كانوا اخلاق را،
فاسئلوا حتى باينكه متخلق به اخلاق اللّه بشويد و اينكه ما بخواهيم آيه را تخصيص
بدهيم به عقائد، اين تخصيص بلا وجه است. بدتر از اين، اينكه ايشان مىگويند
فاسألوا اهل الذكر ان كنتم لا تعلمون يعنى اهل كتاب. بعد هم عجب اينجاست، كه يك
دفعه مىگويند اهل بيت عليهمالسلام، چون در روايات دارد فاسألوا اهل الذكر ان
كنتم لا تعلمون يعنى اهل كتاب مراجعه كنيد به علمائتان. مرحوم آخوند اين را اختصاص
دادهاند به همين جا. در روايات دارد: فاسألوا اهل الذكر مراد اهل بيت
عليهمالسلام هستند. مرحوم آخوند اختصاص داده به اينجا، قبلاً هم خودشان اختصاص
دادهاند به باب اعتقادات.
ظاهرا خيلى ايراد به مرحوم آخوند است.
اگراختصاص اول است، اختصاص دوم چيست؟ و اگر اختصاص دوم است، اختصاص سوم چيست؟ پس
بگو هر سه از باب مصداق است؛ «فاسألوا اهل الذكر» عام است، مصداق كامل او اهل بيت
عليهمالسلام است و يك مصداق او هم مراجعه يهود به ملاهايشان است، يك مصداق او هم
مراجعه ماست به عالمهايمان، يك مصداق هم مراجعه ماست به علماء در ياد گرفتن احكام.
روز بعد راجع به روايات اهل بيت عليهمالسلام
صحبت مىكنيم، ببينيم دلالت دارد يا نه.
وصلى اللّه على محمد و آل محمد.
- «والتقليد: هو العمل بقول الغير من
غير حجة». حسن بن زيد عاملى، معالم الدين و ملا ذالمجتهدين انتشارات كتابخانه آيت
اللّه العظمى مرعشى نجفى، قم چاپ پنجم، 1413 هـ ق، ص 385.
- «مسألة 8:
التقليد: هو الالتزام بالعمل بقول مجتهد معين و ان لم يعمل بعد، بل و لو لم يأخذ
فتوا، فاذا اخذ رسالته و التزم بالعمل بما فيها كفى فى تحقق التقليد». سيد محمد
كاظم طباطبايى يزدى، العروة الوثقى، 4 جلد مؤسسه نشر اسلامى، قم، چاپ اول، 1417 هـ
ق ج 1، صص 14 و 15.
- «و هو اخذ قول الغير و رأيه للعمل
به فى الفرعيات او للاتزام به فى الاعتقادات تعبدا بلا مطالبة دليل على رأيه».
كفاية الاصول، ص 539.
- «و لا يخفى انه لا وجه لتفسيره بنفس
العمل، ضرورة سبقه عليه و الا كان بلا تقليد، فافهم». همان.
- «انّ جواز
التقليد و رجوع الجاهل الى العالم فى الجملة يكون بديهيا جبلّيّا فطرّيا لا يحتاج
الى دليل». كفاية الاصول، ص 539.