اعوذ باللّه من الشيطان الرجيم بسم اللّه
الرحمن الرحيم رب اشرح لى صدرى و يسر لى امرى واحلل عقدة من لسانى يفقهوا قولى.
عرض كردم براى عدم جواز تقليد تمسك شده است
به سه دليل، كه دو تا دليل را عرض كردم. دليل سوم كه عمده است و مرحوم آخوند مجبور
به تخصصيص شدهاند آياتى است كه مىفرمايد اتباع از ظن ممنوع است. «انّ الظن لا
يغنى من الحق شيئا»، لا تقف ما ليس لك به علم ان السمع و البصر
و الفؤاد كل اولئك كان عنه مسئولا». اينها مىگويد متابعت ازمظنه نكن. تقليد
يعنى متابعت ازمظنه، تقليد يعنى پذيرفتن قولى را بدون علم.
مرحوم آخوند «رضوان اللّه تعالى عليه» و
خيلىها گفتهاند اين دو تا آيه را تخصيص مىزنيم. به كجا؟ تخصيص مىزنيم به باب
اعتقادات. اين آيه مىگويد: «ان الظن لا يغنى من الحق شيئا»، سيره و مخصوصا روى
نظر آقاى آخوند روايات مىگويد الا دراحكام، در باب احكام تقليد بكن. لا تقف ما
ليس لك به علم. آيه شريفه اطلاق دارد و مىگويد در همه جا. رواياتى كه سابقا خوانديم
گفت: «فاما من كان من الفقهاء صائنا لنفسه، تا آخر كه مىگويد فللعوام ان يقلدوه
مىگويد». تقليد كن. اينجور مىشود كه لا تقف ما ليس
لك به علم الا در احكام، كه در احكام متابعت بكنى طورى نيست. لذا مرحوم آخوند مىگويند
اين دو تا آيه عام است، مىگويد تقليد در هيچ جايز نيست و «فللعوام ان يقلدوه» و
«اما الحوادث الواقعة فارجعوا فيها الى رواة احاديثنا» و مفهوم «من افتى بغير علم» و امثال اينها. مىگويد تقليد بكن، اما در
احكام. اين حرف مرحوم آخوند را ديگران هم چه قبل از مرحوم آخوند و چه بعد مرحوم آخوند
گفتهاند؛ مرحوم آقاى خوئى هم گفتهاند.
اشكال مهمى كه به مرحوم آخوند هست دو سه چيز
است: يكى اينكه «ان الظن لا يغنى من الحق شيئا»، اباى ازتخصيص دارد. اين مثل اين
است كه بگويد لا تظلم، حالا بخواهيم بگوييم الا در اينجا، نمىشود. لا تقف ما ليس
لك به علم يك ضرورت علمى و فقهى است. اينجور عامها اباى از تخصيص دارد؛ نمىشود
تخصيص زد، نمىشود گفت مظنه حجت نيست الا در اينجا و اگر ما بخواهيم چيزى را تخصيص
بدهيم، بايد عرف پسند باشد، براى اينكه عام و خاص با هم اختلاف دارند و عرف مىآيد
حمل عام بر خاص مىكند.و من بارها من گفتهام كه حمل عام بر خاص جا دارد، در
محاورات عرفيه، درنوشتنها، در نامهها اينجاها كه حمل عام بر خاص نمىشود؛ حمل
عام بر خاص به قول مرحوم آخوند مختص به تقنين است. آنجا قانون گذار رسم اواين است
كه اول كلى بگويد، بعد تبصرهها بزند، براى اينكه گير نكند اول كلى مىگويد بعد
تبصره مىزند تا سهل المؤنه بشود، اما غير باب تقنين اصلاً حمل عام بر خاص معنا ندارد.
اين يك امر عرفى است و خيلى جاها عرف نمىتواند حمل عام بر خاص بكند. نمىشود با
اين طمطراق بگويد: «لا تقف ما ليس لك به علم ان السمع و البصر و الفؤاد كل اولئك
كان عنه مسئولا»، بعد بگوييم الا در احكام، در صورتى كه صدر
و ذيل اين لا تقف ما ليس آبى از تخصيص است.
يك اشكال مهمتر كه استاد بزرگوار ما حضرت
امام دارند، مىفرمايند اين «انّ الظن لا يغنى من الحق شيئا» اگر اطلاق اينجورى داشته باشد، لازم مىآيد
از وجودش عدمش، يعنى خودش خودش را رفع كند. چرا؟ براى اينكه «ان الظن لا يغنى من
الحق شيئا»، خودش ظن است، چون ظهور است نه نص، و خود اين ظهور مظنه است. «لا تقف
ما ليس لك به علم» خود اين ظهور است. همين طور كه خبر واحد و ظهور را رد مىكند،
خودش را رد مىكند، پس بايد غير اين را بگوييم و ما بخواهيم بگوييم اين ظن مطلق
است يا آن علم مطلق است و معنايش اين است كه من بايد پيروى كنم ازعلم، نه از مظنه،
هر دو آيه مظنه است، قطعى الصدور و ظنية الدلاله است، وقتى اينجور شد خودش، خودش
را رد مىكند. اين هم حرف دوم كه در مسئله هست.
ايراد سومى كه هست در مسئله اين است كه اصلاً
اين مظنه و علم، آيا بمعناى لغوى است يا معناى «انّ الظن لا يغنى من الحق شيئا»
يعنى غير حجت، يا «لا تقف ما ليس لك به علم» يعنى حجت، يعنى تو عاقل هستى بايد
درگفته هايت حجت داشته باشى و اگرمظنه اينجا آمده از باب مصداق است، اگر علم اينجا
آمد از باب مصداق است؟ لا تقف ما ليس لك به حجةٌ. علمى كه اينجا آمده، يعنى حجة.
يا انّ الظن لا يغنى من الحق شيئا يعنى ظن و تخمين، يعنى استحسانها و قياسها
اينها حجت نيست، اينها لا يغنى من الحق شيئا. چرا؟ چون حجت نيست، كه عقلاء اگر به
من بگويند به چه دليل اين كار كردى، نمىشود بگويم با ظن و تخمين يا با قياس و
استحسان، اما آنجا كه حجت باشد، مثل خبر واحد، نمىتوانم بگويم ان الخبر الواحد لا
يغنى من الحق شيئا، بلكه يغنى من الحق. يا ظهور را نمىتوانم بگويم ان الظهور لا
يغنى من الحق شيئا، بلكه ظهور حجت است. به من بگويند به چه دليل؟ مىگويم به دلالت
آيه شريفه، و دلالت اين روايت. وقتى چنين باشد، هركجاعلم در قرآن يا در روايات ما
آمده، اين به معناى حجت است. در لا تنقض اليقين بالشك، اين يقين از باب مصداق است،
يعنى لا تنقض اليقين بغير الحجة، بل انقضه بيقين آخر، يعنى بل انقضه بحجة اخرى. لا
تقف ما ليس لك به علم يعنى لا تقف ما ليس لك به حجة. به تو مىگويند چرا و اگر ظن
و تخمين باشد، نمىتوانى جواب بدهى و روز قيامت گير هستى. اما اگر بتوانى جواب
بدهى، بگويد چرا اينجور گفتى؟ مىگويم دلالت تامه بود. چرا اينجورگفتى؟ چرا
اينجوركردى؟ مىگويم براى اينكه مرجع تقليد اينجور گفته بود و امثال اينها كه
عقلاء از جمله حجج مىدانند. پس اصلاً ان الظن لا يغنى من الحق شيئا از بحث ما
بيرون است و اينطور مىشود كه ان الظن و التخمين و قياس و استحسانها و من
درآورىها اينها ليس بحجة. و به عبارت ديگر انّ غير الحجة لا يغنى من الحق شيئا.
اما هر چيز يغنى من الحق شيئا، آن حجت است.
تاييد اين مطلب هم اين است كه استاد بزرگوار
ما حضرت امام مىفرمايند: وقتى اين آيه نازل شد، بايد مردم فلج شده باشند و همه
بايد جمع شده باشند در مسجد رسول اللّه كه چه كنيم! چرا؟ براى اينكه بگوييم ان
الظن لا يغنى من الحق شيئا، مىگويد خبر واحد حجت نيست، مىگويد بازار حجت نيست،
مىگويد قاعده يد حجت نيست، مىگويد تقليد حجت نيست، مىگويد ظواهر هم حجت نيست.
مردم توى خانه بنشينند و حرفهاى هيچ كدام حجت نباشد، براى اينكه ظهور است. به قول
حضرت امام مىفرمودند وقتى اين آيه نازل شد هيچ كس نيامد سؤال كند كه چكار كنم؛ به
ظهورشان عمل مىكردند، هم قبل از نزول آيه، و هم بعد از نزول آيه، به خبرواحدشان،
به سوقشان، به قاعده يدشان عمل مىكردند، هم قبل از آيه و هم بعد از آيه و معلوم
مىشود آنها كه بناى عقلاء روى آنهاست اصلاً نمىگيرد و ربطى به هم ندارد. از ان الظن
لا يغنى من الحق شيئا اهل نزول، يك چيزى فهميدهاند كه اصلاً ربطى به بحث ما
ندارد، نه مربوط به حجيت خبر واحد است، نه مربوط به ظواهر است، نه مربوط به حجيت
قاعده يد است، نه مربوط به حجيت قاعده سوق است و نه مربوط به تقليد جاهل از عالم
است. و بايد به قول ايشان همان جور معنا كنيم كه ان الظن لا يغنى من الحق شيئا
يعنى ان غير الحجة لا يغنى من الحق شيئا و خبر واحد چون حجت است، يغنى شيئا، ظهور
حجت است، يغنى شيئا، قاعده يد حجت است، يغنى شيئا و من جمله تقليد جاهل از عالم
حجت است، يغنى شيئا. لذا بايد بگوييم تخصص نه تخصيص.
و شايدهم اينكه مرحوم آخوند گفتهاند به آن
روايات اين دو تا آيه را تخصيص مىدهيم، شايد مرادشان تخصص باشد، يعنى ما از آياتى
كه مىگويد تقليد كن، مىفهميم كه آيات شريفه جاى ديگر را مىگويد، نه باب تقليد
را، نه باب خبر واحد را، نه باب سوق را، نه باب ظواهر را. و على كل حال تقليد جاهل
از عالم در همه چيز من جمله در فقه يك امر طبيعى است. مرحوم آخوند مىگويند يك امر
ضرورى و جبلى است. حالا اگر كسى پائين بيايد و بگويد يك امر عقلايى است، تقليد
جاهل از عالم يك امر ضرورى است. تا اينجاها چيزى نداريم.
مرحوم آخوند در ضمن كلامشان با اشاره
مىفرمايند اما در تقليد ديگر تقليد نيست، در تقليد چون خود انسان تشخيص مىدهد كه
رجوع جاهل به عالم يك امر طبيعى است، لذا در تقليد ديگر تقليد نيست. بعد
مىفرمايند در تقليد تقليد نيست براى اينكه اگر بخواهيم بگوييم تقليد است دور
مىشود يا تسلسل. دور را چه جور درست مىكنيم؟ مىگويند مثلاً يك عامى مىخواهد از
يك مجتهد تقليد كند، حالا در همين تقليدش بايد تقليد كند. مثلاً دستش كه خونى شده
نمىداند يك مرتبه بايد بشويد يا دومرتبه، مىگويد تقليد كن از يك مجتهد جامع
الشرائط. حالا در تقليدش كه مىخواهد تقليد كند كه بايد دستش را آب بكشد، يك دفعه
مىگوييدكه دراين تقليدنيست، چون فطرتش دلالت مىكند كه بايد مراجعه كند به عالم،
كه آن عالم مىگويد يك مرتبه كفايت مىكند اما يك دفعه مىگوييد در همين بايد
تقليد كنيد. چنانچه فقهاء در رساله مىنويسند - در تقليد اعلم - درهمان هم بايد
تقليد كند. ايشان مىگويند اگر اين را بگوييم كه يجب على كل مكلف (اينها كه در
رساله نوشته) اينكه يا مجتهد باشد، يا محتاط باشد، ايشان مىفرمايند اين دور است.
چرا دور است؟ براى اينكه در تقليد بايد تقليد كنم. حالا در آن تقليد اول كه
مىخواهم تقليد كنم، بايدتقليد كنم، آن تقليد دوم متوقف بر تقليد اول است. يا
ميرود جلو. اگر متوقف بر تقليد اول باشد، دور است، يعنى تقليد اول متوقف است بر
تقليد دوم و تقليد دوم متوقف است بر تقليد اول و اگرگفتيد تقليد اول متوقف بر
تقليد دوم و آن متوقف بر تقليد سوم و آن متوقف بر تقليد چهارم است تا برود بالا،
مىشود تسلسل. دورو تسلسل باطل است، پس تقليد در تقليد باطل است. اين حرف مرحوم آخوند است كه ديگران هم
گفتهاند كه در تقليد، تقليد نيست.
اين دور و تسلسل مرحوم آخوند معلوم است كه
باطل است. از يك جهت بطلان او بخاطر اين است كه اقوى دليل شىء وقوع شىء است،
براى اينكه ما به صدى نود و پنج بلكه بيشتر مردم مىگوييم تقليد كنيد و الا بسيارى
از مردم نمىدانند تقليد يعنى چه؛ مائيم كه مىگوييم تقليد كنيد، مائيم كه مصداق مقلَد
درست مىكنيم، مائيم كه توى رساله مىنويسيم يجب التقليد، مائيم كه مىنويسيم
المكلف يجب ان يكون مجتهدا اومحتاطا او مقلدا. پس مائيم كه ياد مردم مىدهيم كه
تقليد كنيد. نه دورى هست و نه تسلسلى هست؛ ما مىگوييم تقليد كن، او مىگويد چشم،
به او مىگوييم از اعلم تقليدكن، مىگويد چشم و اقوى دليل شىء وقوع شىء است و
اينكه دور نيست.
ولى اشكال مهمتر از اين، اشكالى است كه چند روز قبل كردم، كه گفتم دورهاى كفايه صدى
نود و نه او دورهاى صفتى ومعى است، نه دورهاى مصرح. دور آن است كه وجود متوقف بر
وجود باشد. چرا دور است؟ چون يلزم من وجوده العدم. اين دور باطل است؛ باطل است چون
برمى گردد به نقيضين، يلزم من وجوده العدم؛ چيزى كه فرض كرده موجود است، معدوم
است. اما اگر دور معى باشد، يعنى از نظر وصفى متوقف بر يكديگر باشند نه از نظر
وجودى، كه اينها دور نيست، مثل لبنين متلاقين. حالا دراين دو تقليد هم اينجور است،
وجودا متوقف بر يكديگر نيست، وجود تقليد متوقف بر تصور و تصديق من است. دو تا
تقليد متوقف بر يكديگر است، مثلاً دو تا خشت متوقف بر يكديگر است، آن دو تاخشت
وجودش جداى از يكديگر است؛ علت فاعل، علت غائى، علت صورى، علت مادى آن خشت غير
ازآن است. اينجا هم همين طور است. علت فاعلى، علت غائى، علت صورى، علت مادى تقليد
اول همه غير از آن تقليد است، آن تقليد اول راجع به اين است كه مىخواهم تقليد
كنم، آن تقليد دوم راجع به اين است كه مىخواهم دستم را آب بكشم؛ هيچ كدام متوقف
بر ديگرى نيست از نظر وجود. بله حالا بگوييد متوقف بر يكديگر است از نظر وصفى.
تسلسل او هم همين است كه در منطق اسم او رامىگذاريم تسلسل تعاقبى و اين طورى
نيست. به مرحوم آخوند مىگويم اين دو تا تقليد متوقف بر تسليم من است و موجِد او
من هستم. دو تا موجود نه آن متوقف بر آن است و نه آن متوقف بر آن و اگر شما
برگردانيد، دور باطل نيست بلكه دور معى است، يا اگر رفتيد بالا، تسلسل تعاقبى است
و گفتم صدى نود و نه اين دور و تسلسلهاى دركفايه دور و تسلسلهاى امور انتزاعى و
اخبارى است. و در امورات اعتباريه راه ندارد كه آنچه در فلسفه گفتيم اينجا بيايد.
فردا يك مقدار بيشتر صحبت كنيم.
وصلى اللّه على محمد و آل محمد.
- محمد حسن حر
عاملى، وسائل الشيعة الى تحصيل مسائل الشرعية، 2 جلد اسلاميه، تهران، چاپ ششم،
1403 هـ ق ج 18، ص 95، باب 10 از ابواب صفات قاضى، ح 20.
- همان كتاب، ص 101، باب 11 از ابواب
صفات قاضى، ح 9.
- همان كتاب، ص
9، روايات باب 4 از ابواب صفات قاضى.
- «و لا يجوز
التقليد فيه ايضا، و الا لدار او تسلسل.» كفاية الاصول، ص 539.