اعوذ باللّه من الشيطان الرجيم بسم اللّه
الرحمن الرحيم رب اشرح لى صدرى و يسر لى امرى واحلل عقدة من لسانى يفقهوا قولى.
اگر دو نفر در يك خانهاى نشسته باشند و هر
دو در همه خانه تصرف داشته باشند، يا اينكه در مغازهاى دو نفر مسلط بر اين مغازه
هستند و هر دو تسلط به مغازه و اجناس مغازه دارند، معلوم است كه هر دو يد دارند و
«من استولى على شىء فهو له» صادق بر هر دو است.
بله از اين دو تا كه من استولى على شىء فهو
له دارند انتزاع مىكنيم شركت را، براى اينكه معناى شركت در فقه ما همين است. دو
جنس كه مال دو نفر باشد و مخلوط بر همديگر شود، بطورى كه امتياز نشود داد، اين
معناى شركت است. پدرى كه شش دانگ دارد و دو پسر دارد، وقتى پدر مىميرد منتقل
مىشود به اين دو تا پسر. اينجا شركت قهرى پيدا مىشود، به اين معنا كه دست روى هر
جزء از اين خانه بگذارند مال هر دو است، هر دو بنحو استقلال مالكند. باين معنا كه
هر كدام تصرف بكند، در ملك خودش تصرف كرده است.
در شركت اختيارى هم همين است؛ دو نفر كه يكى
يك ميليون دارند، با هم دو ميليون را شريك مىشوند، مىدهند اجناس مغازه مىخرند،
در اين اجناس مغازه هر دو شركت پيدا مىكنند. به اين معنا كه هر كدام استيلاء
دارند بر همه ملك و نحوه استيلاء على نحو شركت است. لذا براى دو تا شريك ـ چه شريك
قهرى و چه شريك اختيارى ـ قاعده يد هست؛ هر كدام يد دارند و مالكند. الا اينكه هر
كدام مىتواند تصرف بكند اما اينكه تصرف او در كل جزء جزء لازمهاش اين است كه
تصرف در مال غير كرده باشد، يعنى هم تصرف در مال خودش و هم تصرف در مال غير است،
از اين جهت بايد به يكديگر اجازه بدهند. معنايش اين نيست كه تصرف در مالش اجازه
مىخواهد، چون لازمه تصرف در مال خودش، تصرف در مال غير است بايد هر دو از هم
اجازه بگيرند.
همين خانه كه ارث رسيده به دو نفر و سه دانگ
مال اين است، سه دانگ مال آن بطور مشاء، يعنى روى هر جزئى از اين خانه دست
بگذارند، مال هر دواست.
اين مال اين و مال آن يك معناى مطابقى پيدا
مىكند و يك معناى التزامى: معناى مطابقى اينكه مال اين است تصرف مىتواند بكند.
معناى التزامى او اين است كه بايد اجازه بگيرد از او. چون تصرف درمالش موجب تصرف
در مال غير است، لذا بايد اجازه بگيرد و هيچ كدام نمىتواند بدون اجازه ديگرى تصرف
در خانه بكند. از همين جهت هم فقهاء فتوا مىدهند كه در خانه مشاء، اگر يك وجب
خانه مال ديگرى باشد، چون آن يك وجب در مابقى پخش مىشود، هيچ كس نمىتواند تصرف
درخانه بكند، مگر با اجازه شركاء.
در اينجا يك اختلاف علمى است نه عملى، ازنظر
عملى اختلاف نيست، همين است كه گفتم كه شريك مىتواند تصرف بكند در همه مال، براى
اينكه هر جزء جزء اين مال بطور مشاء مال اين است، اما چونكه تصرف در مال غير هم
مىشود بايد اجازه بگيرد از غير، تا وقتى تصرف در مال خودش مىكنداشكال نداشته
باشد. از نظر علمى اشكالى شده و آن اين است كه مالكيت اين دو تا شريك چه نحوه
مالكيت است؟ آيا مالكيت ناقصه است؟
مالكيت تامه است؟ آيا اين مالكيت تامه معناى
او اين است كه هر جزئى ازاين خانه مال اين است مستقلاً يا مال اين نيست مستقلاً؟
مرحوم سيد صاحب عروه در ملحقات عروه، كه كتاب
قضا را هم در آنجا بحث كردهاند استدلالاً، در حالى كه ملحقات عروه است كه همهاش
استدلالى است، آنجا اين بحث را مىكنند كه نحوه مالكيت چه نحوهاى است، كه نقل مىكنند
از بعضى از بزرگان كه مرحوم كمپانى هم در همين حاشيه بر مكاسب هم قبول مىكنند كه
اين ملكيت ناقصه است، كه مرحوم سيد قبول نمىكنند كه ملكيت ناقصه باشد. ملكيت
ناقصه معناى او اين است كه در بعضى از اجزاء نتواند تصرف بكند، يا مالك نباشد. هر
جزئى از اجزاء زمين ارثى را كه حساب كنيم، مىبينيم اين مالك است، اما مالك
اينجورى كه نصفى مال اين است نصفى مال او است. اگر از ملكيت ناقصه اين مراد مرحوم
كمپانى باشد، حرفى است و اما اگر غير از اين باشد كه بگويند اين ملكيت ندارد روى
كل جزء جزء، در صورتى كه ظاهرا روى جزء جزء ملكيت هست. لذا مرحوم سيد آنجا انتخاب مىكنند
ملكيت تامه را، الا اينكه ملكيت تامه به اين معنا كه چون تصرف در مال خودش ملتزم
تصرف در مال غير است، بايد از غير اجازه بگيرد تا بتواند تصرف بكند در ملك خودش. از جهت مثال ـ كه من جهة مبعد است و از جهتى
مقرب است ـ يك كسى مثلاً خانهاى دارد، اما راه روى اين خانه ندارد اگر بخواهد از
ملك همسايه برود درملك خودش، بايد اجازه بگيرد از صاحب ملك، براى اينكه بتواند
تصرف بكند در ملك خودش. امااين اجازه معنايش اين نيست كه مالك آن زمين نيست، بلكه
مستقلاً هم مالك است زمين را، اما چون راه رو ندارد، لازمهاش اجازه گرفتن از غير
است. اينجا هم همين جور بگوييم كه دو تا شريك اينها ملكيت مستقله دارند روى ملك،
هر دو ملك او مستقل است، الا اينكه چون هر كدام بخواهند تصرف در ملك خودشان بكنند لازمهاش
تصرف درملك غير است، پس بايد از غير اجازه بگيرند. ظاهرا مطلب تا اينجاها صاف است.
اگر اختلاف افتاد، به اين معنا كه دو نفر
مسلط روى يك خانهاى هستند، هر دو در خانه نشستهاند و هر دو يد دارند روى اين
خانه و اختلاف افتاد؛ يك كدام گفت من صاحب خانه هستم، اين غاصب است، ديگرى گفت
صاحب خانه من هستم، اين غاصب است. در اينجا چه بايد گفت؟ در اينجا هر دو مدعى هستند،
بايد بينه بياورند، در حالى هم كه هر دو منكر هم هستند، بايد قسم بخورند، براى اينكه
آن مدعى است همه خانه مال من است و اينكه الان تصرف در اين خانه كرده است، غاصب
است. اين مدعى يد دارد بر همه خانه، چون در همه خانه تصرف مىكند، پس اين آقا از
جهتى كه يد دارد منكر است.
لذا اين آقا كه مدعى است همه خانه مال من
است، به قاعده من استولى على شىء فهو له، قاعده يد مىگويد همه خانه مال او است.
لذا قول او مىشود منكر، چون قول او مطابق با اصل است، قول او مطابق با قاعده است،
پس اين مىشود منكر. از آن طرف هم آن ديگرى مىگويد همه خانه مال من است، آن هم
قول او مطابق با اصل است، يعنى يد دارد و چون يد دارد، قاعده من استولى على شىء
فهو له دارد، پس اين هم مىشود منكر. چون آن آقا مدعى است كه همه خانه مال من است
و همه خانه مال من، در اينجا دوتا مدعى درست مىكند و دو تا منكر، براى اينكه آن
كه منكر است مىشود مدعى، از آن طرف هم آنكه مدعى است مىشود منكر، چونكه قول هر
دو مطابق با اصل است. به عبارت ديگر هر دو يد دارند، چون هر دو يد دارند بنابراين
در حالى كه منكر است، مدعى است، در حالى كه مدعى است، منكر است. مىشود تداعى
يدين، يعنى دو تا يد با هم معارض مىشود، در حالى كه دو تا يد با هم معارض مىشود،
او مىشود مدعى و او مىشود منكر. ديگر خواه ناخواه وقتى كه بين دو نفر دو تا منكر
درست كرديم، دو تا مدعى هم درست مىشود. كل واحد اينها هم مىشود مدعى و هم
مىشوند منكر.
يك حرف در باب قضاوت است كه چه بايد كرد. يك
حرف هم بحث ما است كه آيا تعارض مىشود در باب يدين يا نه، يعنى بگوييم دو تا
قاعده با هم تعارض كردهاند براى اينكه قاعده يد مىگويد اين درست مىگويد، آن هم مىگويد
آن درست مىگويد؛ من استولى على شىء فهو لِه او مىگويد همه خانه مال آن است، من
استولى على شىء فهو لِه اين مىگويد همه خانه مال اين است؛ مىشود تعارض دو قاعده،
مثل تعارض دو تا استصحاب و دو تا اماره.
چونكه تعادل و تراجيح را اگر يادتان باشد
قبلاً مىگفتيم مختص به روايات است، اينجاها نمىآيد، كه ما بخواهيم ترجيح درست
كنيم و احدهما را بخواهيم مقدم بيندازيم بر ديگرى بواسطه شهرت و چيزهايى كه بود.
خواه ناخواه قاعده اينجا اينجور مىگويد كه هيچ كدام اينها حجت نيست، يعنى دو تا
قاعده با هم تعارض كرده، بخاطر تعارض از كار مىافتند. در باب تعادل و تراجيح
مىگفتند اصل اولى اقتضاء مىكند عدم حجية هر دو را. به قول ملا مغنى بارها مىگفت
تعارضا تساقطا ردّ الى الاصل. اينجا هم اينجور است، دو تا يد با هم تعارض مىكند،
هيچ كدام ترجيحى بر ديگرى ندارد، تعارض مىكند، تساقط مىكند و قاعده يد نه براى
اين است و نه براى آن. وقتى قاعده يد براى هيچ كدام نباشد، لازمه مطلب اين است كه
او بخواهد اثبات كند مال من است دليلى ندارد، اين هم بخواهد اثبات كند كه مال من
است دليل ندارد و اصلى هم نداريم كه بخواهد اثبات كند مال اين است يا مال آن.
مگر اينكه يك كدام قبلاً مالك همه بوده باشد،
آنجا استصحاب پيدا مىشود. مثل اينكه مغازه مال يك آقايى است، يك كسى را آورده روى
مغازه، بعد اختلاف افتاد، او مىگويد اين نوكر من است، او مىگويد من شريك او هستم.
در اينجا استصحاب ملكيت هست، يعنى مىگوييم اين آقا صاحب همه مغازه بود الان هم
مالك است. اصل مال اين است و آن آقا بايد بينه بياورد و استصحاب را از بين ببرد و
الا استصحاب به ما مىگويد مالك اول. اما اگر شركت، شركت يك دفعهاى باشد، مثل
همين كه دو تا برادر ارث ببرند از بابا، يا اينكه دو شريك دو ميليون روى هم
گذاشتهاند و اينها شريك اختيارى شدهاند. حالا با هم اختلاف كردند. هيچ كدام
قاعده يد ندارد، چون تعارضا تساقطا. استصحاب ملكيت هم هر دو دارند، تعارض است و
تساقط و اصل ديگرى هم در مسئله نيست. وقتى اصل ديگرى در مسئله نيست، برمىگردد باينكه
هر دو مدعى هستند و بايد هر دو بينه بياورند، اگر او بخواهد بگويد همه ملك من است،
بايد بينه بياورد، آن ديگرى هم همين طور. همين تداخل بينتين كه در شرح لمعه آمده،
يكى از آنها همين جا جاى اواست بينه فقط براى يك نفر كفايت نمىكنند. اگراو بينه
آورد و ديگرى بينه نياورد، يكدفعه مىگويد من بينه ندارم، نمىتوانم اثبات كنم،
باز آن بينه اول نمىتواند كار كند، براى اينكه آن بينه اول تا آن اندازه براى ما
اثبات مىكند كه آقاى مدعى بينه دارد، اما آن طرف منكر نيست، آن هم مدعى است، چون
مدعى است بايد بينه بياورد و اگر ندارد بينه، بايد قسم بخورد. آن وقت اينطور
مىشود: يك كدام بينه مىآورد، يك كدام قسم نمىخورد، مال آنكه بينه آورده مىشود.
اما اگر يك كدام قسم بخورد، تعارض مىشود بين قسم و بين بينه.
فروعات ديگرى هم اينجا پيدا مىكند و مرحوم
سيد و همچنين مرحوم كمپانى خيلى مفصل در اين شركت صحبت كردهاند و خلاصه مطلب همين
است كه من عرض كردم و ما بقى را بايد شما فرع فرع قياس كنيد بر همين عرض من.
اين خلاصه اين بحث.
بحث آخر مان در باب يد تعارض بين قاعده يد و
استصحاب است، بين اصول عمليه، من جمله استصحاب كه مهم او استصحاب است. اگر كسى يد داشت،
مثل اينكه شما مىبينيد در خانه نشسته است، يد دارد در خانه و كسى مدعى است كه اين
خانه قبلاً مال من بوده است. اگر او نتواند اثبات كند كه قبلاً مال من بوده، كه
هيچ و اما يكدفعه مىدانيم قبلاً ملك او بوده، يعنى قبلاً در اين خانه نشسته بود،
ولى الان ديگرى در اين خانه نشسته است؛ او مدعى است كه خريدهام، مالك اول مىگويد
بلكه غصب كرده است يا بنحو اجاره نشسته است. استصحاب ملكيت مىگويد مال مالك اول
است قاعده يد مىگويد مال مالك دوم است. تعارض بين استصحاب و قاعده يد است چه بايد
بگوييم؟
قبلاً گفتم كه همه فقهاء فرمودهاند قاعده يد
مقدم است، يعنى استصحاب نمىتواند كار كند، الا در موارد شاذى كه ديروز بحث او را
كرديم. اما مشهور در ميان اصحاب بلكه اجماع گفتهاند قاعده يد مقدم بر استصحاب
است. حالا حرف در اين است كه قاعده يد چرا مقدم بر استصحاب است؟ مخصوصا اگر كسى
استصحاب را اماره بداند چرا مقدم باشد؟
در كفايه بطور اشاره مىفرمايند بين قاعده يد
و استصحاب عامين من وجه است، براى اينكه گاهى استصحاب هست قاعده يد نيست، گاهى
قاعده يد هست استصحاب نيست، گاهى هم استصحاب هست و هم قاعده يد، مثل ما نحن فيه؛
يعنى مثلاً استصحاب مىكنم يك كسى مالك زمين بوده، الان نمىدانم مالك است يا نه.
استصحاب مىكنم، در حالى كه قاعده يد هم ندارد.
يك جا قاعده يد هست، استصحاب قبلى ندارد،
اينجا قاعده يد كار مىكند. مثل ما نحن فيه تعارض مىكنند، استصحاب مىگويد مال
مالك اول است، قاعده يد مىگويد مال مالك دوم است. مرحوم آخوند مىفرمايند عامين
من وجه است و قاعده عامين من وجه اين است كه هيچ كدام حجت نباشد، نه اين حجت باشد
و نه آن. مىفرمايند الا اينكه تخصيص مىزنيم به قاعده يد استصحاب را، عموم
استصحاب را و مىگوييم استصحاب حجت است الا در مورد قاعده يد.
بعد ايراد مىكنند به خودشان كه بعكس، تخصيص
بزن عموم يد را بگو قاعده يد در همه جا حجت است الادر مورد استصحاب. مىفرمايند
نمىشود اين كار راكرد. چرا نمىشود؟ مىفرمايند اگر اين كار را بكنيم، ديگر مورد
براى قاعده يد باقى نمىماند، يا كم مىماند، چون همه جا استصحاب داريم الا شاذا.
پس از اين جهت براى اينكه مورد براى قاعده يد بماند، بواسطه قاعده يد تخصيص مىزنيم
استصحاب را. اين خلاصه حرف مرحوم آخوند در كفايه است.
ايرادهايى كه به مرحوم آخوند است خيلى ايراد
است. اولاً: اگرعامين من وجه باشد تخصيص يعنى چه؟ در باب تعادل و تراجيح مسلم است
كه مرحوم آخوند هم در كفايه فرمودند كه اگر عام و خاص مطلق باشد جمع دلالى دارد، حمل
عام بر خاص مىشود، اما اگر نقيضين باشد، ضدين باشد، عامين من وجه باشد، اينها با
هم تعارض دارد و جمع دلالى نيست و ما نمىتوانيم تخصيص بزنيم احدهما را به ديگرى.
اين اشكال اول، كه اقرار مىكند ولو عامين من وجه است، تخصيص مىزنيم، اين تخصيص
زدن هم به آن تخصيص بزنيم يا به اين تخصيص بزنيم وجهى ندارد، يعنى «لا تنقض اليقين
بالشك» با «من استولى على شىء فهو له» با هم نه آن قوىتر از آن است و نه آن
قوىتر از آن، نه آن مقدم بر آن است و نه آن مقدم بر آن. آن وقت مىفرمايند اگر ما
تخصيص بزنيم «لا تنقض اليقين بالشك» را، موارد زيادى براى او مىماند و اما اگر
تخصيص بزنيم «من استولى على شىء فهو له» را ديگر موردى براى او باقى نمىماند لذا
به قاعده من استولى على شىء، لا تنقض اليقين بالشك را تخصيص مىزنيم.
مىگويم اين چه وجهى شد؟ تخصيص يك امر عرفى
است، يك جمع دلالى است و اين جمع تبرعى است. جمع تبرعى معنايش همين است كه عقل ما جمع
مىكند بين دو تا دليل را. مرحوم آخوند اينجا با آن عقل دقى اصولى خودشان جمع
كردهاند بين دو تا دليل.
وصلى اللّه على محمد و آل محمد.
- «مسأله 1:
يشترط فيها الرضا فى تعيين حصة كل منها حتى فى القسمة الاجبار، لان الجبر فى اصل
القسمة لا يستلزم الجبر فى تعيين الحصة. نعم لو لم يتاضيا تعيّن بالقرعة، هذا فى
الشركة الاشاعية». سيد كاظم طباطبائى يزدى، تكملة العروة الوثقى، 4 جلد مكتبة
الداورى، قم، ج2، ص218.
- «تذنيب: لا
يخفى انّ مثل قاعدة التجاوز فى حال الاشتغال بالعمل و... تكون مقدمة على استصحاباتها
المقتضية لفساد ما شك فيه من الموضوعات، لتخصيص دليلها بادلتها؛ و كون النسبة بينه
و بين بعضها عموما من وجه لا يمنع عن تخصيصه بها بعد الاجماع على عدم التفصيل بين
مواردها، مع لزوم قلّة المورد لها جدا لو قيل بتخصيصها بدليلها، اذ قل مورد منها
لم يكن هناك استصحاب على خلافها كما لا يخفى». آخوند محمد كاظم خراسانى، كفاية
الاصول، چاپ چهارم مؤسسه نشر اسلامى، قم، 1418 هـ. ق صص 493 - 492.