عنوان: یک تنبیه درباره مفهوم وصف/مفهوم غایت
شرح:

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم . بسم الله الرحمن الرحیم .رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقده من لسانی یفقهوا قولی .

یک تنبیهی درآخر مفهوم وصف هست که خیلی اهمیت ندارد ،اما چون که در کفایه آمده است[1] ، باید متعرض بشویم وآن این است که بحث ما در این که وصف مفهوم دارد یا نه ، آنجاست که وصف برود ، موصوف باقی بماند ، مثل این که گفته است " اکرم زیداً المتقی ". حالا تقوایش رفته زید باقی مانده است حرف این جاست که آیا این حکم هست یا نیست ؟ آیا حکم آمده است روی زید متقی ، به  این عنوان که اگر تقوا رفت ،دیگر قطعاً به قاعده " اذا انتفی القید انتفی المقید " حکم نیست .

پس باید فرض کنیم این که بشود یک جزء موضوع ، یعنی موصوف باقی باشد اما وصف نباشد ، حالا یا از بین رفته ، یا اصلاً از اول نبوده است ، مثل همین زید متقی ، رجل متقی ، عالم متقی و ما اگر بین صفت وموصوف تساوی بود،یا وصف ما اخص بود ؛ به این معنا که وقتی وصف نباشد ،موصوف هم نباشد،یا برای اینکه مساوی هستند ، دیگر معقول نیست که وصف نباشد و موصوف باشد یا این که موصوف عام است ، وصف خاص است ، خب معلوم است وقتی عام نباشد خاص هم نیست ، این جا ها که موضوع نباشد ، دیگر بحث نیست و قطعی است که موضوع نیست ، حکم هم نیست . به عبارت دیگر – اگر نخواهیم در قالب اصطلاح بریزیم – بحث ماآن جاست که موضوع مرکب باشد ، یک جزء دیگر باقی مانده باشد ، یک جزء از مرکب رفته باشد ، جزء دیگر باقی مانده باشد مثلاً گفته است اکرم زیداً العالم ،علمش رفته ییا اصلاً علمش نیست ، حالا بحث بکنیم که آیا حالا که علمش نیست ، حکم هست یا نه ؟ خب آن کسانی که می گویند مفهوم ، می گویند حکم دیگر نیست ، اذا انتفی القید انتفی المقید وآن کسانی که می گویند وصف مفهوم ندارد ، می گویند ممکن است مثلاً علم به جای تقوا ، یا تقوا به جای علم بنشیند ، خب این جا فرض شده یک جزء رفته ، یک جزء دیگر باقی مانده است ، یعنی موصوف هست ، وصفش نیست و اما اگر فرض کنیم نه موصوف هست ، نه صفت ، معلوم است که دیگر بحث ندارد که بگوئیم موضوع نیست ، حکم هست یا نه ؟ خب معلوم است موضوع نیست ، حکم نیست چرا؟ ثبوت شیء لشیء فرع ثبوت مثبت له است ؛ اول باید موضوع باشد ، ثم حکم بر او بار شود الا اگر موضوع نباشد ، معلوم است که حکم بلا موضوع نیست . مرحوم آخوند بحث را برده اند از در اصطلاحات و مشکلش کرده اند و فرمودند بحث ما آن جاست که وصف ما اعم باشد و لو عامین من وجه باشد . اما اگر مساوی باشند ، یا صفت ما اخص باشد ، دیگر بحث نیست ، برای خاطر این که وقتی اخص شد ، عام که رفت مسلم خاص رفته است ، چنان چه اگر مساوی هم باشند ، خب معلوم است دیگر وقتی لازم نباشد ، ملزوم هم نیست . اگر بخواهیم بحث را بریزیم در یک قالب عرف فهم ، نه در اصطلاحات ، این است که مفهوم وصف آن جاست که وصف نباشد ، موصوف باشد ، آن وقت بحث می کنیم که آیا صفت دیگر می تواند به جای این وصف بنشیند یا نه و اما اگر جائی را فرض کنیم که موصوف نیست ، معلوم است دیگر  حکم هم نیست ، چرا حکم نیست ؟ برای خاطر این که ثبوت شیء لشیء فرع ثبوت مثبت له است ، به عبارت دیگر حکم متوقف بر موضوع است ، وقتی موضوع نباشد ، حکم هم نیست . خب این بحث تا این جا این شد که باید زیدی باشد ، وصفش نباشد تا ما بحث بکنیم که آیا حالا که ید هست ، وصفش نیست ، وصف دیگری می تواند به جای او بنشیند یا نه ؟ و اما اگر زید هم نباشد معلوم است دیگر بحث ندارد ، حکم آمده روی زید عالم ، حالا زید نیست ، خب معلوم است ، دیگر حکم نیست چرا حکم نیست ؟ برای خاطر این که موضوع ندارد . حرف این است که زید هست ، علمش نیست حالا این در وجوب اکرام علت منحصره است یا نه ؟ خب این بحث خوب است و اما زید نیست ، بحث بکنیم آیا اگر این وصف روی عمرو باشد ، آیا حکم هست یا نه ؟ این که دیگر قضیه ی مفهوم نیست ، این یک قضیه ی دیگری می شود برای خودش ،قضیه بر می گردد به این که اگر ما علت درست بکنیم ، علت معمم است ، مخصص است ؛ روی زید باشد ، یا روی غیر زید باشد . این ها که بحث ما نمی شود ؛ می گوید اکرم زیداً لا نه عالم. حالا زید نیست ، عمر و عالم هست ، بگوییم حکم هست ، چرا حکم هست ؟ برمی گردد به این که حکم روی زید نیامده ، حکم روی علم آمده است . معمم است و مخصص معنایش این است که اگر گفت اکرم زیداً لانه عالم، زید خصوصیت ندارد، اصلاً زید موضوع نیست ، علم موضوع است . در حقیقت گفته است اکرم عالماً یا اکرم العلماء؛ در زید باشد وجوب اکرام هست ، در عمرو هم باشد ، وجوب اکرام هست ، هر کجا که این علم باشد وجوب اکرام هست ، می خواهد زید باشد ، یا عمرو و اگر زید را گفته است ، این از باب نمونه و از باب مصداق است . اگر ما بگوئیم اکرم زیداًالعالم ، می فهمیم که این علم علت منحصره برای وجوب اکرام است ، یعنی تقوا نمی تواند به جای این علم بنشیند ، اما زیدی هست ،علمش رفته ، تقوا به جای او آمده است ، آیا وجوب اکرام دارد یا نه ؟ آن کسانی که می گویند وصف مفهوم دارد ، می گویند نه، خود این جمله ی اکرم زیدالعالم که زید را متصف به علم کرده است ، معنایش این است که فقط علم وجوب اکرام دارد ، نه غیر علم ، این یک بحث است . یک بحث دیگر هست این که اگر گفت اکرم زیداً لانه عالم ، یک علت از آن درست می کنیم و می گوئیم اکرم زیداً لانه عالم ، این هم باز علت منحصره است ، تقوا نمی تواند به جایش بنشیند ، اما می تواند زید نباشد و عمرو به جای او باشد ، این که عمربه جای او باشد ، چه جور درستش می کنیم ؟ می گوئیم برای این که زید خصوصیت ندارد ، برای این که علت معمم است ، مخصص است و معمم است معنایش این است که اگر زید نباشد و عمرو به جای اوباشد ، کفایت می کند ، چون که موضوع حکم ما علم است ، نه زید . باز آیا این علم ، علت منحصره است یا نه ؟ این مربوط به مفهوم است و اما این علم سریان پیدا کرد روی عمرو ، زید نبود ، عمرو بود ، اما عالم بود ، وجوب اکرام بود ، این مربوط به مفهوم نیست ، این مربوط به این است که علت معمم است یا نه ؟ علت مخصص است یا نه ؟ اصلاً این که علت معمم است و مخصص ، هیچ ربطی به قضیه مفهوم و قضیه علت منحصره ندارد ، چنان چه آن علت منحصره هم هیچ ربطی به این ندارد که علت ما معمم است و مخصص . اگر ما انحصار درست کردیم ، این علت معمم است و مخصص بجای خود باقی است و اگر ما علت منحصره درست نکردیم ، باز هم آن علت معمم است و مخصص به جای خود باقی است . چنان چه اگاست و مخصص را درست کردیم ، این طرف و آن طرف سریان پیدا می کند ، اما مربوط به این نیست که آیا این علت منحصره است، یا منحصر نیست ؟ چیزی می تواند بجای این علت بنشیند ، یا نمی تواند ؟ خب مطلب مهم امروزمان که ناقص می ماند این است که آیا غایت – غایت حکم ، یاغایت موضوع ، مفهوم دارد یا نه ؟

سه قول در مسأله هست : یک قول که مشهور هم است این است که گفته اند اگر در قضیه ای غایت آمد مفهوم دارد . یک قول هم گفته اند این وصف است ؛ مثل مفهوم وصف است و مطلقاً – چه غایت حکم باشد ، چه غایت موضوع – مفهومی در کار نیست ، مگر این که قرینه ای در کار باشد.

قول سوم در میان متأخرین مشهور شده است این است که گفته اند اگر این غایت حکم باشد ، مفهوم دارد ، ولی اگر غایت موضوع باشد ، مفهوم ندارد . غایت موضوع ، یعنی موضوع ما یک حدی دارد ، مثل این که می گوید سر من البصره الی الکوفه ، یا اگر یادتان باشد در ادبیات مثال می زدند به این که اکلت السمکه حتی رأسِها ، یا حتی رأسَها – حتی عاطفی ، یا حتی جارو مجروری – این غایت موضوع می گویند ، یعنی یک موضوعی به حدی محدود شده است . حالا آیا این سرت منالکوفه الی البصره ، دلالت دارد که حتماً از بصره تجاوز نکرده است ؟ اگر این را بگوئیم ، می شود غایت مفهوم دارد اما اگر گفتید این دلالت را ندارد ، فقط دلالت دارد بر این که مبدأ و منتهای سیر معلوم شده است ، اما این که از این منتها هم گذشته ، یه نه ، دیگر دلالت ندارد ، می شود مفهومی برای غایت نیست که قید برای موضوع است . گاهی هم غایت برای حکم است ، برای موضوع نیست ، مثل اقم الصیام الی اللیل ، که حکم ما به قیدی مقید شده است ، نه موضوع ما ؛ حکم محدود به حدی است ، آیا مفهوم دارد ؟ به این معنا که دیگر بعدش حکم نیست یا مفهوم ندارد ؟ که ممکن است بعدش حکم باشد و ممکن است حکم نباشد . بسیاری از متأخرین گفته اند این مفهوم دارد و من جمله اساتید ما مثل آقای بروجردی ، حضرت امام ، آقای داماد و بزرگانی نظیر مرحوم نائینی ، مرحوم آقا ضیاء ، مرحوم کمپانی و امثال این ها گفته اند اگر غایت ، غایت حکم شد ،مفهوم هست و اما اگر غایت حکم نشد ، غایت موضوع شد ، مفهوم نیست ؛ ممکن است تجاوز کرده باشد ، ممکن است تجاوز نکرده باشد . خب تفصیلها برای یک وقت دیگر باشد ، گفتم ان شاءالله اگر عمری باشد ، اگر تقدیری باشد برای شنبه 15 فروردین ، حالا ما یک مقدار درباره ی اصل قضیه صحبت کنیم و آن این است که این مفهوم غایت ، مثل مفهوم وصف است ، هر چه در مفهوم وصف گفتیم ، در مفهوم غایت هم می گوئیم . در " سرت من البصره الی الکوفه " ،یا " سر من البصره الی الکوفه " در این که کوفه باید منتها باشد ، شکی نیست ؛ علیت تامه برای حکم ، است ، مثل "اکرم زیداًالعالم " چه در اکرم زیداً العالم حتماً باید علم باشد و اگر علم بود ، اکرام بلااشکال می آید ، یعنی علاوه بر این که قید است ، علت تامه هم برای ثبوت حکم ، یا برای اثبات حکم است . اما این علت منحصر است یا نه ؟ به این معنا که اگر یک دلیل دیگر آمده ، اول گفت سرت من البصره الی الکوفه ، بعد دو دفعه گفت سرت من الکوفه الی بغداد ، این ها با هم معارضند یا نه ؟ خب آن کسانی که می گویند مفهوم نیست ،می گویند این ها با هم معارض نیستند ، دوتا حکم مثبت ، یکی می گوید من تا کوفه رفتم ، یک دلیل دیگر هم می گوید منتا بغداد رفتم ، این ها با هم منافات ندارد . و اما اگر گفتید مفهوم هست ، این غایت ، باید علت منحصره باشد ، یعنی حتماً باید از کوفه جایی نرفته باشد و الا حکم دروغ می شود به این می گوئیم علت منحصره و علت منحصره ، یعنی دارد و این باید درباب مفاهیم فراموش نشود ، ولی این همه جا فراموش شده است ، روز اول می گفتم این که استاد بزرگوارما آقای بروجردی از قدماء نقل می کنند ، که " اذا انتفی القید انتفی المقید " ؛ اگر این قید دخالت نداشته باشد ، لغویت در جعل است ، لغیت در گفتار است ، می گفتیم همه این ها حرف های خوبی است ؛ مسلم است ، برای این که این عالم علت تامه برای حکم است ، اما این علاوه برای این که علت تامه است ، علت منحصره هم هست یا نه ؟ به این معنا که اگر یک دلیل دیگر آمد و گفت این سیر تو از کوفه به بغداد هم باشد ، این ها با هم منافات دارد ؟ اگر گفتید منافات دارد ، مثل " اذا خفی الاذان فقصر " و" اذا خفی الجدران " با هم منافات دارد ، می گوئید مفهوم در کار است و اگر گفتید منافات ندارد ، هر کدامشان بطور مثبت چیزی را درست می کنند ، نه این آن را می زند ، نه آن این را می زند . هر دویشان علت تامه می شوند ، منافاتی هم با هم ندارند و مفهوم وصف ومفهوم غایت مثل هم است ، برای این که غایت اصلاً یک وصف است و وقتی یک وصف شد ، هر چه در باب اوصاف گفتید ، در باب غایت هم باید بگوئید ، قید برای موضوع باشد ، یا برای حکم باشد ،تفاوتی هم ندارد و این که ما باید علاوه بر این که علت تامه برای حکم درست می کنیم ، علت منحصره هم درست بکنیم . باز تکرار کنم این اشتباه شده بین علت تامه و علت منحصره وآن کسانی که مفاهیم را – غیر از مفهوم لقب – حجت می دانند ، وقتی حرف هایشان را بشکافیم می بینیم می گویند علت تامه است و آن کسانی که می گویند مفهوم نیست ، وقتی حرف هایشان را بشکافیم ، می بینیم می گویند برای این که این ظهور علت منحصره نیست ، علت تامه است و علت تامه دلالت برمفهوم ندارد ،شما از اول باب مفاهیم بروید ، می بینید همه حرف ها روی همین حرف دور می زند . اگر استاد بزرگوارما مرحوم آقای برند وصف مفهوم دارد ، خودشان می فرمایند مرادم این ست که وصف علت تامه برای حکم است ؛ اذا انتفی القید ، انتفی المقید ؛ اصل در قید احترازی است . حرف خوبی هم هست ، قدماء هم مفهوم را به همین معنا ، معنا کرده اند ، چیزی مستقلی است برای خودش وآن این است که اصل در قید احترازی است ؛ اصل در قید این است که جزء موضوع است و اذا انتفی الموضوع انتفی الحکم ، اذا القید انتفی المقید . پس اگر گفت اکرم زیدا العالم ، علت تامه برای زید و علم است ،خب معلوم است ، وقتی زید نباشد ، وجوب اکرام نیست ، وقتی هم علم نباشد ، وجوب اکرام نیست . اما اگر مولا بگوید اکرم زیدا العالم ، بعد بگوید اکرم زیدا المتقی ، این ها با هم منافات دارد یا نه ؟ اگر کسی بگوید این ها مثبتین است و دو تا مثبت همدیگر را نمی زند ، هم می گوید عالم رااکرام کن ، هم می گوید متقی را اکرام کن ، قرآن هم همین را می فرماید ؛" انَّ اکرمکم عندالله اتقاکم "[2] راجع به علم هم آن همه ش کرده است و این ها با هم منافات ندارد ، هر دو هم علت تامه است علت تامه به چه معنا ؟به این معنا که علم وجوب اکرام  می آورد ، تقوا هم وجوب اکرام می آورد ، منافاتی با هم ندارد .اما اگر کسی از یک راهی بگوید این اکرم زیداً العالم ، علت منحصره است ، وجوب اکرام روی علم فقط آمده است ، یک فقط در عبارت هست بنام مفهوم ؛ " اکرم زیداً العالم ولا غیر "، انتفاء ضد الانتفاء . آن وقت اگر گفت اکرم زیداً المتقی ، باهم می جنگند ؛ اکرم زیداً العالم و اکرم زیداً المتقی با هم جنگ دارند ، آن می گوید من آری ، تو نه ، این می گوید من آری ، تو نه ف این می شود مفهوم . لذا همه ی مفاهیم من جمله این مفهوم غایت از همین باب است و علت تامه درست کردن ، دردی را دوا نمی کند مسلم است که غایت چه علت برای حکم باشد ، چه برای موضوع ، علت تامه برای این است که حکم محدود به این جاست ، اما آیا علاوه برعلت تامه ، علت منحصره هم هست یا نه ؟ دلیلی برای علیت منحصره ندارد و چون دلیل ندارد ، فقط علت تامه است ، نه علت منحصره پس همین طور که برای وصف مفهومی نیست ، برای غایت هم – چه غایت حکم ، چه غایت موضوع – مفهومی در کار نیست و این در خیلی از جاها می آید ، مثلاً در تسبیحات حضرت زهرا علیها السلام فرموده اند 34 مرتبه الله اکبر ، 33 مرتبه الحمدلله ، 33 مرتبه سبحان الله ، این مفهوم دارد ؟ به این معنا که اگر 35 تا الله گفتیم ، دیگر این تسبیحات حضرت زهرا نیست ؟ یا این که می خواهد بگوید 34 علت تامه است ، نه علت منحصره ، پس اگر 35 تا گفت ؛ اگر 40 تا گفت ، این هم طوری نیست ؟ یا 100 مرتبه لعن و سلام در زیارت عاشورا مفهوم دارد یا نه ؟ اگر علت منحصره درست کنیم ، مفهوم دارد ، اگر علت منحصره درست نکردیم ، خب یک مرتبه بگوئیم ، درست است 100 مرتبه هم بگوئیم ، درست است . بقيه مباحثه براي بعد . ان شاء الله

وصلی الله علی محمد وآل محمد .

 



.[1]کفایه الاصول ، ص245؛" تذهیب لایخفی انه لا سبهه فی جریان النزاع فیما اذا کان الوصف اخص من موصوفه ....واما فی غیره ففی جریانه اشکالٌ...".

[2] . سوره حجرات ، آیه 13