اعوذ بالله من الشیطان الرجیم . بسم الله
الرحمن الرحیم .رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقده من لسانی یفقهوا قولی .
دیروز عرض کردم در این که آیا غایت کلام مفهوم
دارد یا نه ، مشهور در میان متأخرین تفصیل قائل شده اند و گفته اند اگر این غایت
حکم موضوعی باشد ، مفهوم ندارد مگر این که قرینه ای بگوید مفهوم هست و اما اگر
حکمی باشد ، مفهوم دارد ، مگر این که قرینه ای بگوید مفهوم ندارد وبرای حکمش مثال
زده اند به کل شیء طاهر حتی تعلم الله قذر وکل شیء حلال حتی تعلم انه حرام و گفته اند : غایت حلیت و طهارت تا آن جاست
که علم به حرمت و علم به نجاست پیدا بشود . گفته اند : خب معلوم است این مفهوم
دارد با ما بعد غایت حکمی دارد کخ ما قبل غایت ندارد ، ثبوت عند الثبوت ، انتفاء
عند الانتقاء . بر می گردد به این که آن که می دانی نجس است ، نجس است ، آن که نمی
دانی نجس است پاک است . برای غایت موضویی هم مثال زده اند به همان مثال در نحو که
می گوید: سرت من البصره الی الکوفه ، که اگر از کوفه هم رد شده باشد ، سرت من
البصره الی الکوفه صادق است ؛ نفی نمی کند که از کوفه رد شده یا نه و اگریک دلیل
دیگر بگوید : سرت من الکوفه الی کربلا ، با هم منافات ندارد ، چون که مفهومی در
کار نیست ؛ ثبوت عند الثبوت است . گفتم : باید بگوییم : این تفضیل همگانی است .
مرحوم آخوند در کفایه فرموده اند ، مرحوم نائینی در تقریراتشان فرموده اند ، مرحوم
حضرت امام فرموده اند ، مرحوم آقای خویی فرموده ان و تا آخر.
این ها دو تا دلیل دارند که یک دلیلش را
دیروز عرض کردم ؛ گفته اند : اگر قبل حد و بعد حد تفاوتی نکند خلف لازم می آید ؛
لغویت در کلام لازم می آید . این که می گوید : کل شیء طاهر حتی تعلم، یعنی قبل از
این حتی یک حکم دارد ، بعدش هم یک حکم دیگر دارد، برای این که حد است دیگر و حدُّ
الشیء ، یعنی محدود تا این جا ؛ حدش تا این جاست ، دیگر بعد از آن حد ، داخل در
محدود نیست و الا اگر بگوید : داخل است لازم می آید ، آن که خارج است، داخل باشد ،
آن که داخل است ، خارج باشد ؛ خلاف فرض لازم می آید ، لغویت در کلام لازم می آید.
این دلیل را مرحوم آخوند در کفایه دارند ، دیگران هم دلیلشان همین است . ما دیروز
دو تا اشکال به این حرف داشتیم . 1- اگر این فرمایش شما درست باشد ، چه فرقی است
بین قید برای موضوع ، با قید برای حکم؟ غایت موضوعی با غایت حکمی شد همگن ؛ باید
بگویید: هر دو مفهوم دارند . ولی این که بگویید : غایت م.ض.عی مفهوم ندارد ؛ ولی
غایت حکمی مفهوم دارد، نمی شود . اگر امکان است ، هر دو ممکن است و اگر عدم امکان
است ، روی هر دو است، ولی این که امکان است ؛ اگر قید حکم باشد ، عدم امکان است،
اگر قید موضوع باشد، نمی فهمیم یعنی چه. چه فرقی می کند که بگوید:" اتموا
الصیام الی اللیل " ، خب یقین دارم که شب دیگر نباید روزه گرفت
و بگوید کل شیء طاهر حتی انه قذر ؟ خب این جا هم یعنی بعد العلم حتماً طهارت نیست،
حالا ما بگوییم اتمو الصیام الی اللیل دیگر نمی گوید شب چی ، اما کل شیء طاهر می
گوید بعد از علم چی ، اگر می گوید ، روی هر دو می گوید، اگر نمی گوید روی هیچ کدام
نمی گوید.یک اشکال مهم هم داشتیم که آیا این غایت علت منحصره درست می کند یا نه؟
اگر نه ، هر دو علت تا مه است ، مسلم است وقتی که موضوع نباشد حکم هم نیست ، اما
چیزی می تواند جای این بنشیند یانه؟ دیگر نه کل شیء طاهر حتی تعلم دلالت دارد نه
اتمو الصیام الی اللیل و عمده در مفهوم این جاست که ما علت منحصره درست بکنیم و
اتفاقاً در کل شیء طاهر حتی تعلم ، روایت به ما می گوید؛ عقلا به ما می گویند ،
حتماً مفهوم در کار نیست ، برای این که علت منحصره نیست؛ به جای علم می تواند ظن
مطابق با علم بنشیند ، به جای علم می تواند ذوالید بنشیند ، به جای علم می تواند
خبر ثقه بنشیند ؛ می گوید علت تامه هستم ، علت منحصره نیستم ر می خواهید بگویید
غایت علت تامه است ؛ باآمدن علت مغیی تمام شد و معنا ندارد که غایت داخل مغیی باشد
، می گوییم همه این ها درست است، اما به شما می گوید من علت تامه هستم از برای رفع
حکم و اما این که علت منحصره هستم ، دیگر دلالت ندارد.
این یک دلیل است که اگر مطالعه کرده باشید در
کفایه آمده است ، در سایر کتاب ها هم همین دلیل مرحوم آخوند هست ، که دیروز می
گفتم ، شاید این دلیل گرفته شده از تقریرات سیخ انصاری باشد.
دلیل دوم این ها این است که می گویند این کل
شیء طاهر حتی تعلم ، طبیعی حکم بار بر موضوع شده ، بار بر غایت شده است ، خب وقتی
که موضوع نباشد ، وقآمد و موضوع تمام شد ، دیگر طبیعی رفت ، یعنی طبیعت طهارت بار
بر کل شیء بود ، حتی تعلم آمد این طهارت را برد ، خب دیگر بعد از علم دیگر طهارتی
نیست تا شما بگویید ، مفهوم هست یا نه ، خب مسلم طهارت دیگر رفت و معنای مفهوم هم
یعنی همین ، یعنی طبیعت حکم بر موضوع بار بود، این طبیعت با غایت حکم رفت ، دیگر
چیزی نیست که شما بگویید ، اگر موضوع دیگری به جای او نشست ، آن حکم می آید یا نمی
آید.
این
هم بعضی از بزرگان ، مثل مرحوم نائینی ، مثل مرحوم آقا ضیاء فرموده اند ، اگر
یادتان باشد مرحوم آقا ضیاأ این را در مفهوم شرط هم می فرمودند ؛ می فرمودندشرط
مفهوم دارد، برای همین که جزاء طبیعی حکم است و وقتی شرط نباشد ، جزاء نیست؛ طبیعت
حکم نیست ؛ ت حکم نیست یعنی مفهوم ، یعنی ثبوت عند الثبوت ، انتفاء عند الانتفاء
یعنی موضوع نیست .
خب اصل این فرمایش خوب است ؛ خیلی هم متین
است ، اما حالا طبیعت نیست ، موضوع نیست ، اما آیا اگر موضوع دیگر آمد ، طبیعت
دیگر می آید یا نه؟ این را دلالت ندارد و باید این را درست کنیم که اگر موضوع دیگر
آمدطبیعت دیگر نمی تواند بیاید ، مثلاً در همین جا کل شیء طاهر حتی تعلم ، این حتی
تعلم که می آید ، طبیعت طهارت را می برد ، مسلم است ، اما اگر ذوالید به جای این
تعلم نشست ، باز طبیعت حکم را می برد یا نه؟ این را کل شیء طاهرحتی تعلم دلالت
ندارد، مثل این که فرض کرده اند اذا انتفی الطبیعة ، دیگر برگشت ندارد ؛ طبیت رفت
و دیگر بر نمی گردد، اما از آن طرف ، شما می دانید که کلی طبعی به اندازه افراد در
خارج موجود است ، یعنی شما ا، آن هم انسان است و اگر انسانی بمیرد؛ زید بمیرد ،
طبیعت مرده است ، اما طبیعت در ضمن عمرو مرده است یا نه؟ نه. طبیعت وقتی در ضمن
موضوعی باشد ، آن فرد که از بین رفت ، طبیعت ازبین می رود ؛انسان می میرد ،اما
کجا؟ در ضمن زید چون زید مرد و حالا انسان در ضمن عمرو هست یا نه ؟ مسلم اگر عمرو
باشد ، همان طبیعت در ضمن عمرو هست . طبیعت ، یعنی کلی طبیعی ، کلی طبیعی در خارج
یکی از افرادش مرد ، خب ما بقی موجود است ،اما اگر بخواهیم طبیعت نباشد ، باید
افراد نباشد ؛باید کل الافراد در خارج بمیرد ،تا دیگرکلی طبیعی در خارج نباشد و
الا طبیعت من حیث هی هی به عدد افراد موجود است ، اشتراک هم نیست ، کل واحد این ها
طبیعت اند ، انسانند . حالا طهارت هم همین است ؛ طهارت یک طبیعت است ؛ کل شیء طاهر
، یعنی مشکوک ، حتی تعلم می آید طهارت در ضمن علم را می برد ؛ می گوید چون می دانی
نجس است ، خب دیگر طهارت نیست ، حالا علم نیست . به جای آن ذوالید است ، خبر ثقه
است ، آیا طبیعت را می برد یا نه ؟ خب اگر دلیل داشته باشیم که کل شیء طاهر حتی
یخبرک الثقه ، یا حتی یخبرک ذوالید ، می گوئیم در ضمن او رفته ، در ضمن این باقی
مانده است و مثالهای دیگر ، که هر کجا که آن طبیعت نیست ، خب موضوع نیست ، حالا
اگر موضوعی به جای آن نشست ، طبیعت هست یا نه؟ دیگر رفتن طبیعت در ضمن موضوعی
دلالت ندارد بر این که کل طبیعت از بین رفته است کل طبیعت هم اسمش را نگذارید ،
بگوئید طبیعت از بین رفته است ، کلی طبیعی از بین رفته است . اگر یادتان باشد
مرحوم آقا ضیاء همین حرف را در مفهوم شرط می گفتند وماهم همین اشکال را به ایشان
داشتیم که مرحوم آقا ضیاء می فرمودند در آن جاءک زیدٌ فاکرمه طبیعی اکرام آمده است
روی مجیء زید و مجیء زید نیست ، پس طبیعت نیست ، به ایشان می گفتیم خیلی خب مجیء
زید نیست ، اما اگر مجیء زنش باشد ، اگر مجیء پسرش باشد ، آیا طبیعت دیگری هست یا
نه ؟ دلالت ندارد . گفتیم پس مفهوم شرط را روی مبنای شما نمی شود درست کرد . ظاهرا
این ها دیگر چیزی ندارد ، اگر کفایه هم مطالعه کرده باشید دیگر چیزی ندارد ، لذا
ما می گوئیم مفهوم غایت مثل مفهوم وصف است و اذا انتفی القید انتفی المقید ، شکی
نیست ، علت تامه هم درست می شود و اما آیا این غایت علت منحصره هم دست می کند یا
نه ؟ مثل وصف است که نمی تواند علت منحصره درست کند ، پس در این جا ناچاریم که
بگوئیم مفهوم ندارد . ظاهرا دیگر این جا چیزی نیست ، آ وقت حالا که چیزی ندارد ،
رفته اند روی دو تا مسئله خیلی مهم .
مسئله اول یک مسئله ادبی است که آیا غایت
داخل مغیی است یا نه ؟ خب می دانید که بعضی اوقات غایت داخل در مغیی نیست ؛ کل شیء
طاهر حتی تعلم ، یعنی وقتی علم به نجاست آمد ، دیگر حتماً طهارت نیست ، یا وقتی
علم به حرمت آمد ، دیگر حتماً حلیت نیست ، غایت خارج از مغیی است . بعضی اوقات هم
مثل هم اکلت السمکه حتی رأسها ، یا حتی راسِها – بنابراین حتی ، حتی عاطفه باشد ،
یا حتی جاره باشد ، می دانیم که غایت داخل در مغیی هست و این می خواهد بگوید همه ی
ماهی را خوردم ، گرسنه بودم سرش را هم خوردم ، می گوید اکلت السمکه حتی رأسها .
حالا اگر جایی شک کرد ، مثل سِر من البصره الی الکوفه ، آیا اگر گفت سر من البصره
الی الکوفه و رفت تا دروازه ی کوفه و به کوفه نرفت ، آیا این تکلیف را امتثال کرده
است یا نه ؟ اختلاف است . مرحوم رضی در شرح رضی – که می دانید این کتاب ادبی است و
شاید بتوانیم بگوئیم بهترین ادبیتها ، همین شرح مرحوم رضی است که شیعه هم است و
اگر بهتر از مغنی نباشد ، قطعاً کمتر نیست – یک دلیل عقلی آورده – که مرحوم آخوند
در کفایه اشاره دارند – و گفته است غایت داخل در مغیی نیست ، چرا ؟ برای خاطر این
که معنای غایت یعنی حدّالحکم ، خب وقتی حدّ آمد ، دیگر معنا ندارد که باز هم محدود
باشد ، وقتی می گوید سر من البصره الی الکوفه ، یعنی تا این جا و دیگر معنا ندارد
که بگوئیم ، بعدش هم باز بله و ضرورت عقلی است که غایت داخل در مغیی نیست . فرمایش
ایشان ، فرمایش خوبی است ، الا این که می خواهد با عقل ، وضع درست بکند ، برای این
که این غایت داخل در مغیی است یا نه ، معنایش این است که این الی ، یا حتی برای چه
وضع شده است ؟ ما با عقل بگوئیم حتی و الی وضع شده برای این که غایت داخل در مغیی
نباشد ، نمی شود . لذا اگر ما بخواهیم درست کنیم ، باید با تبادر و عدم صحت سلب و
علم به وضع و امثال این ها برویم جلو ، همین طور که در اول جلد اول کفایه که ما
الان داریم درآن بحث می کنیم ، مرحوم آخونداول که وارد شدند ، مقدمات این که چه
جوری وضع را بشناسیم ، گفتند خب ما باید برویم ببینیم حتی و الی برای چه وضع شده
است و ما بخواهیم بگوئیم عقل ما می گوید حدّ نمی تواند داخل محدود باشد ، پس الی
وضع شده برای این که غایت داخل در مغیی نباشد ، نمی شود ، مثل این است که شما
بخواهید با ترازو ، پارچه متر بکنید ، آن یک معیار خاصی دارد، چنان چه آن چیزی هم
که با ترازو می کشند ، یک چیز خاصی است ؛ نه آن ربطی به او دارد ، نه او ربطی به
آن دارد ، لذا اگر مطالعه کرده باشید ، همه گیرند . حضرت امام " رضوان الله تعالی
علیه " می فرمایند اگر گفت سر من البصره الی الکوفه و این رفت تا دروازه کوفه
و وارد کوفه نشد ، این امتثال کرده است معلوم می شود غایت داخل در مغیی نیست . خب
باز هم به حضرت امام عرض می کنیم آن کسی که می گوید ، می گوید امتثال شده است ؛ می
گوید برود تا داخل وادی السلام ، نجف رفته است ، لازم نیست برود زیارت
امیرالمومنین علیه السلام ، لذا این دلیل عین مدعا می شود . بعضی فرق گذاشته اند
بین حتی و الی و گفته اند در حتی غایت داخل هر مغیی است ، اما درالی غایت داخل در
مغیی نیست ،مگر این که قرینه داشته باشد ، مثال که می خواهد بزنند ، می گویند اکلت
السمکه حتی رأسها و به جای رأسها ، رأسِها می خوانند . اگر یادتان باشد در ادبیات
می گفتند این حتی به جای واو است ، معنایش این جور می شود اکلت السمکه و رأسها و
میگفتند : عرفاً سر ماهی ، غیر از خود ماهی است . بحث ما در رأسِهاست ، یعنی با جر
بخوانیم ؛ حتی جاره ، نه حتی عاطفه . فتخلص مما ذکرنا این که غایت داخل در مغیی
است یا نه ؟ نمی دانیم ، برای این که بعضی اوقات می بینیم غایت داخل در مغیی است ،
با قرینه و بعضی اوقات می بینیم غایت داخل در مغیی نیست ، با قرینه . آن جا که
ندانیم چه ؟ نمی دانیم ؛ چون خواجه حافظ نیست ، معلوم نیست ما را ، لذا باید
احتیاط کنیم .
اگر یک کدامتان یک دلیل بیاورد که غایت داخل
در مغیی است ، یا دلیل بیاورید که غایت داخل در مغیی نیست ، آن وقت خیلی کار کرده
اید حالا فکر بکنید می توانید دلیلی پیدا کنید .
بحث فردا در مفهوم حصر است که آن خیلی حرف
دارد . ان شاءالله درباره اش حرف می زنیم .
وصلی الله علی محمد وآل محمد .