عنوان: قول سوم راجع به بداء
شرح:

اعوذ باللّه‏ من الشيطان الرجيم بسم اللّه‏ الرحمن الرحيم رب اشرح لى صدرى و يسر لى امرى واحلل عقدة من لسانى يفقهوا قولى.

اين مسأله بداء براى ما مسأله بغرنجى شده است و هر كسى هم با زبان خودش براى اين بداء معنايى كرده است. درباره حرف عرفاء صحبت كردم و جملاتى هم از مصباح الهدايه آوردم كه فهمديم آنها راجع به بداء چه مى‏گويند. از فلاسفه هم كلمات استاد عزيزمان علامه طباطبايى را آوردم و فهميديم كه فلاسفه هم راجع به بداء چه مى‏گويند. درباره عبارت مرحوم آخوند، يعنى فقهاء و اهل اصول، بلكه بعضى از فلاسفه مثل ميرداماد هم ديروز صحبت كردم و فهيديم كه اينها هم راجع به بداء چه مى‏گويند. امروز بنا شد يك وجهى از خودمان بيان كنيم ببينيم آيا مورد قبول است يا نه.

من قبل از آنكه دراين باره صحبت بكنم، 2 تاروايت بخوانم كه بداء را در آن روايتها معنا كرده است و اگر راستى روايت بداء را معنا بكند، ديگر ول عرفاء، فلاسفه، فقها و اهل اصول را اگر بتوانيم با روايت تطبيق بكنيم، خيلى خوب است و الا بايد آن اقول را رها كنيم و روايت را بگيريم، اين ديگر يك قاعده كلى است.

رواياتى كه در اين باب هست، كه روايات صحيح السند و ظاهرالدلاله‏اى است، بداء رابرده است روى مسأله جبر و تفويض و قضا و قدر، آن مسأله جنجالى در زمان ائمه طاهرين عليهم‏السلام ،كه يك دسته آدمهاى نفهم، اما قدرتمند در مقابل ائمه طاهرين عليهم‏السلام واقع شده بودند. لذا يك دسته صد در صد جبرى مى‏شدند، يكى هم صد در صد تفوضى مى‏شد و هى مرتب شبهه روى شبهه در ميان مسلمانها، من جمله شيعيان مى‏انداختند وهر كدامشان هم به قرآن تمسك مى‏كردند و بالاخره يك كدامشان مى‏گفت ما هيچ كاره، خدا همه كاره، يك كدامشان هم مى‏گفت خدا هيچ كاره، ما همه كاره ائمه طاهرين عليهم‏السلام هم در مقابلشان مى‏گفتند: «لا جبر و لا تفويض بل امر بين الامرين»[1] براى اين جمله هم 10، 17 تا معنا كرده‏اند كه اين «لا جبر و لا تفويض بل امر بين الامرين» يعنى چه؟از روايت فهميده مى‏شود مسأله بداء راجع به اين مسأله جنجالى است، كه هر چه در آن بحص بشود، مخصوصا در آن زمان، جا داشته است، مخصوصا اينكه بنابر جبر بگوييم خدا همه كاره، ما هيچ كاره، بعد هم هيچ كاره كه شديم ما را ببرد جهنم، كه اين هم يك ظلم حسابى مى‏شود. يا قول قرآن كه مى‏فرمايد: «و قالت اليهود يد اللّه‏ مغولة»[2]خدا هيچ كاره است، مائيم كه همه كار مى‏كنيم. لذا در مقابل اين دو قول كه از خرافات است، يعنى عقل انسان قطع نظر از همه چيز مى‏تواند درك بكند كه نمى‏شود خدا هيچ كاره باشد، چون خدا علة العلل است، علت براى عالم وجود است. از آن طرف اگر بخواهيم بگوييم ما هيچ كراه هستيم، عقل ما نمى‏تواند بپذيرد، يعنى عقل ما تفويض را صد در صد رد مى‏كند، جبر را هم صد در صد رد مى‏كند. حالا ممكن است عقل عقلاء، عقل عادى در آن بماند، ولى همين كه در آن بماند و بگويد نمى‏دانم، اما م يگويد مى‏دانم جبر نيست، مى‏دانم تفويض نيست. اين ضرورت است، يعنى ضرورت عقلى در عمق جان انسان، عمق فطرت انسان هست كه مى‏داند جبر نيست.

اينكه گويى اين كنم يا آن كنم

 اين دليل اختيار است ،اختيار

 

از آن طرف هم «قالت اليهود يد اللّه‏ مغولة»، قرآن مى‏فرمايد: «غلت ايديهم و لعنوا بما قالوا (لعنت بر اينها با اين حرفهايشان) بل يداه مبسوطتان»، «كل يوم هو فى شأن»[3].

لذا عقل ما مى‏گويد «كل يوم هو فى شؤن»، عقل ما مى‏گويد ما مجبور نيستيم، «لا جبر و لاتفويض». حالا چى؟ ولو نتوانيم بگوييم چى، اما مى‏توانيم سنى‏ها را با عقل ضرورى رد بكنيم، لذا هر چه در اين باره صحبت كنيم، جا دارد. همين روايت كه چند روز قبل خواندم حضرت مى‏فرمودند اگر بدانيد قضيه بداءچقدر نتيجه دارد، تا عمر داريد درباره‏اش صحبت مى‏كنيد[4] و راستى هم انسان اگر بتواند اين مسأله جبر و تفويض و مسأله قضا و قدر را كه از معضلات است يك جورى حل بكند، جا دارد. براى عموم نمى‏شود، لذا ائمه طاهرين عليهم‏السلام دستور دادند عموم مردم وارد اين بحثها نشوند. بقول اميرالمومنين عليه‏السلام در نهج البلاغه، درياى سياه است، واردش نشويد، درياى موج دار است، واردش نشويد. خب اين براى عموم مردم است ،اما براى افرادى كه زمام امر دستشان است، يعنى روحانيت، خب اينها بايد جوابگوى شبهات باشند، بايد جوابگوى جامعه بشديت باشند، لذا هر چه درباره اين جبر و تفويض و قضا و قدر صحبت بكنند، جا دارد هر چه محكمترش بكنند، جا دارد، خر چه روى آن ان قلت قلت بكنن، جا دارد، هر چه شبهات را از ديگران يكى پس از ديگرى بگيرند و رويش بحث بكنند وجوب شبهه بدهند، جا دارد.

لذا از روايتها فهميده مى‏شود مسأله بداء يعنى اين مساله جبر و تفويض، مسأله قضا و قدر و اين مسأله، سنگينى است، مسألهاى است كه سنى حسابى در آن مانده‏اند و تبعاتش را هم حسابى چشيده‏اند. مرحوم محدث قمى در تتمة المنتهى مى‏گويد يك زن شوهر دارى زنا داده بود. شوهرش كه رسيد چوب را گرفت روى كله آن و هى او را مى‏زد. او هم نمى‏توانست بگويد زنا نداده ان، چون در حال زنا او را گرفته بود، ولى هى داد مى‏زد مى‏گفت مردم شوهرم من شيعه شده است، اول بياييد شوهر مرا كه شيعه شده نجات بدهيد، بعد بياييد سر من كه زنا داده‏ام. براى خاطر اينكه من زنا داده‏ام، من كه نكرده‏ام، خدا كرده است، پى كتك زدن به من معنا ندارد. خب خدا خواسته ،من هم مجبور بودم زنا دادم. كار جبريها به اينجا رسيده، ملتزم هم مى‏شوند.

موسى بن جعفر عليه‏السلام يك بچه كوچكى بود ـ البته از نظر سنى ـ خدمت امام صادق عليه‏السلام بود كه ابوحنيفه آمد. ابوحنيفه كه جبرى نبود، موسى بن جعفر او را به هم مالاند و من جلمه حرفش اين بود كه اگر قائل به جبر بشوى، خب اين چمار كرده كه خدا بخواهد او را جهنم ببرد؟ جهنم بردن ظلم است و ملتزم هم مى‏شود و مى‏گويد «لايسئل عما يفعل و هم يسئلون»[5] بله ظلم است ،اما راجع به خدا حرف نزن، بيا راجع به خودمان حرف بزنيم. حالا چند روى بايد درباه اين بحث صحبت بكنيم. حالا من الان 2 تا روايت مى‏خوانم، ببينيد اين روايتها چى مى‏گويد، تا بعد ان شاءاللّه‏ يك قدرى درباره جبر و تفويض و قضا و قدر و بداء صحبت كنيم. مرحوم صدوق در اعتقادات، كه يك كتابى است كه از روايات اهلبيت عليهم‏السلام گرفته اشده، يك بابى دارند بنام باب البداء ،كه اين جور فرموده‏اند. من نوشته‏ام: قال الصدوق «رضوان اللّه‏ تعالى عليه» فى الاعتقادات: ان اليهود قالوا ان اللّه‏ تبارك و تعالى قد فرغ من الامر. يهود اين را مى‏گويد، كه در روايت مى‏آمده، كه مفوضه يهود اين امت هستند.

مرحوم صدوق مى‏فرمايند: «قلنا: بل هو تعالى كل يوم هو فى شأن لا شغله شأن عن شأن يحيى و يميت و يخلق و يرزق و يفعل ما يشاء و  قلنا يمحوا اللّه‏ ما يشاء و يثبت وعنده‏ام الكتاب. وانه لا يمحوا الا ماكان و لا يثبت الا ما لم يكن و هذا ليس ببداء كما قالت اليهود و اتباعهم»، اين حرف ما غير از حرف يهود است. كه مرادش اشاره به همان سنى هايى تفوضى است.

«فنسبنا فى ذلك الى القول بالبداء و تبعهم على ذلك من خالفنا من اهل الا المختلفه». اينكه به ما نسبت مى‏دهند و مى‏گويند شيعه قائل به انى است كه خدا نمى‏دانسته، بعد مى‏فهند و برايش بداء حاصل مى‏شود، اين قول، قول ما نيست وقول ما اين است كه گفتيم «كل يوم هو فى شأن، لا يشغله شأن عن شأن يحيى و يميت و يخلق و يرزق و يفعل ما يشاء و قلنا: يمحلوا اللّه‏ الا ما لم يكن»، براى اينكه «يمحوا اللّه‏ ما يشاء ويثبت و عنده‏ام الكتاب». اگر مى‏بيند در احكام، در تكوين تبديلى هست، تبدلى هست، عنده‏ام الكتاب، ام در ظاهر اين تبديل و تبدلها پيدا مى‏شود، ولى كل اين تبديل و تبدلها عنده‏ام الكتاب.

«قال الصادق عليه‏السلام: ما بعث اللّه‏ يؤخر ما يشاء  ويقدم ما يشاء» كه اين روايت را چند روز قبل خواندم.

آن وقت مى‏فرمايد« و نسخ الشرابع و الاحكام بشريعه نبيناواحكامه من ذلك (از همين بداست) و نسخ الكتب بالقرآن من ذلك. و قال الصادق عليه‏السلام من زعنم انّ اللّه‏ عزّ وجلّ بدا فى شى‏ء ولم يعلمه امس فأبرءمنه» اگر كسى بگويد خدا نمى‏دانسته، بعد مى‏فهمد، اگركسى اين حرف را بزند ـ كه سنى ها به ما شيعه‏ها نسبت مى‏دهند ـ از او بيزارى بجوى.

«و قال: من زعم انّ اللّه‏ بداء له من شى‏ء ندامة فهو عندنا كافر باللّه‏ العلى العظيم»[6] آنكه سنى‏ها راجع به بداء به ما نسبت مى‏دهند و مى‏گويند اينها بداء يعنى تغيير در علم خدا، يعنى خدا گاهى مى‏داند، گاهى نمى‏داند، اين كافر است و تو ازاين بيزارى بجوى.

اين يك روايت، كه اين روايت سر تا پاى بداى شيعه را برد روى جبر و تفويض و قضا و قدر و گفت معنا بداء يعنى «يمحوا اللّه‏ ما يشاء و يثبت و عنده ام‏الكتاب» و پرودگار عالم «كل يوم هو فى شأن» و همه اينها از علم ذاتى ربوب سرچشمه مى‏گيرد. حالا بهتر از اين يك روايتى است كه باز مرحوم صدوق در همان كتاب اعتقادات نقل مى‏كنند كه مرحوم علامه مجلسى در بحاالانوار، ج 4، صفحه 125 اين روايت را نقل مى‏كند، كه يك مباحثه‏اى است در حضور مأمون بين حضرت رضا عليه‏السلام و مع سليمان المروزى بعد كلام طويل له فى اثبات البداء». كه او علم خدا دانسته‏اند و اينكه خدا گاهى مى‏داند، گاهى نمى‏داند. آن وقت حضرت بداء را براى او معنا كردند و فرمودند ما كه بداء مى‏گوييم روى قضيه جبر و تفويض و قضا و قدر مى‏گوييم .

«و قد كان سليمان ينكر انه عليه السلام قال له: احسبك ضاهيت اليهود فى هذا الباب، قال: اعوذ باللّه‏ من ذلك و ماقالت اليهود؟» يهود چه مى‏گويد كه شما مى‏گوييد قول تو مطابق با قول يهود است؟

«قال: قالت اليهود يد اللّه‏ مغولهة، يعنون: ان آللّه‏ قد فرق من الامر فلس يحدث شيئنا فقال اللّه‏ عزّ و جلّ غلّت ايديهم و اعنوا بما قالوا و لقد سمعت قوما سألوا ابى موسى بن جعفر عليه‏السلام عن البداء». حضرت رضا فرمودند از پدرم موسى بن جعفر راجع به بداء سؤال كردند، پدرم جواب دادند.

«قال: و ا ينكر الناس من البداء و ان يقف اللّه‏ قوما يرجيهم لامره. قال سليمان: ليلة القدر يقدر اللّه‏ عزّ و جلّ فيها ما يكون من السنة الى السنة من حياة او موت او خير او شر او رزق فما قدره فى تلك اليلة فهو من المحتوم. قال سليمان: الان فهمت جعلت فذاك فزدنى» يك مقدار بيشتر درباره اين جبر و تفويض و قضا و قدر برايم حرف بزن.

«قال: يا سليمان ان من الامور امور موقوفة عند اللّه‏ عزّ و جلّ يقدّم منها ما يشاء و يؤخرّ ما يشاء و ينحوا ما يشاء يا سليمان ان عليا عليه‏السلام كان يقول العلم علمان فعلم علمه اللّه‏ و ملائكة و لارسله و علم عنده مخزون له يطلع عليه احدا من خلقه يقدّم منه ما يشاء ويؤخرّ منه ما يشاء و يمحوا ما يشاء و يثبت ما يشاء. قال سليمان للمأمون: يا اميرالمومنين لا انكر بعد يومى هذا البداء و لا اكذّب به ان شاءاللّه‏»[7].

حرضت قضا و قدر را برايش معنا كردند، علم محتوم، «يمحوا اللّه‏ ما يشاء و يثبت و عنده‏ام الكتاب» را برايش معنا كردند، تطبيقش كردند و گفتند اين بدايى است كه ما مى‏گوييم. آن وقت سليمان مروزى گير افتاد، چاره نداشت، لذا به مأمون گفت، من از اين به بعد عليه بداء صحبت نمى‏كنم و فهميدم كه معناى بداء پيش شيعه يعنى چه.

اين دو تا روايت، مخصوصا روايت مروزى كه هر دو روايت هم از نظر سند خوب است. بر مى‏گردد به اينكه معناى بداء يعنى آن علم ربوبى بواسطه اين ظاهر كه گاهى مى‏شود و گاهى نمى‏شود، آن علم محتوم ظاهر مى‏شود. اگر يادتان باشد من ديروز مى‏گفتم من خيال مى‏كنم كه اين اقول سه گانه‏اى كه درباره‏اش صجبت كرديم، يكى از عرفاء يكى از فلاسفه، يكى هم از اهل اصول، همه اينها مى‏خواهند يك چيز بگويند، همه آنها هم از روايان اهلبيت عليهم‏السلام گرفته‏اند، الا اينكه زبانها مختلف است. وقتى كه روايت را با زبان عرفانى بگويى، يك معنا پيدا مى‏كند، با زبان فلسفى بگويى، يك معناى  ديگر پيدا ميكند، با زبان تفسير و اصولى بگويى، يك معناى ديگرى پيدا مى‏كند، اما لبّش، كلا منا واحد اما كلمات فرق مى‏كند. بقول حاجى يبزوارى كل اشاره به شى‏ء واحد دارد. اين رايت مروزى خيلى با جملات مصباح الهدايه مرحوم حضرتامام مى‏خواند. كه ايشان مى‏فرمودند بداء يعنى آن علم مكنون، آن علم ذاتى كه پروردگار عالم با آن علم ذاتى تجلى كرد، عالم وجود پيدا شد و در عالم وجود تغيير و تبدّل هست. اما در آن علم ذاتى تغيير و تبّدل نيست، آن مبدأ است، اما آن تجلى كه شد، ديگر «كل يوم هو فى شأن»[8] امروز اين قوم اس تو روز ديگر آن قوم، امروز زيد است و فردا عمرو، امروز جاهل است و فردا عالم،امروز فقير است و فردا غنى. ديگر اين تدرجى در عالم وجود است، اما «يمحوا اللّه‏ ما يشاء و يثبت»[9] تدريج «كل يوم هر فى شأن» اما اين كل يوم هو فى شأن را خدا  به علم ذاتى مى‏داند، مثلاً از باب مثال همين ماه مبارك رمضان در حالى كه مى‏گويند شب 23 حتمى مى‏شود، اما اگر اين با صدقه، با دعا، زمينه براى سعادت پيدا كند، شقاوت به سعادت مبّدل مى‏شود. هر دويش را خدا مى‏داند، يعين عرضه شد خدمت امام زمان عجل اللّه‏ تعالى فرجع الشريف خدا مى‏داند، بعدش با صدقه و با دعا و با راز و نياز تبديل شد، اين را هم خدا مى‏داند. كه ما مدعى هستيم ائمه طاهرين عليهم‏السلام مهم مى‏دانند، براى اينكه خدا همه اسما و صفات، حتى اسماء و صفات مستأثره تجلى كرد، چهارده معصوم عليهم‏السلام پيدا شد. حالا غير از چهارده معصوم عليهم‏السلام لذا ممكن است انبياء ندانند، اما مقتضى را بدانند و ناگهان متوجه مى‏شوند اين مقتضى بوده، نه علت تامه. خدا «عنده‏ام الكتاب»، همه‏اش را مى‏داند، را مى‏داند، اما به جسب ظاهر ما نمى‏دانيم، يا حتى برو بالاتر، خيلى از انبياء هم نمى‏دانند و يك كسى بگويد اين حرف همان حرف علامه طباطبايى «رضوان اللّه‏ تعالى عليه»  است، براى اينكه علامه طباطبايى هم مى‏فرمودند: پروردگار عالم دو علم دارد: يكى علم به مقتضى، يكى هم علم به علت تامه، كه آن عنده‏ام الكتاب است. حرف عرفاء شد همان حرف علامه طباطبايى، حرف علامه طباطبايى هم شد همان حرف عرفاء آن با زبان عرفانى، آن هم با زبان فلسفى. چنانچه همين حرف مرحوم آخوند در كفايه، كه گفتم از  ميرداماد هم است، از شيخ طوسى در تبيان هم است، اينا هم همين را مى‏گويند، مى‏گويند در مكالمات هميشه مقتضى گفته مى‏شود، ديروز مثال مى‏زدم به اينكه مى‏گويدمن ساعت 8 مى‏آيم، خب جدا هم مى‏خواهد ساعت 8برود، ناگهان مانعى جلو مى‏آيد، مثلاً مريض مى‏شو و نمى‏رود. خب هميشه در گفتار علم به مقتضى است، مقتضيات را مى‏گويند، نه علت تامه را. اين حرف مرحوم آخون است.

خب اين حرف هم همان حرف علامه طباطبايى مى‏شود كه او هم مى‏گفت پروردگار عالم دو علم دارد: يكى علم به اقتضاء، يكى علم به علت تامه. مرحوم آخوند و شيخ طوسى و امثال اينها نرفته‏اند روى علم خدا، آمده‏اند روى علم خود ما، كه علم به متضى و علم به علت تامه است.

اين روايت مروزى هر سه اينها را مى‏گويد. حضرت رضا عليه‏السلام به سليمان مروزى مى‏گويد آقاى سليمان مروزى در حالى كه ما يك مقدرات محتومه‏اى داريم، اما همين مقدرات محتومه وقتى كه بيايد در اين عالم وجود «كل يوم هو فى شأن»[10] «قل اللهم مالك الملك تؤتى الملك من تشاء و تزع الملك ممن تشاء و تعز من تشاء و تذل من تشاء بيدك الغير انك على كل شى‏ء قدير»[11] علم محتوم، علم مكنون همه اينها را مى‏داند، اما اين علم تدريجى، اين چيزى كه آمده در ظاهر، كه مقتضى است، كه اسمش را علم به مقتضى مى‏گذاريم ـ اين مقتضى گاهى علت تامه مى‏شود، يعنى رفع موانع مى‏شود و علت تامه مى‏شود، گاهى هم رفع مانع نمى‏شود، مقتضى نمى‏تواند اثر خودش را بكند، لا يؤثر اثره.

حالا اگر حال داشته باشيد، باز يك قدرى روايات را ببينيد. گفتم اگر حالش را داشته باشيد، جلد چهارم بحار را ببينيد، اگر نمى‏خواهيد اين دو تا روايتى كه آدرس داردم از مرحوم صدوق در اعتقادات، كه بابى بنام بداء دارند و در آنجا راواياتى هم نقل مى‏كنند، را مطالعه كنيد. چنانچه اين روايت مرزى را در عيون اخبار الرضا را اگر حالش را داشته باشيد، كه بايد داشته باشيد، ببينيد، تا فردا ان شاءاللّه‏ يك مقدارى در اين باره حرف بزنيم.

وصلى اللّه‏ على محمد و آل محمد



[1]- توحيد صدوق، ص 206، عيون اخبار الرضا، ج 2، ص 114، باب 11، روايت 18.

[2]- سوره مائده، آيه 64.

[3]- سوره الرحمن، آيه 29.

[4]- «لو علم الناس ما فى القول بالبداء من الاجر ما فتروا عن الكلام فيه». الكافى، ج 1، ص 14، باب البداء روايت 12.

[5]- سوره انبياء، آيه 23.

[6]- كتاب العقائد صدوق، باب الاعتقاد فى البداء به نقل از بحارالانوار، ج 4، ص 125.

[7]- عيون اخبار الرضا عليه‏السلام، ج 2، ص 161: باب 13 روايت 1 بحال الانوار، ج4، ص 96، باب البداء و ابواب علوم الائمه، روايت 2.

[8]- سوره الرحمن، آيه 29.

[9]- سوره رعد، آيه 39.

[10]- سوره الرحمن، آيه 29.

[11]- سوره آل عمرآن، آيه 26.