عنوان: تقوی
شرح:

اعوذ باللّه‏ من الشيطان الرجيم بسم اللّه‏ الرحمن الرحيم رب اشرح‏لى صدرى و يسرلى امرى و احلل عقدة من لسانى يقفهوا قولى.

بعضى از كلمات كه آن كلمات را همه دوست دارند و مى‏خواهند متصف به آن كلمه باشند و اگر هم اتصاف به آن كلمه ندارند براى خودشان نقص مى‏دانند حالا اسم اين كلمات را بگذاريد فطرى، غريزه‏اى، اما هست از آن جمله‏ ها كلمات، كلمه تقوى است اين كلمه تقوى را همه دوست دارند و پيدا نمى‏شود يكى كسى نخواهد متصف به اين كلمه نباشد و انصافا هم خيلى لذت دارد يك كسى برسد به يك مقامى كه روح خداترسى در عمق جان او حكم فرما باشد خيلى مزه دارد انسان از اين كلمات خيلى لذت مى‏برد مخصوصااينكه گناه بيايد جلو اين پا بگذارد روى نفس اماره همين شعر او اما نه شعر خوبى است كه مى‏گويد اگر لذت ترك لذت بدانى دگر لذت نفس لذت نخوانى انسان بتواند از صحنه گناه سالم بيرون بيايد اين قضيه حضرت يوسف را همه به يوسف گفتند بارك‏اللّه‏ حتى يوسف شما ببينيد در قرآن شريف چند جا زليخا به يوسف گفت بارك‏اللّه‏ و حتى پيش زنهاى همه جاى كه آن صحنه عجيب جلو آمده بود گفت يوسفم او مى‏گفت مال من او مى‏گفت بيا او مى‏گفت مختص به من در آن صحنه كذاى زليخا اقرار بكند كه راستى مرد است و همچنين تا آخر عرض كردم در اين سوره يوسف چندين جا يك نفر فاسق يك نفر فاجر اين كلمه تقوى را دوست دارد و شما كه اين كلمه تقوى داريد اگر صحنه گناه جلو بيايد و از اين صحنه سالم بيرون بياييد معلوم است بالاتر از اين لذت لذتى نيست چه لذت بالاتر از اين «رَبِ السجن احبُّ الىّ مما يدعوننى اليه»[1] كه حضرت يوسف مى‏فرمايند اين دو تا معنى دارد يك معنايش اين است كه دوران امر من زندان بروم اما گناه نكنم يك معنايش اين است كه نه زندان رفتن من با آن شكنجه‏ها و گناه نكردن آن گناه لذتش بهتر از آن شكنجه‏ها لذت ترك گناه و انسان بعضى اوقات يك جملاتى در نهج‏البلاغه يا يك كارهاى از بعضى مى‏بينيد از همان لذت مى‏برد خودش اين كاره نيست اما لذت مى‏برد و زياد انسان وقتى كه تقواى بزرگان را مى‏شنود از همان شنيدن بهتر از هر موسيقى انسان لذت مى‏برد اهل فسخ و فجور خيال مى‏كنند كه موسيقى شهوت انگيز موسيقى يك مطرب آن لذت دارد اما اهل تقوا لذت‏ها دارند از نظر گفتن از نظر شنيدن آدم حالات شيخ انصارى را مطالعه كند كه شيخ انصارى رضوان‏اللّه‏تعالى‏عليه نظير اميرالمؤمنين(ع) بوده در تقوا در زهد يك عده‏اى از شاهزاده‏ها رفتند نجف منزل ايشان ديدند كه يك اتاق كاهگلى كوچك و نصف اين اتاق فرش است اين هم حصير نصفش هم خاك است آنوقت كه موزائيك و آجر و اينها كه نبود خاك است يك منقل گلى يك مقدار آتش در آن است در مقابل شيخ انصارى است خوب اين يك افتخار براى شيخ راستى افتخار كه مى‏بينند نصف اتاق حصير است فرشش حصير است آنكسيكه خيلى پول‏دار بوده است شيخ انصارى رياست كل داشته يك طلبه‏اى گفته بود من خدمت ايشان بودم سهم امام آوردند و زرق و برق‏دار يعنى هم در هم و هم دينار و اينها را كه ريختند توى اتاق يك تپه‏اى شد گوشه اتاق آنها رفتند كه شيخ انصارى داشتند مطالعه مى‏كردند يك وقت متوجه شدند كه زرق و برق اينها دل منرا برده من دارم بهش نگاه مى‏كنم مطالعه‏ام را گرفته آن طلبه گفت كه شيخ انصارى به من گفت كه مى‏دانى اينها چقدر پيش من ارزش دارد يا نه هيچى ازله‏ها چقدر ارزش دارد اينها چقدر كه دل منرا ببرد بله الا اينكه به طلبه برسد اثبات كند حقى را از بين ببرد باطلى را راستى اين جملات نهج‏البلاغه چقدر انسان لذت مى‏برد اين دنياى شما مثل بادى كه از دماغ بز بيرون مى‏آيد حالا بادى كه از دماغ انسان بيرون مى‏آيد چون عطسه انسان است شايد يك بهاى داشته باشد حالا آنكه بز است اين دنياى شما مثل اين كفش كهنه اين رياست نظير اين كفش دنياى شما پيش من مثل يك استخوان خوك دست يك آدم جزامى زياد اينها در نهج‏البلاغه آمده است اينها چيست معنايش چيست راستى اهل دل از اينها خيلى لذت مى‏برد كه راستى اميرالمؤمنين نه بسيارى از بزرگا را سراغ داريم كه اينجورى هستند همين محقق همدانى اين صاحب مصباح خيلى ملا بوده از شاگردهاى شيخ است و هم شاگردى بودند با ميرزاى بزرگ به زور مرجعيت را گذاشتند بر دوش ميرزاى بزرگ ايشان قبول كردند يك وقتى به ميرزا گفتند كه اين آقاى حاج آقا رضا همدانى ايشان با دامادش لحاف‏دوزى مى‏كند توى منزل و مخارجش از اين لحاف‏دوزى است ميرزا خيلى ناراحت شد يك مرجع كل اما حالا يا قبول نكرده يا نشده يك كسى از شاگرد مبرز شيخ عرض كردم اگر مقدم بر ميرزاى بزرگ نبوده كوچك هم نبوده مرحوم ميرزا يك پولى براى ايشان فرستادند و يك شهريه‏اى ماه سيزده تومان براى ايشان تهيه كردند كه يك مقدار خودشان بخورند و يك مقدار هم به اطرافيانشان دامادشان وقتى مرحوم حاج آقا رضا متوجه شد كه ميرزا متوجه شده خيلى ناراحت شده و آن سيزده تومان را سه تومانش را قبول كرد گفت خرج و مخارج سه تومان است و آن ده تومان را من ديگر قبول نمى‏كنم اين ديگر مال ميرزا و اين سه تومان چشم من از اين به بعد مطالعه مى‏كنم اما اين سه تومان بس است براى من ده تومان پس داد بنا شد كه ماهى سه تومان به مرحوم حاج آقا رضا بدهند اينها راستى غضب دارد ما خودمان اين كاره نيستيم اما اين كارها لذت دارد وقتى آدم بشنود مى‏گويد آفرين بارك‏اللّه‏ چقدر عالى است مرحوم تنكابن يك جمله نقل مى‏كند (زياد است از اينها) و يكى از افتخارات ما طلبه‏ها همين است كه تو ماها از اين‏ها زياد است زياد درباره حاج سيد ابراهيم قزوينى آن هم از مراجع بزرگ با سواد ملّاى بوده ايشان رها كرده بودند نجف را آمده بودند كربلا براى اينكه حوزه كربلا حفظ بماند اين هم يك گذشت ايثار فداكارى دختر فتحعلى شاه اين آمده بود كربلا اين مجاور شده بود و گفته اين دختر هم از نظر عزت، شوكت دختر شاه از نظر زيباى اين دختر زيباى بوده البته شوهر كرده اما شوهرش را از دست داده اين آمده مجاور شده فرستاد پيش اين حاج سيد ابراهيم كه آقا من دلم مى‏خواهد دست شما روى سر من باشد مرحوم حاج سيد ابراهيم اول گفت آقا من كجا شما كجا من يك طلبه هستم تو دختر شاه هستى تو به من نمى‏خورى من به تو نمى‏خورم اين دختر شاه خيال كرد كه حاج سيد ابراهيم از جهت اقتصادى مى‏گويد لذا دو دفعه فرستاد گفت كه آقا من خانه شما را اراده مى‏كنم يك شاهى هم از شما نمى‏خواهم نمى‏خواهم كه شما مرتب بياييد و برويد يك مقدار بگويند كه زن حاج سيد ابراهيم و دست شما روى سر من گاهى شما بياييد خانه من حالا اينجا مراد اينرا مى‏گويند بارك‏اللّه‏ به اينها مرحوم حاج سيد ابراهيم جوابش را داد آب پاك را ريخت روى دستش گفت من يك زنى دارم از اول طلبه‏گى تا الان با من ساخته به طلبگى من به فقر من به غربت من حالا حيف نيست من هوو بياورم سر اين براى چى او تا الان با فقر من ساخته و من هم بايد با او بسازم تا اينكه با هم بميريم برو دنبال كارت من بدرد تو نمى‏خورم چى آدم را به اينجاها مى‏رساند خوب چيزى است اين تقوى يعنى اين روح خداترسى در عمق جان انسان حكم فرما باشد به جورى كه دختر شاه باشد يا رياست يك مملكت باشد يا رياست اسلام باشد با كمال شهامت بگويد «و اللّه‏ لواُعطيتُ الاقاليم السّبعة و ما تحت افلاكها على ان اعصى اللّه‏ فى نملةٍ اسلبها جلب شعيرةٍ ما فعلته»[2] لذت نمى‏برى از اين حرفها از اين جملات اين اميرالمؤمنين(ع) نمى‏خواهند بگويند كه مختص من نه ما بايد چنين باشيم ملكه عدالت معنايش چنين است ملكه عدالت معنايش اين است «و اللّه‏ لواعطيت الاقاليم السّبعة و ما تحت افلاكها على ان اعصى اللّه‏ فى نملةٍ اسلبها جلب شعيرةٍ ما فعلته» و قطع نظر از اميرالمؤمنين، او كه از عالم ديگر است اما زياد در بين ما مثل شيخ انصاريها مثل حاج آقا رضاى همدانى‏ها راستى چه جور مى‏شود مرحوم شهيد دوم شبها مى‏رفت بته كنى شب‏ها مى‏رفت هيزم مى‏آورد براى زنش براى پخت و دويست جلد كتاب هم مى‏نويسد بله وقتى تقوى باشد ديگر «اِن تتقوا اللّه‏ يَجعَل لَكُم فرقانا»[3] مرحوم مقانى مى‏فرمايند كه ايشان خيلى كار كرده‏اند از جمله اين رجال اين تنقيح خيلى كار مهمى است فرموده  كه من هر كسى را بخواهم پيدا بكنم هر چيزى را بخواهم پيدا كنم همانكه دست مى‏زنم به كتاب همان صفحه مى‏آيد خدا هم مى‏دهد. اما بالاخره اين مرادم است كه دويست جلد كتاب نوشته پنجاه و چهار سال عمر كرده ايشان حالا مرحوم شهيد نمى‏توانست از مال طلبه‏ها، اصلاً، ديگر بته‏كنى نكند بقول ميرزاى شيرازى ديگر لحاف‏دوزى نكند نمى‏شد، مى‏شد، غزالى نقل مى‏كند يك استاندارى حُنَسْ آنوقتها يكى از شهرهاى دمشق بوده است و حالا هم همين جورها هست ظاهرا و اين مدتى آنجا استاندارى كرد بعد يك شكايتى بردند مركز شكايت اين بود كه اين استاندار شما دير از خانه بيرون مى‏آيد بيرون چرا؟ ماهى يك مرتبه يا هفته‏اى يك مرتبه (ترديد از من است) چرا؟ شبها اصلاً پيدايش نيست چرا؟ مركز اين آقاى استاندار را خواستند پياده با يك كوله‏بار آمد مركز صاف آمد پيش خليفه آقاچى مى‏گوى شكايت از تو شد گفت شكايت چى است گفت اين سه تا گفت هر سه تايش وارد است اما جواب دارد دير از خانه مى‏آيم براى اينكه من در خانه كارها را با زنم تقسيم كرديم بايد اينجور چيزها باشد آن آدمهاى متقى اينجورها هستند ديگر بعضى‏ها نيستند كه بخور و بخواب باشند توى خانه، آن پختن به من افتاده و هواى حُنَش سرد است و من تا مى‏آيم خمير كنم و نان بپزم دير مى‏شود گفت خوب اين خوب بود گفت شبها پيدايم نيست به خاطر اينكه من شب و روزم را تقسيم كردم بين مردم و خدا روزم مال مردم و شبم مال خدا گفت خوب اين هم خوب است گفت هفته‏اى يك مرتبه از منزل بيرون نمى‏آيم به اين خاطر است من لباس عوضى ندارم لباسم را در مى‏آورم زنم بشويد و لخت هستم گفتند اين هم خوب است برگرد يك پولى بهش دادند هزار درهم بهش دادند تو كوله‏بارش رفت تا حنس به جاى اينكه مار زخمى باشد و بيفتد به جان اينها و بگويد شما از من شكايت كرديد داد زد كه من پول غير بيت‏المال پيدا كردم فقرا بيايند اول خانه هم نرفت رفت توى مسجد هى آمدند مشت مشت داد يك مقدارش باقى ماند برداشت آمد خانه زنش گفت چه خبر بود گزارش داد زنش گفت كه اين باقى‏مانده‏ها را بده كنيز بخر كه ديگر نان نپزى ديگر كمك كار من و تو باشد گفت نه كار مهمتر در ميان است چند روز طول كشيد فقرا آمدن آنهايى كه پول نگرفته بودند داد به اينها گفت اين بهتر نبود كنيز بهتر بود يا اينكه دل يك اين مستمندان و فقرا را بدست آورديم زن گفت خوب معلوم است. اينها هست زياد هست كه مثل اميرالمؤمنين مثل كه نه شبيه به آنها اينها لذت دارد اصلاً شنيدنش آدم لذت مى‏برد كه در ما چه افرادى بودند چه تقوى‏هاى بوده اينها از شبهات پرهيز مى‏كردند جدا پرهيز مى‏كردند چه برسد از محرمات در همين اصفهان ما زياد بوده همين مرحوم حاج سيد محمدباقر درچه‏اى معمولاً جاى نمى‏رفت اينجور كه به ما گفتند و سهم امام هم مصرف نمى‏كرد پنج‏شنبه و جمعه مى‏رفتند درچه و آنجا يك ماستى يك نانى به دوش مى‏گرفتند و مى‏آمدند و درس مى‏گفتند بحث مى‏كردند يكى از بزرگان به من مى‏گفت يك روزى من برايش يك مقدارى گوشت گرفتم به قول اصفهانيها ده نار، برايشان پختم و آن موقع در خوردن ايشان تعارف نكرد گفتم عجب گفت ميدانى چرا تعارف نمى‏كنم به اين خاطر كه نمى‏خواهم بخورى دلم مى‏خواهد خودم بخورم و بالاخره اينجورى زندگى مى‏كردند. ايشان را دعوت كردند يك جاى يك تاجرى ايشان را دعوت كردند توى رو در وايستى گير كرد و آمد رفت شام را خورد وقتى كه مى‏خواست بيايد اين تاجر يك قباله‏اى  آورد كه ايشان امضاء كنند يك دفعه رنگ حاج سيد محمدباقر درچه‏اى تغيير كرد بنا كرد بلرزد گفت من چه كار كرده بودم به تو كه اين زهرمار را خورد من دادى معلوم مى‏شود كه رشوه است اين شام را به من دادى كه اين قباله را امضا كنم بعد آمد سر باغچه هى انگشت زد تا استفراغ كرد بازم مى‏گفت ته مانده‏اش هست هى مى‏گفت واى، واى چه كنم عرض كردم زياد است مرحوم آيت‏اللّه آقاى حجت يكى از مراجع بزرگ است خيلى هم به قم خدمت كرده ايشان ترك بود و آن رييس دفترش براى من نقل مى‏كرد مى‏گفت كه من خدمت ايشان ايستاده بودم يك پيرمردى آمد سهم امام داد و آقا حسابش را كردند و سهم امام را گرفتند و خوش آمد بهش گفتند اين پيرمرد آمد دست آقا را ببوسد و برود تا دستش را داد به آقا، آقا رنگش تغيير كرد ديدم بنا كرد بلرزد پيرمرد رفت گفتم آقا چى شد گفت دست اين خيلى زبر بود من به ياد اين افتادم اين سهم امام را از اين دست پيدا كرده ما طلبه‏ها بخوريم آيا كار مى‏كنيم نمى‏كنيم به وظيفه رفتار مى‏كنيم نمى‏كنيم من درست مى‏دهم نمى‏دهم اين دست زبر اين منرا ناراحت كرد و راستى ما بايد اينجورها باشيم نباشيم نقص است حالا ما ديگر با لاابالى‏گرى با بى‏فكرى رويش فكر نمى‏كنيم اينها حرف است ديگر اما راستى اين تقوى چيز خوبى است و هر چه هم بالاتر برود بيشتر هم دنيا بهتر هم آخرت بهتر اينها ديگر سروكار با ملائكه دارند و دل شب برايشان بهترين لذت‏ها است ديگر در دل شب مقام لقا دارد در بهشت هم اين است مرحله اول بهشت مال متقين است مرتبه دوم كه جنات عدن است كه قرآن مى‏گويد مال متقين است رضوان‏اللّه‏ كه مرتبه سوم است قرآن مى‏گويد مال متقين است مرتبه چهارم هم كه آن بالا بالا كه بهشت برايش كوچك است «اِنَّ المُتَّقينَ فى جناتٍ و نهرَ فى مَقعدِ صدقٍ عند مليكٍ مقتدرٍ»[4] مرتبه چهارم هم باز مال متقين است هر چه برويم جلو جا دارد و راستى هم انسان مى‏رسد به آنجا كه دل شب مقام لقا است براى اين بقول مرحوم آقاى ملكى رضوان‏اللّه‏تعالى‏عليه در اسرار الصلوة مى‏گويد كه آخر معنى ندارد كه بيست و يك جا در قرآن مقام لقا دارد همه‏اش را حذف كنيم و يك تقدير بگيريم و لقاء رحمته چرا؟ من كان يرجوا لقاء ربه بگوييم لقاء رحمته اين قام لقاء ايشان مى‏گويند براى چه تقدير بگيريم راستى انسان در همين دنيا مى‏رسد به يك جاى كه ديگر در دل شب وقتى كه مى‏گويد اللّه‏اكبر مى‏يابد خدا را نظير آدم تشنه كه مى‏يابد آب را راستى مى‏بيند ديگر البته نه با اين چشم اين چشم كه مال انسان است مى‏بيند مى‏شنود يكى از بزرگان به من گفت مگر معنى دارد كه بگويم السلام عليكم ايها النبى و صدا نشنوم جواب پيغمبر نشنوم اگر صداى پيغمبر نشونم السلام علينا و على عباده اللّه‏ الصالحين نمى‏گويم وقتى امام زمان جوابم را مى‏دهد السلام عليكم را مى‏گويم و اينها براى ما سنگين است شنيدنش اما معناى سه تا سلام را هم اين آقا مى‏كرد راستى يك وقت مى‏رسد به اينجا همين آخوند كاشى توى همين مدرسه حجره‏اش الان هست اين شاگردهايش براى من نقل مى‏كردند و مى‏كنند كه آخوند مى‏گويد «ان عُلى اَجْرَ حَمَسنى و تلاته و رباع» را مى‏بينم وقتيكه دارم نماز مى‏خوانم در و ديوار با من هم صدا مى‏شوند اين آيه شريفه «يا جِبال اوّبى معه و الطَّير» البته اين گوش كه نيست اين چشم كه نيست راستى مرحوم آخوند كاشى مى‏بينيد «ان مِن شى‏ءٍ اِلّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ و لكِن لاتفقهون تسبيحهم»[5] ما من شى‏ءٍ نمى‏شود تأويلش بكنيم تكوين صداى تكوينى اينها كه نيست «يا
جبال اوّبى معهُ و الطّير»
[6] اينكه تكوين و تشريع و اينها ندارد كه بخواهيم تأويل بكنيم ما اصلاً وقتيكه توى انقلت، انقلت طلبگى يك عالم ديگر تأويل و تعول كه معنى ندارد «يا جِبالُ اَوّبى مَعَهُ وَ الطَيْر» آخوند كاشى گفته بود در و ديوار اين درختها توى مدرسه صدر با من ميگويد اياك نعبد و اياك نستعين هستند، بودند و هستند راستى افرادى كه از عالم ديگرند سروكار با ملائكه دارند ملائكه باهاشان حرف مى‏زنند تنزل عليهم الملائكه آخه معنا دارد ما اين آيه را بگوييم دم مرگ چرا تو بگو خدا و راستى پا برجا باش و بگو خدا و ببين چه جور راست است «انَّ الّذينَ قالوا رَبُّنا اللّه‏ ثُمَّ اسْتَقامُوا تتنزّلُ عليهم الملائكة الّا تَخافَوا وَ لاتَحزنوا و أَبْشروا بالجنَّةِ الّتى كُنتم تُوعدون نحن اولياؤكم فى الحياةِ الدُّنيا و فى الاخِرةِ»[7] چرا دم مرگ چرا در آخرت نحن اولياؤكم فى الحياة الدنيا و فى الاخره راستى كمك حالش هستم راستى نمى‏گذارم اين ديگر توى چاه بيفتد راستى نمى‏گذارم اين شبهات بهش اثر بكند راستى ملائكه ديگر يك نحوه عصمت بهش مى‏دهند ما خيال مى‏كنيم عصمت يعنى گناه نكردن مال انبياء و چهارده معصوم اين حرفها كه نيست آن عصمتى كه مختص انبياء است مربوط به خط او نسيان و غفلت و اين چيزها و اما ما سراغ داريم افرادى را كه رسيدند به يك جائيكه از نظر اجتناب از شبهات مقام عصمت دارند چه برسد از مكروهات زياد از بزرگان گفته بود كه سى و سه سال است من شبه هم به جا نياوردم چه بشود گناه من چهل سال با حضرت امام رابطه كامل داشتم من همان روز اوّل كه اصفهان رفتم قم، رفتم خدمت ايشان به ايشان عرض كردم از نظر فقه اصول و اينها شما بخواهيد يا نخواهيد مى‏آيم خدمتتان و دلم مى‏خواهد دست عنايت شما روى سر من باشد ايشان تبسم كردند خوبى خيلى لوس و ننرى بود حالا يادم مى‏آيد خجالت مى‏كشم اما بالاخره چهل سال من با ايشان تماس كامل داشتم به جان امام زمان يك گناه ولو صغيره ولو در حالت عصبانى از ايشان نديدم آنهم آخه توى درس توى جلسات خصوصى توى جلسات سياسى هيچ فراموش نمى‏كنم يك دفعه اگر غيبت سياسى جلو مى‏آمد يك مقدار تجاوز بود ايشان فورا هر كه بود تذكر مى‏داند مى‏گفتند اينكه مربوط به بحث ما نبود كه غيبت كردى اينكه مربوط به بحث ما نبود كه تجاوز كردى خلاصه حرف اين است اين تقوى چيز خوبى است ابزار ما هم هست نداشته باشيم لنگيم نداشته باشيم نمى‏شود، نمى‏شود جلو برويم بايد اين تقوى داشته باشيم بايد اين ملكه تقوى، تقوى منفى هم فايده ندارد علاوه بر تقوى منفى تقوى مثبت هم داشته باشيم يعنى روح خدا ترسى در عمق جان ما بايد حكم فرما باشد به طور ناخودآگاه اهميت به واجبات بدهيم به طور ناخودآگاه اجتناب از گناه چه صغيره چه كبيره داشته باشيم بطور ناخودآگاه اجتناب از شبهات بلكه اهميت به مستحبات داشته باشيم نمى‏شود كه يك طلبه نماز شب نخواند يك مبلغ نماز شب نخواند العياذباللّه‏ يك مبلغ روى منبر دروغ بگويد اينكه نمى‏شود بقول عوام كوسه و ريش پهن و صله ناهم رنگ است اينكه جور نمى‏آيد شما يك عبا سرخ دوش بگيريد برويد روى منبر معلوم است نمى‏شود ما بايد تقوى داشته باشيم شرط دوم در طلبگى تقوى است باز بايد در اين باره صحبت كنم، خدايا تو را به حق اين افرادى كه درباره‏اش صحبت كرديم اين كلمه تقوى آنهم تقوى مثبت آنهم مرتبه بالا به همه ما عنايت بفرما.

وصلى اللّه‏ على محمد و آل محمد



[1]- يوسف، 33.

 

[2]- نهج‏البلاغه، خطبه 244.

 

[3]- انفال، 29.

 

[4]- قمر / 54.

 

[5]- اسراء / 44.

 

[6]- سبأ / 10.

 

[7]- فصلت / 30.