أَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیمِ بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِي يَفْقَهُوا قَوْلِي.
بحث ما در اين چند هفته راجع به صبر بود، که علماي اخلاق اسم آن را ام الفضائل گذاشتهاند. هرکس بخواهد فضيلتي پيدا کند، بايد اين ابزار صبر را داشته باشد. صبر را به سه قس منقسم کرديم؛ صبر فردي، صبر خانوادگي و صبر اجتماعي.
راجع به صبر فردي که باز به سه قسم منقسم کرديم؛ صبر در عبادت، صبر در معصيت و صبر در مصائب، في الجمله صحبت کردم.
هفتۀ گذشته هم راجع به صبر در خانه صحبت کردم، اما چون بحث خيلي مفصلي است و من در قم دو کتاب راجع به اين نوشتم به نامهاي اخلاق در خانه و اخلاق خانواده، به همان بحث گذشته اکتفا ميکنيم و بحث امروز که براي ما طلبهها واجب و لازم است، کمي صحبت ميکنم و آن صبر اجتماعي است.
خطاب شد به پيغمبر اکرم که: (فاصْبِرْ کَما صَبَرَ أُولُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ)، (احقاف/ 35)؛ وقتي بحث صبر جلو آمد که دستورالعمل بود و در اول سورۀ مزمل يک دستورالعمل دهگانه به پيغمبر داده شده است؛ (وَاصْبِرْ عَلَى مَا يَقُولُونَ وَاهْجُرْهُمْ هَجْراً جَمِيلاً)، اگر مخصوصاً ما طلبهها نتوانيم با اجتماع بسازيم و نتوانيم حرفهاي اجتماع را تحمل کنيم، آنگاه نميتوانيم کار کنيم؛ و همينطور که الان آيه را خواندم، (فاصْبِرْ کَما صَبَرَ أُولُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ)، اينها خيلي در تبليغ و در کارشان صبر داشتند.
قرآن راجع به حضرت نوح ميفرمايد: (لبث نوح في قومه ألف سنة إلا خمسين عاما). حال روايتها ميگويد حضرت نوح هزار و چهارصد سال عمر کرده است و ظاهراً شايد جمع بين روايات اين باشد که نبوتش نهصد و پنجاه سال بوده و از (لبث نوح في قومه...) استفاده کنيم که يعني پيامبري او. و هر کار کرد، نشد. مريدهاي حضرت نوح به اندازهاي بودند که در يک کشتي جا شدند و ميگويند که چهل نفر بودند. اما حضرت نوح ازميدان در نرفت و کار خود را کرد و شبانه روز زحمت ميکشيد. زيرا رنگ خدايي داشت و صبر او هم از همين جا سرچشمه ميگيرد. اگر کار براي خدا باشد و هيچ چيز و هيچ کسي جز خدا در نظر نباشد، آنگاه ميشود حضرت نوح و نهصد و پنجاه سال صبر و استقامت. مابقي هم همين است.
وقتي بنا شد که حضرت موسي براي تبليغ نزد فرعون برود. (اِذْهَبا اِلي فِرْعُونَ اِنَّهُ طَغي فَقُولا لَهُ قُولاً لَيِّناً لَعَّلَهُ يَتَذَکَّرُ اُو يَخْشي)، اين جمله خيلي جملۀ شريني است و ميفرمايد دوست دارم که اين قلدر آدم شود، پس (فَقُولا لَهُ قُولاً لَيِّناً لَعَّلَهُ يَتَذَکَّرُ اُو يَخْشي). به قول حضرت امام «رضواناللهتعاليعليه» که ميفرمودند خدا ميفرمايد حضرت موسي را زير دست خودم تربيت کردم و بعد هم دوازده سال يا کمتر يا بيشتر، زير نظر پيغمبر خدا حضرت شعيب بود. يک مبلغ درست کرده و اولين سفارشي که خدا به اين مبلغ ميکند، اينست که: (فَقُولا لَهُ قُولاً لَيِّناً لَعَّلَهُ يَتَذَکَّرُ اُو يَخْشي)؛ خدا دوست دارد که اين آدم شود، پس تو با مهرباني برو و مواظب باش که خشونت کار نميکند و قلدري در کلام کار نميکند و بالاخره با مهرباني کار کن. حضرت موسي هم معلوم است که زرنگ است و پيغمبر خداست و از اولوالعزم نيز هست و نميگويد خدايا! يک لشکر مجهز به من بده، بلکه ميگويد خدايا اين خيلي مجهز است و مريد دارد به اندازهاي که ادعاي خدايي کرده است و اطرافيان او پذيرفتند که خداست؛ ولي نميگويد به من يک لشکر مجهز بده، بلکه ميفرمايد: (رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي وَ يَسِّرْلِي أَمْرِي وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِّن لِّسَانِي يَفْقَهُوا قَوْلِي)؛ خدايا! اگر شرح صدر داشته باشد، کار آسان ميشود و کار وقتي مشکل ميشود که من سعۀ صبر نداشته باشد. خدايا! مرا گويا کن. براي اينکه ابزار من گفتن من است. خدايا! نفوذ کلام به من بده. اگر نفوذ کلام نداشته باشم، نميتوانم کار کنم و اما همۀ اينها مترتب بر (رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي) است. يعني ابتدا (رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي) تا اينکه (وَ يَسِّرْلِي أَمْرِي) تا اينکه (وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِّن لِّسَانِي يَفْقَهُوا قَوْلِي)؛ آنگاه خطاب شد: (قَدْ أُوتِيتَ سُؤْلَکَ يَا مُوسَى)؛ و اين به مرور زمان بود. از قرآن فهميده ميشود که در همين زمان حضرت موسي (يُذَبِّحُ أَبْنَاءَهُمْ وَيَسْتَحْيِي نِسَاءهُمْ إِنَّهُ كَانَ لبَلاء المُبين)، اين فقط قبل از حضرت موسي نبوده که مستضعف يعني بني اسرائيل که فرعون آنها را به استضعاف کشيده بود، بلکه در زمان حضرت موسي همين حرفها بود و خون جگرها بود و ظلم فرعون و فرعونيان روي بني اسرائيل در منظر حضرت موسي بود. اما حضرت موسي با صبر و استقامت و سعۀ صدر و با فعاليت و جربُزه که در اثر همين صبر است؛ بالاخره توانست فرعون و فرعونيان را نابود کند. حال فرعون و فرعونيان با آن معجزۀ الهي نابود شدند. آنگاه حضرت موسي دچار افرادي شدند که از همين فرعون و فرعونيان بدتر بودند. اين يهوديها عجب جَلبهايي هستند. حال که به آنطرف آب آمده و دشمنانشان هم نابود شده و مصر را هم گرفتند؛ وارد يک دهي شدند و اين ده بت پرست بودند و قرآن ميفرمايد اين خرفتها نزد حضرت موسي گفتند ما هم بُت ميخواهيم. اما حضرت موسي با صبر و استقامت بودند و در بيابان تيه مبتلا بودند و با معجزه که دوازده سنگ به عصا ميزدند و آنگاه دوازده چشمه بيرون ميزد. هر روز هم چلو کباب بود و آن هم چلوکباب از عالم غير. آنگاه آمدند نزد حضرت موسي و گفتند ما سير و پياز ميخواهيم و ما عدس و لوبيا ميخواهيم. و حضرت موسي با آنها ميساخت. و چهل سال در وادي تيه بودند. حال بنا شد که فلسطين را فتح کنند و اين بني اسرائيليها ميترسيدند که به فلسطين بروند. قرآن مي فرمايد به حضرت موسي گفتند تو و خدايت بجنگيد و پيروز شويد و فتح کنيد و وقتي فتح کرديد، ما هم وارد ميشويم. در اينجا خدا غضب کرد و پدرشان درآمد.
طبق (فاصْبِرْ کَما صَبَرَ أُولُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ)، حضرت ابراهيم هم نمرود را داشت که ادعاي خدايي ميکرد و مردم خرفت هم نمرود را خدا ميدانستند و با خدا هم جنگيدند. خدا هم آن لشکر مجهز را فرستاد و همۀ آنها را نابود کرد و اما باز حضرت ابراهيم هم پيروز شد يعني آتش براي او گلستان شد اما اين مردم خرفت ايمان نياوردند. اين خيلي عجيب است و هميشه هميشه هم بوده و الان هم هست که (قُلْنَا يَا نَارُ كُونِي بَرْدًا وَسَلَامًا عَلَى إِبْرَاهِيمَ)، اما ايمان نياوردند. آنگاه نمرود ترسيد و حضرت ابراهيم را تبعيد کرد. مفسرين يک قضيۀ شيريني هم نقل ميکنند که زنش را که يک پيرزني به نام ساره بود در صندوق گذاشت تا کسي او را نبيند و رسيد به جايي که ميخواستند بررسي کنند و حضرت ابراهيم حاضر شد هستي خود را بدهد ولي در صندوق را باز نکنند که بالاخره هم در صندوق را باز کردند و ديدند که يک پيرزن در آنست. حال به تبعيدگاه آمده است. خطاب شد به حضرت ابراهيم که برو و بچۀ خودت يعني حضرت اسماعيل را در مکه بگذار و برگرد. طبق امر خدا و مصلحت تامه ملزمه، بالاخره بچه را در مکه در آن اطاقک گذاشت که خانه کعبه در زمان حضرت ابراهيم يک اطاقکي بوده است، ساره گفت ما چه کنيم؛ آنگاه حضرت ابراهيم گفت خدا هست. آنگاه حضرت ابراهيم رفت. خدا هم کم کم مکه را آباد کرد و وقتي مکه آباد شد، حضرت ابراهيم برگشته و اسماعيل جواني شده است. خطاب شد که اين مکه را تو و بچهات حضرت اسماعيل بايد بسازي. باز تمام نشد. خطاب شد که اعمال مکه را به جاي بياور و وقتي اعمال مکه را به جاي آورد و به ذبح رسيد، خطاب شد که بچهات را به جاي گوسفند ذبح کن. (يَا بُنَيَّ إِنِّي أَرَى فِي الْمَنَامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ فَانْظُرْ مَاذَا تَرَى قَالَ يَا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِي إِنْ شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ)، (صافات/ 102). شيطان به هاجر گفت ميخواهد بچهات سر ببرد. بالاخره پيغمبر است و هرکار کند بجاست ولي تيغش نبريد و بالاخره مکه با صبر و استقامت اينگونه مکه شد.
حضرت عيسي با حضرت مريم از ترس دشمن در به در بيابانها بود. يک دفعه سرد بود و از اين غار به آن غار ميرفت. در اين غار ميرفت و ميديد پلنگي هست و در آن غار ميرفت و ميديد که گرگي هست و بعد گفت خدايا! يک غاري هم نداريم که شب در آن بمانيم. هر دو روزه بودند و وقتي رفت علف بيابان تهيه کند تا افطار کنند، وقتي برگشت حضرت مريم مرده بود. حضرت مريم را صدا کرد و گفت آيا ميخواهي به دنيا برگردي؟ حضرت مريم گفت بله ميخواهم. پرسيد براي چه؟ حضرت مريم پاسخ داد براي اينکه وضو بگيرم و نماز بخوانم در شبهاي بسيار سرد و روزه بگيرد در روزهاي بسيار گرم. البته خدا هم پاداش ميدهد.
الان خيلي از اين پنج ميليارد جمعيت ادعاي حضرت عيسي و احترام به حضرت عيسي دارند.
و اما در زمان پيغمبر اکرم (ص)، اين مرد خيال ميکردند که شوخي است و بعد ديدند که جدي است و با کتک و حرف که نشد و بالاخره رسيد به آنجا که اراذل و اوباش را روي کار کرده بودند و تا پيغمبر اکرم از خانه بيرون ميآمد، ايشان را سنگسار ميکردند و براي اينکه پيغمبر کشته نشوند و براي آنها دردسر نشود، سنگها را به ساق پاي پيغمبر ميزدند. پيغمبر گاهي به خانه فرار ميکردند و آنها خانه را سنگباران ميکردند که حضرت خديجه هم پشت به سنگ و رو به پيغمبر در اطاق داد ميزد که خانۀ آزاد است، شما چه ميکنيد؟!
گاهي هم به مسجد فرار ميکرد و گاهي هم به بيابانها فرار ميکرد. مرادم اينجاست که حضرت خديجه با اميرالمؤمنين يک زاد و توشهاي بردند و پيغمبر را گم کرده بودند و از اين بيابان به آن مي رفتند و گاهي زير سنگ و گاهي زير بتهاي، پيغمبر را پيدا ميکردند. اميرالمؤمنين ميفرمايند هرگاه پيغمبر را پيدا ميکرديم، ميديديم که گريه و زاري و ذکر دارند و ذکرشان اين بود که: (اللهمَّ اهْدِ قومي فانّهُم لايَعْلَمون)، لذا نفرين نميکردند و دست از کار نميکشيدند و آن وقتي هم که حالي داشتند ميفرمودند: (اللهمَّ اهْدِ قومي فانّهُم لايَعْلَمون).
يک خطبهاي در نهج البلاغه هست که خطبۀ بالايي است و خطاب به معاويه است که اي معاويه شما کسي بوديد که همۀ ما را در شعب ابي طالب در بياباني که شبها سرما و روزها گرما بود،زندان کرديد. پيغمبر اکرم مجبور شدند و ديدند که اينها را ميکشتند و مادر عمار ياسر را براي اينکه مردم بترسند و خودشان هم بخندند، يک پا به اين شتر و يک پاي او را به شتر ديگر و شتر را هي دادند و اين زن دو قسم شد. اما همان وقت که دو قسم ميشد، ميگفت (احداً، احداً، احدا). بلال هم زير تازيانه له ميشد و ميگفت (احداً، احداً، احدا).
اميرالمؤمنين در نهج البلاغه ميفرمايند شما کسي بوديد که ما را سه سال زندان کرديد و پيغمبر اکرم مجبور شدند همۀ مسلمانها از زن و بچه را به آنجا بردند وچيزي هم نداشتند. و مال حضرت خديجه به داد آنها رسيد. حضرت خديجه را هم تحريم اقتصادي کرده بودند و يهوديهاي فرصت طلب، مثلاً يک باغ يا يک ده از حضرت خديجه ميخريدند به دو يا سه بار جو يا خرما که معمولاً خرما به دردشان ميخورد. حال کسي نبود که حضرت خديجه اين خرماها را به شعب ابي طالب بفرستد. ابي العاص که دامادش بود انسان خوبي بود ولي مشرک بود. بالاخره به اين التماس مي کرد که يک مشک آب با يک بار خرما به آنجا ببرد. ابي العاص هم که نميتوانست تا خود شعب ابي طالب بياورد و تا نزديکي آنجا ميبرد و آنگاه رها ميکرد و خود فرار ميکرد.
اميرالمؤمنين و بعضي ديگر ميرفتند و بار شتر را ميآوردند و يک خرما در شبانه روز براي يک نفر بود و يک آب بخور و نميري هم بود که اميرالمؤمنين فرمودند بچههايمان از تشنگي مردند. زنهايمان هم از تشنگي پوست گذاشتند. اما بالاخره همه و من جمله پيغمبر اکرم،سه سال در شعب ابي طالب صبر کردند. بعد هم که به مدينه آمدند و روز خوشي پيغمبر برود، هشتاد و چهار جنگ روي دست پيغمبر گذاشتند. ولي نتيجه (إِذَا جَاء نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ (1) وَرَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فِي دِينِ افواجاً فَسبّح بحمدِک). بالاخره نتيجه داد. اما اگر در همان روزهاي اول صبر نبود، آنگاه اسلام هم نبود.
آن کساني از علما و بزرگان و مراجع و شهدا هم که توانستند اين اسلام عزيز و اين تشيع را به ما برسانند، همينطور بودند. شما اگر در تاريخ علما و مراجع و بزرگان رويد خواهيد ديد که بايد با صبر اجتماعي با مردم ساخت و دهان مردم را نميشود گرفت. به قول عوام، در دروازه را ميتوان بست اما در دهان مردم را نميشود بست.
ميگويند که ملانصرالدين ميخواست به پسرش وصيت کند. يک الاغ داشت و هر دو سوار شدند که به صحرا بروند. يک شخصي رسيد و گفت چرا دو نفر روي يک الاغ نشستيد و يک کدام از شما پياده شويد. ملانصرالدين پياده شد و بچه سوار شد. شخصي ديگري رسيد و گفت مثل اينکه اين آقا خرفت است و خودش که پيرمرد است راه ميرود و بچهاش را سوار کرده است. ملانصرالدين به عکس کرد. شخص ديگري رسيد و گفت اين چقدر غسي القلب است و خودش سوار شده و بچه پياده است. بالاخره هر دو پياده شدند و الاغ جلو ميرفت و اين دو به همراهش ميرفتند. شخص ديگري رسيد و گفت مثل اينکه اين ديوانه است و الاغ خاليست و هيچکدام سوار نشدهاند. آنگاه گفت پسر جان! اينها در هر چهار فرض حرف زدند و نميشد که نق نق مردم نباشد. پس نق نق مردم هست و مائيم که بايد صبر و استقامت داشته باشيم و کارمان براي خدا باشد و هيچ کس و هيچ چيزي را جز خدا در نظر نداشته باشيم و ما بايد صبر اجتماعي داشته باشيم؛ و الاّ مريدها هميشه بي وفا بودهاند. مگر بدتر از اين ميشود که مريدهاي پيغمبر به مجرد اينکه پيغمبر اکرم مُردند، خاک بر سر اسلام کردند به نام سقيفه بني ساعده.
پس با پيغمبر وفا نکردند، حال شما انتظار داريد که مردم با ما وفا داشته باشند. مردم پشت سر ما حرف ميزنند و ما بايد گوش شنوا در اين باره نداشته باشيم.
و صلّي الله علي محمّد و آل محمّد