أَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیمِ بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِي يَفْقَهُوا قَوْلِي.
راجع به ده آيه در سورۀ بقره (آيه 31 تا 40) که مربوط به حضرت آدم است. راجع به خلقتشان تا اينکه به بهشت رفتند و از بهشت بيرون آمدند. گفتم اين آيات محکمات و متشابهاتي دارد. اما بحث اخلاقي ما هفتۀ گذشته اين بود که ميگفتيم از اين ده آيه، يک مطلب استفاده ميشود و آن اينست که اين انسان زمينه دارد تا برسد به جايي که به جز خدا نداند و به مقام عنداللهي برسد. به راستي منازل را طي کند و تا خدا خدايي ميکند، حرکت کند و بالاخره،
رسد آدمي به جايي که به جز خدا نداند
و به قول قرآن مسجود ملائکه شود و به قول روايت (أعظم حرمة من ملک المقرب،أعظم حرمة من الکعبه). از اين ده آيه استفاده ميکنيم که انسان اين زمينه را دارد و هيچ مخلوق ديگري اين زمينه را ندارد. چنانچه از اين هفت ـ هشت ده آيه استفاده ميکنيم که اگر سقوط کند، ميرسد به جايي که به جز خدا نداند. (إِنَّ الْمُنَافِقِينَ فِي الدَّرْكِ الْأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ)؛ ميرسد به آنجا که هم در دنيا با خدا جنگ دارد و هم در آخرت. و به هر اندازهاي لجوج ميشود که (اللَّهُ جَمِيعاً فَيَحْلِفُونَ لَهُ كَمَا يَحْلِفُونَ لَكُمْ وَيَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ عَلَى شَيْءٍ أَلَا إِنَّهُمْ هُمُ الکاذِبُون)، در روز قيامت بعضيها با خدا ميجنگند و نسبت ظلم به خدا و نسبت دروغ به ملائکه ميدهند و ميگويند خدايا! اين پروندهاي که اينها درست کردند، بيخود است و خدايا! تو که ميخواهي ما را به جهنم ببري، ظلم است. قرآن ميفرمايد همينطور که در دنيا لجوج بود، در آخرت هم اين لجاجت هست. همينطور که در دنيا با مردم و با خدا عناد داشت، حال همين عناد را با خدا دارد. همينطور که در دنيا چشم ديد روحانيت را ندارد، در آخرت چشم ديد پيغمبر را ندارد. پيغمبر اکرم به جهنم ميروند تا ببينند که آيا ميشود دانهاي بردارند. اما بعضي نسيم پيغمبر اکرم را مي بينند و سوال ميکنند که چه خبر است؟! به آنها ميگويند پيغمبر اکرم به جهنم آمدند تا ببينند آيا ميشود کسي را نجات دهند. آنگاه اين به سلول خود ميرود و در سلول را ميبندد تا چشمش به پيغمبر نيفتد. در اينجا نيز همينطور است. عالم دنيا و آخرت يک سکۀ دوروست. اينجا عنود است و در آنجا هم عنود است. به راستي ميرسد به اينجا که (فَمَثَلُهُ کَمَثَلِ الْکَلْبِ إِنْ تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ أَوْ تَتْرُکْهُ يَلْهَثْ). من عقيده دارم اينگونه آيات فحش نيست بلکه اخبار است. پس يک سگ هار است. اگر به او حمله کنيم، ميگزد و اگر به او حمله نکنيم، او با ما کار دارد. مخصوصاً بعضي از خواص که ميخواهند جامعه را به کثافت بکشانند و مسلمان واقعي را لکه دار کنند. اصلاً کارشان همين است و لذت ميبرند از اينکه بتوانند يک بي دين درست کنند. آنگاه مثل بلعم باعور ميشود و يکي نيز نيست بلکه ديروز بوده و امروز و فردا هم هست.
خدا نکند کسي سقوط کند و صفت رذيلهاي مخصوصاً منيت بر او حکمفرما باشد. طلحه و زبير انصافاً خيلي بالا بودند و پيغمبر اکرم خيلي از اينها و مخصوصا از زبير تعريف ميکرد و اميرالمؤمنين هم خيلي از اينها تعريف ميکرد. اما رسيد به آنجا که بالاخره به درک واصل شدند و رفتند و چه رفتني. از کساني بودند که خيلي کار کردند براي اينکه اميرالمؤمنين را بعد از خلافت عثمان روي کار بياورند. اميرالمؤمنين روي کار آمدند و اينها مدتي با اميرالمؤمنين بودند و ناگهان دلشان هواي رياست کرد و پول پرستي آنها گل کرد. خيال نکنيد به اين زوديها ميشود اين صفات رذيله را از بين برد. به قول حضرت امام که ميفرمودند چهل سال خون جگر ميخواهد و يا روايت (آخر من اخرج عن قلوب الصديق حبّ الجاه)، يعني صديق ميخواهد. انسان ممکن است به مرتبۀ تقوا برسد و بالاتر به مرتبۀ ورع برسد و بالاتر به منزل صديق برسد و آنگاه با يک عمر مبارزه ميتواند رياست طلبي را از بين ببرد. حال اين دو نزد اميرالمؤمنين آمدند و حکومت خواستند. اميرالمؤمنين فرمودند صلاح شما نيست و همين جا در اطراف من باشيد و تقويت حکومت کنيد. اما يک مرتبه جدي گرفتند و گفتند شب خدمت مولا اميرالمومنين رويم تا کسي نباشد و هم به او گله کنيم و بگوييم ما شما را روي کار آورديم، پس دو حکومت هم به ما بدهيد. آنها آمدند و نشستند و اميرالمؤمنين بيت المال را تقسيم ميکردند. زماني که تمام شد، اميرالمؤمنين سر مبارک را بلند کردند و پرسيد چه کاري داريد! آنها شروع به گله کردند و تا شروع به گله کردند، اميرالمؤمنين شمع را خاموش کردند. اين دو پرسيد يا علي! چرا شمع خاموش شد؟ اميرالمؤمنين فرمودند از آن موقع تا حال، من حساب بيت المال را ميکردم و شمع هم از بيت المال بود و جايز بود که روشن باشد اما اکنون ميخواهيم حرف خارج بزنيم. من گوش دارم و شما زبان داريد. اين دو فهميدند که نميشود. من اين جمله را نديدم اما بعضي از بزرگان ديده بودند و در تاريخ هست که اين دو گفتند بالاخره به ديگران گفتند و اميرالمؤمنين را حسب ظاهر راضي کردند که دو حکومت به اينها بدهد. اين دو شب خدمت اميرالمؤمنين رفتند و اميرالمؤمنين دو نامۀ حکومتي که يکي از بصره بوده به اينها دادند. اينها شروع به تشکر نمودند. اميرالمؤمنين در اول ساکت بودند و بعد گفتند اين برگههاي حکومتي را بدهيد و گرفتند و پاره کردند و دور ريختند. اين دو عصباني شدند و گفتند ما که تشکر کرديم و چيزي نگفتيم. اميرالمؤمنين فرمودند من وقتي به شما حکومت دادم، يک بار سنگيني روي بار شما گذاشتم و من بايد از شما تشکر کنم. باز اين دو ديدند که نميشود. اينها اميرالمؤمنين را در دامن پيغمبر اکرم بزرگ کرده و ميدانستند لاأقل سيصد آيه در قرآن راجع به اميرالمؤمنين است و اينها در صف اول ميگفتند «بخ بخ يا اميرالمؤمنين». اول عمر و بعد ابوبکر و بعد طلحه و زبير بودند. اما اين دو ساکت ننشستند و جنگ جمل را به پا کردند و سي هزار نفر در جنگ جمل کشته شدند. بعد عايشه را گول زدند و عايشه هميشه به خاطر نامادري حضرت زهرا، هميشه از دست اميرالمؤمنين عصباني بود. بالاخره او را گول زدند و شوار شتر کردند و آوردند و مردم همج نيز براي شتر عايشه اطراف را گرفتند و بالاخره سي هزار نفر کشته شدند. وقتي انسان سقوط کند، به اينجا ميرسد. اگر طلحه و زبير در جنگ جمل کشته نشده بودند،دست برنميداشتند و در جنگ صفين نيز شرکت ميکردند. خدا نکند انسان سقوط کند و مخصوصا که از خواص باشد. به قول يکي از بزرگان اگر يک حمال دزدي کند، يک دانه برنج ميدزدد و اما اگر خواص دزد شوند،مملکت را به باد ميدهند و مانند طلحه وزبير ميشود.
يک دفعه سقيفۀ بني ساعده را جلو ميآورند و مردم زنده باد زنده باد ميگويند و اما يک دفعه خواص طلحه و زبير هستند. در جنگ جمل، کعب بن سور يک اقاي بالايي بوده است و در ميان مردم، مستجاب الدعوه بوده و هرکس حاجتي داشته،نزد کعب بن سور ميرفته است. ايشان در اول به اميرالمؤمنين ارادت داشته و اظهار مينموده است. بالاخره جنگ جمل جلو آمد و هنوز وارد بصره نشده بودند که با هم جلسهاي گرفتند و گفتند اگر بتوانيم اين کعب بن سور را گول بزنيم و در ميان لشکر بياوريم، لشکر سي هزار نفر ما، شصت هزار نفري ميشود. يعني از نظر کيفيت خيلي بالا ميرود. بالاخره در شب نزد کعب بن سور آمدند و او نماز ميخواند. به او پيشنهاد دادند که ما اميرالمومنين را بر سر کار آورديم، اما راضي نيستيم و نتوانست کاري کند، يعني نتوانست استانداري به ما بدهد. مثل عثمان که بنابر آنچه سنّيها ميگويند، طلاها را با تبر ميشکستند و تقسيم ميکردند، اما اميرالمؤمنين بايد هفته تمام نشده، اين بيت المال به فقرا ميرسيد. بنابراين گفتند اميرالمؤمنين لياقت ندارد و ما ميخواهيم بجنگيم. اين شخص اول استيحاش کرد و گفت مگر ميشود. آنگاه آنها پولي در مقابل او گذاشتند. وقتي چشمش به زرق و برقها افتاد، گفت مگر من بچه هستم که ميخواهيد مرا با گردو گول بزنيد. ابن ابي الحديد معتزلي ميگويد اين کنايه بود از اينکه پولها کم است. ابن ابي الحديد هم به اميرالمؤمني و هم به عالم تشيع خدمت کرده و هم حرفهاي خوبي زدند و تحليل سياسي و تاريخي و اجتماعي او خوب است. ايشان فرمودند منظور کعب بن سور اين بوده که پولها کم است. بالاخره کيسۀ دوم و کيسۀ سوم و وقتي سه هزار دينار در مقابل او گذاشتند،يک جمله گفت که به راستي من هرچه فکر ميکنم، ميبينم علي لياقت خلافت ندارد. آنگاه بلند شد و شمشير و قرآن را حمايل کرد و ميخواهد با قرآن به جنگ قرآن برود. آمد در مقابل لشکر و يک جمله گفت: اي مردم! هذه امهم انّها صلاتکم و صومکم؛ گفت اين عايشه مادر شماست و أم المؤمنين در قرآن است. نماز و زکات شما و اسلام اين عايشه است، پس او را ياري کنيد.
بالاخره جنگ شروع شد. آنها با سياستشان و اين هم با حقه بازي خود آمد. اول کاري که در جنگ جمل شد، از طرف اينها تيراندازي شد و اميرالمؤمنين فرمودند تيراندازي نکنيد. بالاخره بعد لشکر اميرالمؤمنين مجبور به تيراندازي شدند و تير اول به پيشاني کعب بن سور اصابت کرد و به زمين خورد و به درک واصل شد. جنگ جمل تمام شد. راوي ميگويد وقتي جنگ فتح شد و عايشه را گرفتند و اميرالمؤمنين او را روانه کردند تا نزد پيغمبر اکرم رود؛ من خدمت اميرالمؤمنين بودم و ناگهان به کعب بن سور برخورد کردند و ديدند که به رو افتاده است. با عصاي مبارکشان او را به پشت انداختند و گفتند کعب بن سور، ديدي که آن تيري که ميخواستي به سوي من بيايد به سوي خودت آمد و به درک واصل شدي؟!
پس اگر انسان سقوط کند، مانند کعب بن سور و يا طلحه و زبير ميشود. حال اگر بالا رفت، اينگونه ميشود که گفت دم مرگ خدمت حضرت سلمان در مداين بودم و او استاندار مداين بود. ناگهان ديدم که ايشان گريه ميکنند. پرسيدم چرا گريه ميکنيد! شما از اين دنيا فارغ ميشويد و درجۀ مما اهل البيت هم گرفتيد و ده درجه بالا رفتيد و به مجرد مردن خدمت مولا اميرالمؤمنين هستيد،پس چرا گريه ميکنيد؟! حضرت سلمان گفتند يک روايتي از پيغمبر اکرم ياد من آمده و اين روايت مرا مضطر کرده است. پيغمبر اکرم فرمودند در روز قيامت گردنههايي هست و از اين گردنهها نميگذرند،الاّ سبکباران. (نَجَي المُخفُّونَ وَ هَلَکَ المُثقلُونَ). ميگويد نگاه کردم تا ببينم چه چيز سنگين بار است. ناگهان ديدم يک مغازه بوده که هم خانۀ او بوده و هم درالخلافۀ او بوده. يک آفتابۀ گلي و ظرف گلي و يک پوستي که فرش او و تخت حکومتي او بود و يک قلم و دوات براي نوشتن بود. اما ميگويد سنگين بارم، سنگين بارم، سنگين بار.
اگر بالا رود، اينگونه ميشود و اگر پايين بيايد، آنگونه ميشود. از اين ده آيه به خوبي اين را استفاده ميکنيم. پس بايد خيلي مواظب باشيم. از مو باريکتر و از آتش سوزانده تر و از شمشير برنده تر است.
حرف آخر استاد بزرگوار ما علامه طباطبائي همين بود که: توجه، توجه، توجه؛ و به جاي «لا اله الاّ الله» امر به معروف ميکرد. اگر توجه نباشد، ناگهان تهمت ميزند قربة الي الله. به قول جرداق که چه خوش ميگويد در الامام علي «ع». ميگويد بعضي اوقات ولي خدا را در خانۀ خدا، قربة الي الله، ميکشد.
راجع به سلمان اين شعر يادم آمد. خدا رحمت کند باباطاهر را که شعرهاي بالايي گفتند.
ما که چون اشتري قانع به خارُم خورم خاري و خرواري به بارُم
با اين خرج قليل و بار سنگين هنوز در روي صاحب شرمسارُم
دم مرگ مثل باران گريه ميکند و ميگويد سنگين بارم.
اين از مقام عنداللهي خيلي بالاتر است که انسان يک عقيدۀ اينگونه و يک دل اينگونه پيدا کند.
خدايا! حرفها خيلي خوب است. خدايا! اين آيات،آيات خوبي است. خدايا! به حق مولا اميرالمؤمنين و به حقيقت مولا اميرالمؤمنين و به حقيقت شيعيان خلّص مولا اميرالمؤمنين، حال توجه و تنبه به اينگونه مطالب به همۀ ما عنايت بفرما.
و صلّي الله علي محمد و آل محمد