أَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیمِ بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِي يَفْقَهُوا قَوْلِي.
چون در هفته دو عید مهم داشتیم، بحث ما باشد برای هفتۀ آینده؛ و اظهار ارادتی به نبی اکرم و امام صادق «سلاماللهعلیهما» بکنم و امیدوارم رنگ اخلاقی هم داشته باشد.
پیغمبر اکرم در یک محیط آلودهای بزرگ شدند. به اندازهای که غارتگری و آدمکشی یک فضیلت برای آنها بود. حق دیگران را پایمال کردم و کوبیدن مستضعف، فضیلتی برای آنها بود. و جهل و عناد و لجاج در حجاز حکمفرما بود. چیزی جز فصاهت و بلاغت نداشتند و این فصاحت و بلاغت را نیز صرف شعر و شاعری و مطربی و شهوترانی میکردند.
پیغمبر اکرم در این محیط به امین مشهور شده بود و به عاقل و انسان سرتاپا فاضلی مشهور شده بود. و این انسانیت را همه از پیغمبر اکرم قبول داشتند. لذا آیۀ:
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ * وَ النَّجْمِ إِذَا هَوَى * مَا ضَلَّ صَاحِبُکُمْ وَ مَا غَوَى
﴿النجم، 2﴾
یک معجزه از پیغمبر اکرم است که این پیغمبری که ادعای پیغمبری میکند، درست میگوید. برای اینکه در این محیط آلوده خودش را از بین نبرد و غرق در این محیط آلوده نشد و به عبارت قرآن، گمراه نشد.
من در اینجا مثالی میزنم و مثال خوبیست برای اینکه آیه را معنا کند. یک حوض خیلی کثیف و یک استکان آب زلال و پاک داریم. اگر این استکان آب در حوض ریخته شود، فوراً رنگ حوض را میگیرد و فورا مثل حوض میشود. حال اگر این استکان آب را در این حوض بریزیم و بگوید من رنگ تو را نمیگیرم بلکه تو را به رنگ خودم درمیآورم؛ آنگاه این معجزه و خرق عادت است و خدا به مردم حجاز میگوید ای مردم! دلیل بر پیامبری او اینست که چهل سال در میان شما بود و رنگ شما را نگرفت و آمده تا شما را به رنگ خودش درآورد. چهل سال در آن محیط آلوده بود و آلوده نشد. حال مبعوث به رسالت شد.
ما اگر تاریخ را مطالعه کنیم، خواهیم دید که همه میدانستند این دروغ نمیگوید. میدانستند که این پیغمبر اکرم یک واقعیت است. از طرف خداست و قرآنش هم یک معجزه و خرق عادت است. پس چرا زیر بار نمیرفتند؛ قرآن در خیلی جاها میگوید به خاطر عناد و لجاج و ریاست طلبی و بالاخره هوی و هوی پرستی و دنیاپرستی. و الاّ پیغمبر اکرم میفرماید من پیغمبرم و این قرآن هم دلیل من است. حال یک سوره بیاورید، آنگاه من کنار میروم. آنها بازار عکاز داشتند و خوب بود که در بازار عکّازشان یک سوره بیاورند. فرمود یک سوره مثل این قرآن بیاورید، آنگاه من دست از پیغمبری برمیدارم. آن فصاحت و بلاغتشان و آن بازار عکّازشان و آن مسابقات در خانۀ خدا که هفت قطعه سبعۀ معلّقه بود، در مقابل قرآن صد در صد مجاب هستند. اما زیر بار نمیروند. وای به لجاج و عناد و اینکه آدم زیر بار نرود و ریاست طلبی باشد و ببیند که ریاستش در مخاطره است و یا دنیاپرست باشد و ببیند که میخواهد دنیایش از بین برود. آنگاه میرسد به آنجا که نمیشود.
این آیۀ (اللَّهُمَّ إِنْ کَانَ هٰذَا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِنْدِکَ فَأَمْطِرْ عَلَيْنَا حِجَارَةً مِنَ السَّمَاءِ أَوِ ائْتِنَا بِعَذَابٍ أَلِيمٍ) ﴿الأنفال، 32﴾به ما میگوید بعضیها اینگونه هستند که میگوید من نمیتوانم ببینم، پس الان که حق است، یک سنگی بیاید و من نابود شوم. شأن نزول این آیه را هم میدانیم که آن عرب در غدیرخم گفت من نمیتوانم ببینم و سنگی بیاید و مرا نابود کند و بعد سنگی آمد و او را نابود کرد.
حال به راستی اگر انسان پاکدل باشد باید بگوید: (اللَّهُمَّ إِنْ کَانَ هٰذَا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِنْدِکَ) و به جای فامطر علینا حِجارةً،بگوید (وفّقنی لان أقبل)؛ اما چرا این را نمیگوید! به علت لجاجت و عناد و زیر بار نرفتن.
در بحث روزهای چهارشنبه که بحث حضرت آدم و شیطان است؛ این شیطان چطور با آن همه عبادتش در مقابل پروردگار عالم قد علم کرد. نمیدانیم از چه جنسی بوده، آیا از جن بوده یا از انس بوده و اما میدانیم به مقامی رسیده بوده که میتوانسته با خدا حرف بزند. حال این شیطان میتواند به جای اینکه میگوید خدایا به من مهلت بده تا روز قیامت برای بدجنسی کردن؛ بگوید خدایا از تقصیر من درگذر. اما چرا نگفت و نمیگوید؟!
من روایتش را ندیدم و از آیت الله بهجت نقل میکنم که ایشان فرمودند حضرت عیسی یک وقتی به شیطان رسیدند و به شیطان گفتند میخواهم خدمت بالایی به تو بکنم. به خدا گفت این شیطان را ببخش. خطاب شد اگر توبه کند، او را میبخشم. معلوم است که حضرت عیسی خیلی خوشحال شد و به شیطان گفت خیلی به تو خدمت کردم و خدا قبول کرد که اگر توبه کنی، خدا تو را ببخشد. شیطان عصبانی شد و گفت چه کسی گفته این کار را بکنی. اصلاً خدا باید از من عذرخواهی کند و چرا خدا مرا رانده از درگاه خودش کرد و با این همه عبادت به من پاداش نداد. حال انسان چطور به اینجا میرسد؟! این شیطان و جن و ملائکه و انسان ندارد. به قول جرداق نصرانی در الامام علی یک جمله میگوید که انصافاً خیلی بالاست. میگوید انسان گاهی میرسد به آنجا که ولی خدا را در خانۀ خدا قربة الی الله میکُشد. اگر بیفتد در سرازیری سقوط، به جای اینکه خلیفه باشد، دشمن خدا و دشمن همۀ خلق خدا میشود.
لذا اینها که زیر بار نرفتند، در آن 13 سال خیلی به پیغمبر اکرم اذیت کردند. پیغمبر اکرم اول کاری که کردند، این بود که خودشان را با ولایت معرفی کردند. این را سنّیها هم در سیرۀ ابن هشام و حلبی و طبری و هم ابن ابی الحدید مینویسند که وقتی پیغمبر اکرم به رسالت مبعوث شد، مردم را جمع کرد. کسی هم که از مردم دعوت گرفت، امیرالمؤمنین علی «سلاماللهعلیه» بود. پیغمبر اکرم شام یعنی شیربرنجی به آنها داد. بعد پیغمبر اکرم به آنها گفتند اگر من بگویم دشمن در پشت آن کوه هجوم آورده، آیا شما قبول میکنید؟ همه گفتند: آری. فرمود: پس اگر من صادق در پیش شما هستم و اگر امین در پیش شما هستم، جهنم در جلوی شماست و من مبعوث به رسالت شدم برای اینکه شما را نجات دهم و آقای دنیا و آخرت کنم، پس بگویید «لا اله الاّ الله» و هرکس اول این را گفت، او وصی و خلیفه بعد از من و امام بعد از من است. اما هیچکس جواب پیغمبر را نداد به غیر از امیرالمؤمنین علی «سلاماللهعلیه».
پیغمبر به امیرالمؤمنین فرمودند بنشین و دوباره همین جمله را تکرار کردند. آیا میخواهید اقای دنیا و آخرت شوید، پس بگویید «لا اله الاّ الله» و هرکس اول بگوید، بعد از من وصی و خلیفه و امام بعد از من است. باز امیرالمؤمنین گفتند. بار سوم همین جمله را گفتند و هیچکس جواب نداد جز امیرالمؤمنین. بعد هم حضرت ابی طالب را مسخره کردند که پسر برادرت شاه شدو پسر تو هم ولایت عهد شد.
در اول خیال میکردند که شوخی است و ممکن است کم کم با بی محلی خاموش شود. اما یک وقت متوجه شدند که اینطور نیست و جامعه پیغمبر اکرم را قبول کرد. معمولاً رسم سیاست مدارها اینست، لذا از راه تطمیع جلو آمدند. حضرت ابی طالب را روی کار کردند که به پسربرادرت بگو دست از این حرفها بردار. اگر پول میخواهی، تو را اول متموّل میکنیم و همه جمع میشویم و اول متموّل حجاز تو باشی. اگر ریاست میخواهی، حاضریم که تو را رئیس حجاز کنیم و اگر زن میخواهی، بهترین زنها را به تو میدهیم. معمولاً آدمهای دنیاطلب یا زن میخواهند و یا پول و ریاست.
پیغمبر اکرم فرمودند به آنها بگو فقط یک چیز میخواهم و آن اینست که بگویید «لا اله الاّ الله». در تاریخ هست که پیغمبر اکرم فرمودند اگر خورشید را یک دست و ماه را در کف دست دیگر من بگذارند، من دست از داعی خود برنمیدارم. حرفهای من آدم را آقای دنیا و آخرت میکند. معجزهام نیز باهر و ظاهر است و با شما مبارزه هم میکنم و اگر بازار عکازتان یک سوره بیاورد، کنار میروم. اما دست برنمیدارم.
کم کم وقتی دیدند نشد، تهدید جلو آمد. در اول اراذل و اوباش را روی کار کردند. لذا وقتی پیغمبر اکرم از خانه بیرون میآمد، بچهها و اراذل و اوباش پیغمبر اکرم را سنگباران میکردند. پیغمبر فرار میکردند و گاهی به مسجد میرفتند و گاهی به خانه برمیگشتند و آنها خانه را سنگباران میکردند و گاهی هم به بیابان میرفتند که امیرالمؤمنین در نهج البلاغه میفرمایند من و حضرت خدیجه در بیابان راه میافتادیم و پیغمبر را گم کرده بودیم و بالاخره در جایی پیغمبر را پیدا میکردیم و خون از ساق پای پیغمبر میریخت اما زمزمه داشت که: «اللّهم اهد قومی فانه لایعلمون». این یک انسان است و او هم یک انسان. این میخواهد رضایت خدا را به دست بگیرد و او میخواهد رضایت شیطان را بگیرد.
بالاخره دیدند این تهدید هم نمیشود، لذا تحریم اقتصادی کردند. تحریم اقتصادی خیلی برای مسلمانها مشکل شد برای اینکه صد نفر از آنها را قبلاً پیغمبر به حبشه فرستاده بود و خیلی کار کردند و پادشاه حبشه هم انصافاً خیلی خدمت کرد. و اما چهل نفر از زن و بچه و پیرمرد باقی مانده بودند و پیغمبر اکرم مجبور شدند به مدت 3 سال به شعب ابی طالب بیایند.
امیرالمؤمنین در نهج البلاغه در نامهای که به معاویه نوشتند، فرمودند معاویه شما کسانی بودید که ما را در شعب ابی طالب زندان کردید و ما شبها از سرما و روزها از گرما و تشنگی بچههایمان مردند و زنهایمان در این 3 سال پوست گذاشتند. و این 3 سال را حضرت خدیجه اداره کردند. حضرت خدیجه اول متموّل بودند و «وَءَاتِ ذَا الْقُرْبَی حَقَّهُ» که وقتی خیبر را گرفتند خطاب شد «وَءَاتِ ذَا الْقُرْبَی حَقَّهُ»، من خیال میکنم اینطور بود که اینها از حضرت خدیجه بود و یهودیها در آن 3 سال شعب ابی طالب با دغل بازی و حقه بازی جمع کردند. مثلاً یک مزرعه از حضرت خدیجه را به یک بار خرما خریدند. حال حضرت خدیجه میخواست بار خرما را با مشک آبی برساند، اما نمیشد. ابی العاص که دامادش بود با التماسی این بار خرما و مشک آب را به مسلمانها میرساند.
بعد از 3 سال با معجزه این شعب ابی طالب تمام شد. مال حضرت خدیجه هم به طور کلی نابود شد و مرگ حضرت خدیجه و حضرت ابی طالب رسید و پیغمبر اکرم بی کس شد. آنگاه به مدینه آمد و اهل مدینه هم خوب گرویدند و عالی شد. اول کاری که پیغمبر دادند، تشکیل حکومت دادند و محور خود ایشان و پشتوانه مردم بودند. دوم کاری که کردند، مسجد ساختند. آنجا که موجب اتحاد است. سوم کار اینکه همه را برادر کردند و «کل یدٌ علی ما سواه» درست شد. در این حال دشمن بیدار شد و 84 جنگ روی دست پیغمبر اکرم گذاشتند. اما خدا کاری کرد که همین مسلمانها با نبود امکانات این 84 جنگ را پشت سر گذاشتند و بالاخره فتح مکه و بعد از آن هم غدیرخم اتفاق افتاد و بعد پیغمبر اکرم از دنیا رفتند. اما توانستند اسلام عزیز را به دنیا معرفی کنند.
یک چیز بود که پیغمبر اکرم خیلی روی آن پافشاری داشتند و آن قضیه ولایت بود. همان وقتی که آن شیربرنج را دادند به فکر ولایت بودند و در آن وقتی که دم مرگ بودند غدیرخم را به وجود آوردند و درلحظه مرگ هم قضیه ثقلین را فرمودند. پیغمبر اکرم بیش از هزار مرتبه این قضیه ثقلین را فرموده و عترت را نیز معنا کرده است. یعنی سنّیها در صحاح سته دارند که پیغمبر اکرم عترت را معنا میکند. قرآن، عترت و عترت، قرآن. حال راجع به عترت گاهی میفرماید اولی الامر قرآن و گاهی میفرماید ائمه بعد از من و گاهی میفرماید وصی من بعد از من و بالاخره در روایات فراوانی به عنوان وصایت و ولایت و به عنوان امامت، عترت را معنا کرده است. چندین هزار روایت از پیغمبر اکرم در صحاح سته در کتب عامه و در کتب شیعه هست. الحمدلله شیعه در ولایت خیلی کار کرده، مانند عبقات و احقاق الحق و الغدیر و کتابهای کوچک مانند المراجعات زیاد هست و پیغمبر اکرم روی این خیلی پافشاری داشتند و علت قضیه را نیز میگفتند اگر ائمه طاهرین بعد از من باشد، این اسلام ضربه نمیخورد و اما اگر ولایت و آنچه من میگویم نباشد، این اسلام ضربه میخورد. لذا باید بگوییم تشیع در زمان پیغمبر اکرم بیدار بود و عالی بود و اما سقیفه بنی ساعده اول کاری که کرد این بود که به تشیع ضربه زد. یعنی در مدت 23 سال پیغمبر اکرم میفرمودند اسلام، تشیع و تشیع، اسلام و سقیفه بنی ساعده گفت فقط اسلام و رسید به اینجا که راوی میگوید حضرت زهرا به امیرالمؤمنین گفت یا علی! شنیدم سلام به تو نمیکنند. مولا امیرالمؤمنین فرمودند سلام نمیکنند بلکه وقتی من سلام میکنم جوابم را نمیدهند.
سلمان میگوید به منزل حضرت زهرا رفتم و احدی نبود. یعنی آنچه پیغمبر اکرم در 23 سال زنده کرده بود، یعنی تشیع؛ آنگاه سقیفه بنی ساعده تشیع را کشت. و اما این تشیع مرده بود و امام حسین آن را زنده کرد. بی فرهنگ بود و امام صادق به آن فرهنگ داد. سرتاسری نبود و امام رضا آن را سرتاسری کرد. و اینها چیزهایی است که گفتن من و شما نیست بلکه تاریخ مسلّم است.
و صلّي الله علي محمد و آل محمد